یک فنجان شعر
چند خلسه آن طرفتر بود
رودها با تو راه میرفتند
نردبان من و تو باران بود
خندهها سمت ماه میرفتند
هر طلوعی که با تو میکردم
قامت شب خمیدهتر می شد
دستهای مرا که میخواندی
دستهایم شبیه پر میشد
رقص تابیدنت که جاری شد
فصل روییدن تماشا بود
خوشه خوشه طلاییام کردی
با تو زیبا شدن چه زیبا بود
آبروی من و تو رؤیا بود
ما برای خیال می مردیم
در جهان در زمان در آزادی
با نگاه تو دست میبردیم
آذرخشت به گریهها میخورد
خنده موسیقی مقامی بود
تا که کوک کویر من شد عشق
دست هر غصه دست جامی بود
بعد ازین خلسهها پناه منند
هر کجا با تو میتوان خندید
هر سؤالی که در دل عشق است
از دو چشم تو میتوان پرسید
نظر شما