نویسنده: بزرگ علوی
انتشارات:نگاه/ 178 صفحه
«سالاریها» رمانی است کوتاه که نخستین بار در برلین منتشر شد. داستان روایتی است از خاندان مرفه سالاری که از جمله بزرگترین زمینداران در شهر بروجرد به حساب میآیند. در عظمت و نفوذ خاندان سالاری همین بس که حتی دامادهای این خاندان، نامهای خانوادگی خود را به سالاری تغییر دادهاند، اما این خانواده یک راز بزرگ دارد و آن هم منبع و منشأ ثروت سرشاری است که نصیب آنها شده. سالارنیا و سالارنظام، دو برادر از خاندان سالاری هستند که برای تقسیم ارثیه، به بروجرد آمدهاند؛ شاید از میان حرفهای آنها و بلبشوی فعالیتهای سیاسی، قتل و خیانتکاری، راز خانوادهی سالاری هم برملا شود.
«بزرگ علوی» در آثار مختلفش بارها ثابت کرده که میتواند ارائهی خوبی از داستانهایی با مضمون سیاسی و اجتماعی داشته باشد و «سالاریها» بار دیگر بر این مدعا صحه میگذارد.
از ویژگیهای قابل توجه قلم «بزرگ علوی»، شیوه نگارشی بهخصوص اوست که در آن چینش و توالی رویدادها به نحوی است که خواننده را تشنه ادامه داستان میکند و تا زمانی که رازهای قصه برملا نشده و داستان به انتهای خود نرسیده، خواننده کتاب را زمین نخواهد گذاشت.
رمان «سالاریها» با مانور پیرامون یک مسئله خانوادگی، دغدغههای تاریخی، سیاسی و فرهنگی را به تصویر میکشد و با داستان جذاب خود، خواننده را تحتتأثیر قرار میدهد.
متن زیر برگرفته از این کتاب است:
روزهای اول خرداد بود. بابا دم در روی سکوی خانه نشسته بود. ریش قرمزش را میخاراند. شب کلاه چرکتابش را برمیداشت، دست بر سر طاسش میکشید و زیرلب دعا میخواند. چشمش دیگر سو نداشت. گوشش، اما تیز بود. هر وقت مهمانی میآمد از جایش برمیخاست. درِ حیاط بیرونی را باز میکرد، سرش را به سوی هشتی میبرد، «یااللّه» میگفت و تازهوارد را به حال خود میگذاشت. این یک سنتی بود. از این گذشته ضروری نبود به چادر به سران خبر بدهد که نامحرمی دارد میآید. مهمانها فرضاً که محرم نبودند، زنانشان از مردان خانواده رو نمیگرفتند. خویشان هرشب جمعه در تالار پنجدری روی حوض خانه سالار، در بیرونی، گاهی تنها و گاهی همراه زن و بچهشان، جمع میشدند. همه بابا را میشناختند. او دیگر جزو اثاث خانه شده بود. همهشان روزهای عزت و جلال او را دیده بودند و هم دوران ذلتش را که دیگر چشمهایش یارای قرآن خواندن نداشتند و پیرمرد فقط میتوانست روزهای مهمانی و روضهخوانی وظیفه دربانی را انجام دهد، گاهی آفتابه لگن بیاورد و فرمان ببرد و پیغام بیاورد. یکی از وظایفش هم این بود که در سقاخانه زیر بازارچه شمعی روشن کند. با چه مصیبتی توانست خود را در این خانه جا دهد....