تا اینجا رسیدیم که هواپیمای یک خلبان در صحرایی دورافتاده خراب میشود. او در یکی از روزها ناگهان یک موجود عجیب را میبیند و بعداً میفهمد که این شاهزاده کوچولو از سیارهای دیگر به زمین آمده است. او روزها با شاهزاده کوچولو گفتگو میکند و چیزهای عجیبی از او یاد میگیرد. آخر سر شاهزاده را در حال گفتگو با یک مار خطرناک میبیند. بعد شاهزاده حرفهای عجیبی میزند و از نیش مار سخن میگوید و در نهایت به خاطر نیش مار به زمین میافتد ...
*****
حالا مسلماً شش سال از آن ماجرا میگذرد... من این داستان را هنوز برای کسی تعریف نکردهام. رفقایی که مرا دوباره دیدند، خوشحال شدند از اینکه باز زندهام دیدند. من غمگین بودم، ولی به ایشان میگفتم از خستگی است...
حالا قدری تسکین پیدا کردهام. یعنی نه به طور کامل. ولی میدانم که او به سیاره خود برگشته است. زیرا در طلوع صبح، دیگر جسم او را ندیدم. جسم او چندان سنگین هم نبود و من دوست دارم شبها به ستارهها گوش بدهم.
... من ناچار از خود میپرسم: «در سیاره او چه اتفاقی افتاده است...؟ بعید نیست که گوسفند گل را خورده باشد.»
گاه با خود می گویم: «حتماً نخورده است، چون شازده کوچولو هر شب گلش را در زیر حباب بلورین میگذارد و از گوسفندش هم خوب مواظبت میکند... » آن وقت خوشحال میشوم و همه ستارهها آهسته میخندند.
گاه نیز می گویم: «بالاخره یک بار هم شده غفلت خواهد شد. و همین کافی است. او یک شب فراموش کرده است حباب بلورین را روی گلش بگذارد، و یا گوسفند شب هنگام بی صدا از جعبهاش بیرون آمده است...» آن وقت زنگولهها همه تبدیل به اشک میشوند...!
و در همین جا است که راز بزرگی نهفته است. برای شما که شازده کوچولو را دوست میدارید و برای من هم، هیچ چیز در دنیا مثل این مهم نیست که بفهمیم در جایی که نمیدانیم کجا است، گوسفندی که نمیشناسیم گل سرخی را خورده یا نخورده است..... به آسمان نگاه کنید و از خود بپرسید: آیا گوسفند گل را خورده یا نخورده است؟ خواهید دید که موضوع چقدر فرق میکند...
و هیچ آدم بزرگی هرگز نخواهد فهمید که این مسئله، این همه اهمیت دارد!
این منظره برای من زیباترین و غم انگیزترین منظره جهان است. این همان منظره صفحه قبل است ولی من آن را بار دیگر کشیدم تا خوب به شما نشان بدهم، همینجا است که شازده کوچولو بر زمین ظاهر شد و سپس ناپدید گردید.
به دقت به این منظره نگاه کنید تا اگر روزی به آفریقا به صحرا سفر کردید، یقین پیدا کنید که آن را باز خواهید شناخت. و اگر گذارتان از آنجا افتاد، تقاضا دارم شتاب نکنید و لحظهای چند درست در زیر آن ستاره بمانید. آن وقت اگر کودکی به طرف شما آمد، اگر میخندید، اگر موهایش طلایی بود، اگر به سؤالها جواب نمیداد، حدس بزنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذارید من چنین غمگین بمانم، زود به من بنویسید که او بازگشته است...
« پایان»