با دوچرخَه از کندَهکاری بی خانَه بر مَیگشتم که تیلیفون همراهم زنگ بَخورد.
زولَیخا بود: «تو خَجالت نَمیکشی با خیشتک پاره در خَیابان چرخَه مَیکونی؟»
- خیشتک پاره؟ من؟ یعنی چَه؟
خم شدم و خیشتکم را نَظاره کردم. راست مَیگفت؛ پاره بود.
دَور و برم را نَظاره کردم و بَگفتم: «تو کجایی؟ خیشتک مرا از کوجا نَظاره کردی؟»
- از لایو اینستاگرام یَکی از نَیریزیها. کلی مسخرهات بَکردهاند. زود برگرد خانَه...
عجب موکافاتی شده است این تکنولوژی. یادش بی خَیر؛ خدا بَیامرز پیدرم تعریف مَیکرد برای تحصیل بی مکتبی در وُلسوالی قوندوز رفته و ننهاش در روستا ماندَه بود.
بر اثر مرض یَک ماهی در خانَه افتادَه بود و بدون پرستار درست و حسابی حال وخیمی داشت. اما تیلیفون و حتی نامَهرسانی نبود و ننهاش در روستا هم از او خبر نداشت.
اما خدا او را دوست داشت. بعد از یَک ماه جانی در تنش آمده و دوباره بی مکتب روان شده بود؛ در حالی که تازه خبر کَسالتش بی ننهاش رَسیده بود. آن مَوقع پیرزن بر سر و کلهاش زده و گَریه و زاری کرده بود؛ در حالی که پیدرم در حیاط مکتب با بچَهها بازی مَیکرد.
قوربان همان مَوقع و بی خبری مردم از همَه چیز که آرامشش بیشتر بود...
حالا هنوز بی خانَه نرسیدهام، زولَیخا از خیشتک پارهام خبردار مَیشود.
نجیب