قدش بلند بود و چشمهای مهربانی داشت به زلالی آبِ آبانبارِ ده. پدربزرگم میگفت از پدرش شنیده که درویش عمری اندازه دِه دارد. همیشه شال سبزی به کمرش میبست. کارش آوردن آب برای مردم دِه بود. آنروزها آب آشامیدنی از تنها آبانباری که کنار قلعه متروکه قدیمی قرار داشت تأمین میشد.
آبانبار چهل پله داشت. وقتی درویش با مَشکش پایین میرفت بالای آبانبار میایستادیم و صدای ضربههای پایش را میشمردیم. به چهل که میرسید، میدانستیم بعد از یک نفس کوتاه، صدای پا جایش را به صدای قطرههای آب میدهد؛ و بعد دوباره از چهل میشمردیم تا به یک میرسیدیم. حالا او با مشک آب بالای آبانبار، میرفت سمتِ دِه تا بعد نوبت به ما برسد که صدای پای خودمان را بشمریم. دوتا چهلتا، یکی با هیجان؛ و دیگری با دلهره.
همیشه با صدای بلند پلهها را میشمردیم. برای ما سه برادر رسیدن به آب هیجانانگیز بود، اما همزمان دلهرهآور هم بود. تاریکیِ وَهْمآلودی به دیواره سنگی آبانبار ماسیده بود. وقتی پس از چهل پله دلهره به آب میرسیدیم، تصویر خودمان را که میدیدیم، به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم و بعد فیگور میگرفتیم. هرکداممان نقش درویش را بازی میکرد و بعد با مشک خیالی آب، چهل پله را با دلهره و هیجان بالا میآمدیم؛ زیرِ آسمانِ بیانتهایِ روستا تنها صدای پای درویش بود و صدای افتادنِ قطرههای آب که از مشکش میچکید روی زمینِ خشک و تشنه تابستانِ ده.
از همانجا، بالای آبانبار درویش را رصد میکردیم. هر مشک را که تحویل میداد، دو شاهی میگرفت و پرِ شالِ سبزش میگذاشت؛ و مجدد با مشک خالی برمیگشت آبانبار. پشت سرش دعا و احترام مردم بود و پیش رویش جادهای که او را هر روز با آفتاب داغ به آبانبار میرساند؛ و بعد صدای پا، صدای آب، صدای زندگی...
یکی از سرگرمیهای ما سه برادر در تابستان درستکردن کاغذک یا همان بادبادک بود. سه برادر با مشارکت هم آن را میساختیم. من کوچکتر از همه بودم؛ به من کارهای سادهتری میدادند. گُمپاله درست میکردم. بریده پای دو سانتیمتری را حلقه وار همانند زنجیر درهم میکردم و با سریش میچسباندم.
وقتی کاغذ تمام میشد با خوشحالی به سمت آبانبار میرفتیم. باید کاغذک را امتحان میکردیم تا کله نزند. اگر یکطرف سنگینتر از طرف دیگر بود رو به همان طرف کله میزد. باید رشتهای گُمپاله را به طرف سبکتر اضافه میکردیم یا تریشه پارچه به انتهای دستکها گره میزدیم. تمام این کارها برای این بود که کاغذک لنگر برندارد و میزان شود.
آن روز هرسه بالای آبانبار ایستاده بودیم. ایرج که از همه ما بزرگتر بود به منصور گفت همزمان با صدای پای درویش که از آبانبار بالا میآید، با کاغذک بدود. منصور کاغذک را دست گرفت و با شماره معکوس به دور آبانبار میدوید. کاغذک دوسه متری به هوا میرفت، گاه به طرف راست کله میزد و گاه به طرف چپ؛ و ما میشمردیم: ۳۹، ۳۸، ۳۷، ...
به یک که رسیدیم درویش نفسزنان با مشک از آبانبار بیرون آمد. مشک را روی الاغش گذاشت. تازگیها این الاغ سفید را خریده بود. اسمش را گذاشته بودیم الاغک. آخر کوچکتر از همه الاغهایی بود که دیده بودیم. گاهی که قشقاییها از آنجا عبور میکردند کنار آبانبار برای ساعتی اتراق میکردند و درویش به آنها آب میداد.
درویش نگاهی به ما کرد و گفت: «قصه سه برادرون رو شنیدین؟» با اشاره سر گفتیم نه! درویش در همانحال که مشک را روی کمر خر تنظیم میکرد با خنده گفت: «من هم نشنیدم. ولی اگر روزی شنیدم به شما سه وروجک میگم.» و با خنده هیای به خر کرد و خر راه افتاد.
منصور همینطور میدوید و ما از بالای آبانبار نگاهش میکردیم و میخندیدیم که یکهو کاغذک کله جانانهای زد و به صورت دایرهای تمام اصابت کرد زیر گردن الاغ. الاغ رم کرد و روی دوپا بلند شد. عرعرکنان لگد میزد و از خودش چیزی درمیکرد. ما مانده بودیم بخندیم یا نه؟
درویش و مشک هردو به زمین خوردند و گره سر مشک باز شد و آب مثل رود جاری شد زیر ظلِ آفتاب و کاغذک را با خودش برد به آبانبار. چهل پله را شمردیم تا وقتی که صدای افتادن آب و کاغذک را در انبار شنیدیم. درویش با صدای آخرین قطره آب بلند شد. اول منصور را بلند کرد و بعد در همان سکوتی که بینمان سنگینی کرده بود مشک خالی را برداشت و به آبانبار رفت و ما باز شمردیم: یک، دو، سه... به چهل که رسیدیم منتظر صدای قطرههای آب ماندیم؛ و بعد دوباره شماره معکوس را شروع کردیم: ۴۰، ۳۹، ۳۸، ... به یک که رسیدیم درویش با مشک و کاغذکِ خیس ایستاده بود زیر ظل آفتاب. گفت: «قصه سه برادرون رو شنیدین؟» خندیدیم. درویش خندید؛ و بعد با مشک آب و الاغ رفت و ما با صدای پای درویش که دور میشد، نزدیک میشد، دور میشد، نزدیک میشد، پنج تابستان را با پنج کاغذک پشت سر گذاشتیم. چله تابستان ششم که رسید، ناگهان درویش غیب شد؛ انگار قطره آبی در دریا. دیگر کسی او را ندید. هرکسی چیزی میگفت. کدخدا میگفت یک شب که به آبانبار رفته بود دیگر برنگشت. قابله دِه میگفت او یک پری دریایی در آبانبار دیده بود. عاشقش شده بود. آن شب پری دریایی او را با خود بُرد...