از زنم محبوبه شنیده بودم ناصر باجناقم به مهری خیانت کرده و درگیری شدیدی بینشان رخ داده...
*****
محبوبه را مادرم در عروسی دخترخاله مهین دیده بود و از همان شب شروع کرد به تعریف کردن از او... از قد بلندش میگفت و از چشمان سیاه درشتش. از این که به تازگی لیسانس گرفته و از هر انگشتش یک هنر میریزد. خلاصه آنقدر گفت و گفت و گفت تا بالاخره وسوسه شدم محبوبه را ببینم. از همان روز که محبوبه را دیدم مهرش به دلم نشست. بیراه هم نمیگفت مادرم، قدبلند و زیبا بود و برای من که به تازگی تحصیلاتم را تمام کرده بودم و به دنبال تشکیل خانواده بودم، گزینهی بدی به حساب نمیآمد.
بهانهگیر نبود و ایراد چندانی برای مراسم عقد و ازدواج نگرفت. هرچند من و خانواده هم چیزی برای او کم نگذاشتیم.
شرکت کوچکی برای خودم دست و پا کرده بودم و کارم تازه داشت سر سامان میگرفت. دوست داشتم سری در بیاورم توی سرها و برای خودم کسی شوم. میخواستم یک زندگی برای محبوبه بسازم که همه حسرتش را بخورند.
محبوبه اما با وجود تمام خوبیهایش شکاک بود. اگر ناخواسته از زنی تعریف میکردم قهر میکرد و تا چند روز حرف نمیزد. اگر به کسی ناخواسته نگاه میکردم، کنایه میزد که چرا به آن خانم نگاه کردهای. گاهی به بهانهی دیدن فیلم و عکس گوشیام را برمیداشت و مخاطبانم را چک میکرد و من سعی میکردم به رویش نیاورم، چون واقعاً چیزی نبود و میگفتم به مرور که بفهمد چیزی نیست حساسیت زنانهاش رفع میشود.
همه چیز اما از اختلاف مهری و ناصر شروع شد...
شب بود. دیرقت. من تلویزیون نگاه میکردم و محبوبه با گوشیاش ور میرفت که تلفنش زنگ خورد.
هری بود، خواهرش. با وجود اینکه گوشیِ محبوبه روی بلندگو نبود، صدای مهری خواهرش را میشنیدم که داشت گریه میکرد... از ناصر میگفت و از اینکه به او خیانت کرده.
محبوبه تلفن را که قطع کرد، عین بهتزدهها شده بود. گریههای مهری او را بدجور تحتتأثیر قرار داده بود. آن طور که از محبوبه شنیده بودم، از همان دوران کودکی رابطهی نزدیکی با خواهرش داشتند و حالا تحمل این موضوع برای محبوبه هم سخت بود. دلداریاش دادم و گفتم چیز مهمی نیست و حتماً اوضاع درست میشود اما نشد.
مهری و ناصر اختلافشان بالا گرفت و محبوبه هر روز درگیر زندگی خواهرش بود. از صبح تا شب کنار مهری بود و به درددلهایش گوش میداد. مهری نمیتوانست ناصر را ببخشد. تصمیمش برای طلاق جدی شده بود و محبوبه هر روز یک پایش دادگاه بود. نه غذای درست و حسابی، نه لباس تمیزی، اعتراض هم که میکردم عصبانی میشد که تو در این شرایط مرا درک نمیکنی و من نباید خواهرم را کنار بگذارم. بدتر از همه این بود که با خیانت ناصر به خواهرش، حساسیتش هم به من بیشتر شده بود. از نظر او همهی مردهای عالم خیانتکار و بیوفا بودند و مسلماً من هم جزء یکی از آنها بودم. گفتم مدتی بگذرد، آبها از آسیاب میافتد و رفتارش درست میشود اما نشد. روز به روز بدتر، سردتر و شکاکتر شد. در جمع که مینشستیم از بیوفایی مردها میگفت. از اینکه سر و ته یک کرباسند و نمیشود روی وفاداریشان حساب کرد. برایش خودی و آشنا هم نداشت.
همهی روزها و لحظهها در پی اثبات خودم به محبوبه بودم، آنقدر که به خاطر حرفها و رفتارهایش به ندرت با او در جمع حاضر میشدم و سعی میکردم زیاد در جمع آفتابی نشوم.
مهری که طلاق گرفت، گفتم محبوبه رفتارش بهتر میشود اما نشد. یک روی خوش به من نشان نمیداد. انگار من باعث و بانی طلاق خواهرش بودم...
شش ماه به همین منوال گذشت و هرچند رابطهی ما آنطور که باید و شاید گرم نبود، اما در کنار هم روزها را سپری میکردیم تا اینکه...
ناصر دوباره پا پیش گذاشت و از مهری خواستگاری کرد. مهری ابتدا گفت نه، اما رفته رفته نرم شد و به زندگی برگشت... برگشتن مهری به زندگیاش باعث شد رفتار محبوبه کمی تغییر کند. حالا که خیالش از بابت خواهرش کمی راحت شده بود، خندهاش را کمابیش میدیدم. طعنهها و تحقیرهایش تمامی نداشت اما بهتر شده بودتا اینکه....
به شش ماه نکشید که مهری دوباره مچ ناصر را گرفت و دوباره روز از نو روزی از نو...
ناصر درستشدنی نبود و مهری پشیمان بود که چرا او را بخشیده. دوباره همه چیز شروع شد. دعواها، رفت و آمد به دادگاه و سلب آرامش از زندگی ما. محبوبه را دیر به دیر میدیدم و وقتی هم که خانه بود انگار اصلاً نبود. نه حرفی، نه تعریفی، نه روی خوشی. به قول خودش از همهی مردهای عالم متنفر شده بود و حالش از آنها به هم میخورد. یکی دو بار نشستم و با او حرف زدم که این رسم زندگی نیست و ما زندگی خودمان را داریم اما گوشش بدهکار نبود. خواستم پیش مشاور برود اما قبول نکرد. این اواخر دیگر طاقتم تمام شده بود. سه سال از ازدواجمان گذشته بود و محبوبه هیچ روی خوشی به من نشان نمیداد. دائم باید در پی اثبات خودم به او بودم. جلوی جمع هر چه از دهانش در میآمد نثار مردان میکرد و گاهی میدیدم که بعضی با ریشخند و حتی ترحم آمیز نگاهم میکنند. داشتم افسرده میشدم در آن زندگی.
روزی که به محبوبه گفتم تحمل این زندگی را ندارم و بهتر است از هم جدا شویم باورش نشد. فکر میکرد شوخی میکنم اما شوخی در کار نبود. تا کی باید این زندگی و این همه حقارت را تحمل میکردم؟ همه طوره با او کنار آمده و بارها به او فرصت داده بودم اما او نمیخواست عوض شود. اصرار کرد فرصتی دیگر به او بدهم و من گفتم تنها در صورتی قبول میکنم که قید خواهرت را بزنی. محبوبه اما قبول نکرد و گفت نمیتوانم او را در این موقعیت کنار بگذارم، حتی اگر به نابودی زندگی خودم ختم شود...
به دادگاه رفتم و تقاضای طلاق دادم و جالب اینجا بود که محبوبه در آنجا گفت: باید میدانستم به من وفادار نمیمانی و حتماً پای زنی در میان است! چیزی نگفتم. دلم یک زندگی آرام میخواست...