تعداد بازدید: ۱۵۱
کد خبر: ۱۳۹۵۰
تاریخ انتشار: ۱۱ تير ۱۴۰۱ - ۲۳:۳۵ - 2022 02 July
داستان دنباله‌دار شاهزاده کوچولو
نوشته: آنتوان دوسنت اگزوپری / ترجمه: محمد قاضی / بخش هفدهم

سلام بچه‌های گلم!  
تا اینجا خواندیم که هواپیمای یک خلبان در صحرایی دورافتاده خراب می‌شود. او در یکی از روزها ناگهان یک موجود عجیب را می‌بیند و بعداً می‌فهمد که این شاهزاده کوچولو از سیاره‌ای دیگر به زمین آمده است. او روزها با شاهزاده کوچولو گفتگو می‌کند و چیزهای عجیبی از او یاد می‌گیرد. آخر سر شاهزاده را در حال گفتگو با یک مار خطرناک می‌بیند... و حالا ادامه ماجرا ...
*****
من به موقع به پای دیوار رسیدم و شازده کوچولو را که رنگش مثل برف سفید شده بود، در آغوش گرفتم.
- این چه حکایتی است! حالا دیگر با مارها صحبت می‌کنی؟

شال گردن زرد همیشگیش را باز کردم، به پیشانیش آب زدم و قدری هم به او نوشاندم. حالا دیگر جرئت نداشتم چیزی از او بپرسم. او نگاهی متین به من کرد وبازوانش را به دور گردنم حلقه زد. حس می‌کردم که قلبش مانند قلب پرنده تیر خورده در حال مرگ می‌تپد. به من گفت:

- خوشحالم از اینکه کسری لوازم ماشینت را جور کرده‌ای و حالا می‌توانی به خانه‌ات برگردی......

- تو از کجا می دانی؟
از قضا آمده بودم به او خبر بدهم که با همه ناامیدی در کار خود موفق شده‌ام!

او به سؤال من جواب نداد ولی به گفته افزود:
- من هم امروز به خانه خود برمی گردم...

سپس به لحنی افسرده اضافه کرد:
- اما آنجا بسیار دورتر است. و رفتن به آنجا بسیار مشکل‌تر...

خوب حس کردم که اتفاق ناگواری در پیش است. من او را مانند طفل کوچکی در بازوان خود می‌فشردم و با این وصف به نظرم می‌آمد که او با سر در گردابی فرو می‌رود، بی آنکه من بتوانم کاری برای نگاهداشتنش بکنم

مدت زیادی صبر کردم. احساس می‌کردم که کم کم دارد گرم می‌شود.

- آدمک کوچولو، ترسیده بودی...؟

البته که ترسیده بود، ولی آهسته خندید:

- امشب بیشتر خواهم ترسید...

باز از احساس پیش آمدن ضایعه‌ای جبران ناپذیر بدنم یخ کرد و فهمیدم که تاب محروم شدن از آن خنده‌های شیرین را برای همیشه ندارم. آن خنده‌ها برای من همچون چشمه‌ای در بیابان بود.

- آدمک کوچولو، باز دلم می‌خواهد خنده تو را بشنوم...

ولی او به من گفت: امشب درست یک سال خواهد شد. ستاره من درست در بالای همان نقطه‌ای خواهد بود که سال قبل افتادم...

- کوچولوی من، آیا داستان مار و میعادگاه و ستاره خوابی پریشان نیست؟

ولی او به سؤال من جواب نداد، فقط گفت:

- آنچه اصل است به چشم نمی‌آید...

البته...

- همینطور برای گل. تو اگر گلی را دوست بداری که در ستاره‌ای باشد، چه شیرین است که شب هنگام به آسمان نگاه کنی. همه ستاره‌ها به گُل نشسته‌اند.

- البته...

- همینطور برای آب. آن آبی که تو برای نوشیدن به من دادی، به سبب آن چرخ و آن طناب مانند نغمه موسیقی بود... یادت می‌آید... چه خوب بود.

- البته.../ ادامه دارد

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها