عقاب شعر بلندی است از پرویز ناتل خانلری که سال ۱۳۲۱ در مجلّهٔ مهر در تهران منتشر و به صادق هدایت پیشکش شد.
دانشنامه ایرانیکا «عقاب» را سرشناسترین شعر فارسی قرن بیستم دانسته است.
پرویز ناتِل خانلَری زادهٔ ۲۹ اسفند ۱۲۹۲ و درگذشته ۱ شهریور ۱۳۶۹ از اهالی ناتل نور مازندران، ادیب، سیاستمدار، زبانشناس، نویسنده و شاعر معاصر ایرانی بود.
محمدرضا شفیعی کدکنی در بررسی شعرِ دورهٔ شهریور ۱۳۲۰ تا کودتای ۲۸ مرداد میگوید:
در مایههای سنتی شاید موفقترین شعر این دوره- و همهٔ دورههای اخیر- «عقاب» خانلری باشد، اگرچه او خود از چهرههای برجستهٔ تجدد ادبی این سالهاست.
روحالله هادی (دانشیار دانشگاه تهران) این شعر را با توجه به دلیلِ سرایش، تقدیم آن به صادق هدایت، نقل جملهای از خواصالحیوان، زمانِ انتشار، و پاسخِ شاعران دیگر به آن، از ماندگارترین سرودههای معاصر میداند.
برخی نویسندگان مضمونِ شعر عقاب را الهامگرفته از حکایتی در داستان دختر سروان اثر الکساندر پوشکین میدانند.
عقاب در قالب مثنوی سروده شده و دارای 81 بیت است که پرویز ناتل خانلری آن را در سال ۱۳۲۱ خورشیدی سروده است.
اما شعر دیگری که در کنار منظومه عقاب به چشم آمد، پاسخی بود که زندهیاد دکتر فخرالدین مزارعی به آن داد با عنوان: «پاسخ عقاب» یا «آشتی»
سید فخرالدین مزارعى متخلص به «آرزو»، فرزند سید محمد از علماى شیراز متولد ۱۳۰۹ خورشیدی، شاعر، مترجم، استاد دانشگاههای تهران و علامه طباطبایی بود که در سال 1365 وفات یافت.
مثنوی «عقاب» استاد خانلری یادآور دورانی پرتکاپو از بازآفرینی و خلاقیت شاعرانه در روزگار معاصر و زبان پارسی در دوران پس از مشروطیت است. آن منظومه توصیفی و تعلیمی که بیگمان برازنده عنوان برگزیده و از چکامههای کلاسیک در آثار مابعد مشروطیت است، شعری شناخته شده و بسیار محبوب قلمداد میشود. استقبال یا جواب زندهیاد مزارعی نیز اگر به پای شعر خانلری نمیرسد اما از جهتی دیگر شهرتی بسزا دارد، زیرا همانقدر که شعر و برخی ابیاتش شناخته و در افواه عموم جاری است، شاعرش کم شناخته و دیوان و سرودههایش ناشناخته است.
دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی مینویسد:
اگر قرار شود ده شعر برجسته از عصر ما انتخاب شود، احتمال انتخاب کدام شعرها بیشتر خواهد بود؟ پیداست که اینجا قلمرو و سلیقه است… آنچه من در آن تردیدی ندارم این است که شعر «عقاب» خانلری یکی از آن ده شعر است. درباره آن نُه شعر دیگر اختلاف نظرها بیشتر خواهد بود. شاید کمتر شعری از میان شعرهای معاصر بتوان یافت که در چنین موقعیت و مناسبتی، بیشترین تأیید را به همراه داشته باشد.
خانلری در میان شاعران صدسال اخیر ایران، با کمترین حجم شعر، بیشترین پایگاه شعری را به دست آورده است. وقتی به مجموعۀ کوچک «ماه در مُرداب» که تقریباً حاوی تمامی شعرهای اوست نگاه میافکنیم تعجب میکنیم که شاعری که در همۀ مباحث جدّی تاریخ شعر معاصر، یکی از چهرههای مورد بحث است، مجموعۀ میراث شعری او به صد صفحه هم نمیرسد. از آنجا که «صفحه» تعریف علمی و دقیقی ندارد اجازه بدهید بگویم، به ششصد بیت (= هزار و دویست سطر) هم نمیرسد. از قدما فقط باباطاهر و خیام را داریم که در چنین حجم کمی صدرنشین تاریخ شعر هزار و دویست سالۀ ما شدهاند و در متأخران، و به ویژه در صد سال اخیر، این خانلری است که با چنین حجم بسیار محدودی از شعر، تا بدین حدّ مورد توجّه و بحث قرار گرفته است.
خانلری را در کنار نیما و گلچین گیلانی باید از نخستین شاعرانی به شمار آورد که مفهوم تجدد در شعر را عملاً ادراک کردهاند و برای به سامان رساندن آن کوشیدند. (دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، «با چراغ و آیینه»، انتشارات سخن، تهران ۱۳۹۰، صفحات ۴۹۰ و ۴۹۱)
دکتر خانلری در یادداشتی، در مجله «پیام نو» درباره منشاء الهام شعر عقاب چنین نوشته است:
«در سال ۱۳۰۸ داستان «دختر سروان» اثر پوشکین شاعر بزرگ روس را از روی ترجمه فرانسه به زبان فارسی درآوردم و آن جزء مجموعه «افسانه» از طرف کتابفروشی خاور در سال بعد چاپ و منتشر شده است. قصه کوتاهی که در آن کتاب از قول یکی از اشخاص داستان نقل شده بود، از همان گاه در ذهن من جایگیر شد و چند سال بعد قطعه فوق را که بر زمینه همان قصه است ساختم. بیمناسبت نیست اصل قصه که منشاء این قطعه بوده است در اینجا نقل شود:
«وقتی عقاب از کلاغ پرسید: بگو که تو چگونه سیصد سال عمر میکنی و حال آن که عمر من بیش از سی و سه سال نیست؟ کلاغ جواب داد: سبب این است که تو خون جانوران زنده را میخوری اما من به خوردن مردار قانعم. عقاب اندیشید که خوب است من نیز مردارخواری را بیاموزم. پس عقاب و کلاغ هر دو پرواز کردند. مرده اسبی به راه افتاد دیدند، فرود آمده بر آن نشستند. کلاغ شروع به خوردن و تحسین کرد، اما عقاب یکی دو بار بر آن منقار زد و به کلاغ گفت: نه، برادر، یک بار خون تازه خوردن از سیصد سال مردارخواری بهتر است.». (دکتر غلامحسین یوسفی، چشمه روشن، علمی ۱۳۹۲، صص ۶۷۶ و بعد)
عقاب
گشت غمناک، دل و جانِ عقاب
چو ازو دور شد اَیّـام شَباب
دید کِش، دَور به انجام رسید
آفتابش به لبِ بام رسید
باید از هستی، دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پِـیِ چاره کار
گشت بر بادِ سبکسِیر سوار
گلّه، کآهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت، پُر وِلـوِله گشت
وان شبان، بیم زده، دِل نِگران
شد پِـیِ بَرّه نوزاد دَوان
کبک، در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو اِستاد و نگه کرد و رَمید
دشت را خطِ غباری بکشید
لیک صیّاد سَـرِ دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ، نه کاری است حقیر
زنده را دل نَشَود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیّاد نبود
آشیان داشت بر آن دامَنِ دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پَلَشت
سنگها از کَفِ طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سا لها زیسته، افزون زِ شُمار
شکم آکَنده، ز گَند و مُردار
بر سر شاخ وُرا دید عقاب
ز آسمان، سوی زمین شد به شتاب
گفت که:«ای دیده ز ما بَس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بُگشایی
بکنم آن چه تو میفرمایی»
گفت: «ما بنده درگاهِ توایم
تا که هستیم هواخواهِ توایم
بنده آماده بُوَد، فرمان چیست؟
جان به راه تو سِپارم، جان چیست؟
دل، چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم »
این همه گفت، ولی با دلِ خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه، کُنون
از نیاز است، چنین زار و زَبون
لیک ناگَه چو غَضَبناک شود
زو حساب من و جان، پاک شود
دوستی را چو نباشد بُنیاد
حَزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رأی گُزید
پر زد و دور تَـرَک جای گُزید
زار و افسرده، چنین گفت عُقاب
که: «مرا عُمر، حُبابی است بر آب
راست است، این که مرا تـیز پَـر است
لیک پروازِ زمان تیـزتـر است
من گذشتم به شتاب از دَر و دَشت
به شتاب اَیّـام از من بگذشت
گر چه از عُمر، دل سیری نیست
مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شَـهـپَـر و این شوکت و جاه
عُمرم از چیست بدین حَد کوتاه؟
تو بدین قامت و بالِ ناساز
به چه فن یافتهای عُمرِ دراز؟
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دَمِ باز پَسین
چون تو بر شاخ شدی جایگُزین
از سَـرِ حَسرت، با من فرمود
کاین همان زاغِ پَلید است که بود
عُمر من نیز به یَغما رفته است
یک گُل از صَد گُلِ تو نشکفته است
چیست سرمایه این عُمرِ دراز؟
رازی این جاست، تو بگشا این راز!»
زاغ گفت: « اَر تو در این تدبیری
عَهد کُن تا سخنم بِپذیری
عُمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه؟ کاین ز شُماست
ز آسمان هیچ نیایید فُرود
آخر از این همه پرواز، چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اَند
کانِ اَندرز بُد و دانش و پَند
بارها گفت که بر چَرخِ اَثیر
بادها راست فراوان تَأثیر
بادها کَز زِبَــرِ خاک وَزَنـد
تن و جان را نرسانند گَزَنـد
هر چه از خاک، شوی بالاتر
باد را بیش گَزَند است و ضَرَر
تا بدانجا که بر اوجِ اَفلاک
آیتِ مرگ بُـوَد، پِیکِ هَلاک
ما از آن، سال بسی یافتهایم
کز بلندی، رُخْ بَر تافتهایم
زاغ را میل کُنَد دل به نَشیب
عُمر بسیارش، اَر گشته نَصیب
دیگر این خاصیتِ مُردار است
عمر مُردارخوران بسیار است
گَند و مُردار بِـِهین درمان است
چارهی رَنجِ تو زان آسان است
خیز و زین بیش، رَهِ چرخ مَپوی
طُعمهی خویش بر اَفلاک مَجوی
ناودان، جایگَهی سخت نِکوست
بِه از آن، کُنجِ حیاط و لبِ جوست
من که صد نکتهی نیکو دانم
راه هر بَـرزَن و هر کو دانَم
خانه، اَندر پَسِ باغی دارم
وَندَر آن گوشه سُراغی دارم
خوان گستردهی اَلوانی هست
خوردنیهای فراوانی هست!»
آن چه زآن، زاغ چنین داد سُراغ
گَندزاری بود، اَنـدَر پَسِ باغ
بوی بَد، رفته از آن، تا رَهِ دُور
مَعدنِ پَشّه، مقامِِ زنبور
نِفـرَتَش، گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده، از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سُفره خود، کَرد نگاه
گفت: «خوانی که چنین اَلوان است
لایقِ مَحضَرِ این مهمان است
میکُنَم شُکر که درویش نِـیَـم
خِجِل از ما حَضَـرِ خویش نِـیَـم »
گفت و بِشنُود و بِخورد از آن گَند
تا بیاموزد از او، مِهمان پَند
*****
عُمر در اوجِ فَلَک بُرده به سَر
دَم زده در نَفَسِ بادِ سَحَر
ابر را دیده به زیـرِ پَـرِ خویش
حَیَوان را همه فَرمانـبَـرِ خویش
بارها آمده شادان ز سَـفَر
به رَهَش بسته فَلَک طاقِ ظَفَر
سینه کَبک و تَـذَرو و تِیـهو
تازه و گرم شده طُعمه او
اینک اُفتاده بر این لاشه و گَند
باید از زاغ بیاموزد پَند!
بوی گَندَش دل و جان تافته بود
حال بیماریِ دِق یافته بود
دلش از نِفرَت و بیزاری، ریش
گیج شد، بَست دَمی دیده خویش
یادش آمد که بر آن اوجِ سِپِـهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر!
فَرّ و آزادی و فَتح و ظَفَر است
نَفَسِ خُـرّم باد سَحَر است
دیده بُگشود به هر سو نِگَریست
دید گِردَش اثری زینها نیست
آن چه بود، از همه سو خواری بود
وحشت و نِفرَت و بیزاری بود
بال بَر هم زد و بَر جَست از جا
گفت که: «ای یار، بِـبَخشای مَرا
سالها باش و بِدین عِیش بِناز
تو و مُردار، تو و عُمرِ دراز
مَن نِـیَـم دَرخورِ این مِهمانی
گَند و مُردار، تو را اَرزانی
گر در اوجِ فَلَکَم باید مُرد
عُمر در گَند، به سَر نَتـوان بُرد!»
شَـهـپَـرِ شاهِ هوا، اوج گرفت
زاغ را، دیده بر او مانده شِگِفت
سوی بالا شُد و بالاتر شُد
راست با مِـهـرِ فَلَک، هَمسَر شد
لحظهای چند بر این لوحِ کَبود
نُقطهای بود و سپس هیچ نَبود…!
*****
آشتی
آشتی جوابی است به منظومه «عقاب». این منظومه ـ که به «بازگشت عقاب» معروف است ـ حدود سالهای ۱۳۴۲ یا ۱۳۴۱ به بعد سروده شده و ظاهراً در سال ۱۳۴۴ در یکی از نشریات انتشار یافته است.
«لحظهای چند بر این لوح کبود
نقطهای بود و سپس هیچ نبود»
*****
همه آفاق به زیر نظرش
کهکشان زیر پرتیز پرش
تند، چون مرغ نظر میزد بال
تیز، میرفت چو شاهین خیال
رهبر قافلهاش زنگ سکوت
راهپیمای دیار ملکوت
زیر و بالاش نبودی انباز
غیرشاهین زمانش به فراز
در نوشتند همه ملک و مکان
ناگهان دیده شاهین زمان،
لامکان دید هویدا از دور
حوریانش همه در چشمه نور
لامکان گلشن جان پرورِ جان
که در او پر نزند مرغ زمان
لامکان دام صفت کام گشاد
و اندر آن دام، شب و روز افتاد
شادمان گشت دل شاه سپهر
خیمه افروز به بام مه و مهر
از شب و روز چنان باد گذشت
همچو صید از بَرِ صیاد گذشت
بُرد از دست زمان گوی سبق
گشت در اوج، همای مطلق
از شب و روز فرا شد به شتاب
و اندر آن لحظه چنین گفت عقاب:
«راست است اینکه زمان تیز پر است
لیک بال من از او تیزتر است
بسته شد بال و پرهمسفران
منم از روز و شب اینک گذران.»
رخت بر بست ز زندان مکان
رست از قید گرانبار زمان
ابدیت شد و از هستی رست
تا به بحر ابدیت پیوست
عالمی دید همه زیبایی
چون بهشت دل من رؤیایی
از شراب کهنِ خُمّ اَلَست
مَلَکانِ فلکی جام به دست
گِردِ او نغمه زنان حلقه زدند
گَردِ ره از پر و بالش ستدند
باده خوردند و به او نوشاندند
خونش از آتشِ مِی جوشاندند
روحش افسوس که آماده نبود
جان او ساغر این باده نبود،
که به کُنجی نخزد دنیایی
به سبویی نرود دریایی
عالمی داشت همه مستی و ذوق
جان شایق به لب آمد از شوق
شوق چندانکه ز حد در گذرد
آب خضر است که از سر گذرد
آمد از سطوت گردون به ستوه
همچنان کاه که از هیبت کوه
تا دلش را نگزد رنج سکوت
گفت: کای پردگیانِ ملکوت،
من نیم در خور این جاه و جلال
این جلالت به شما باد حلال
این چنین گفت و ز اوجِ افلاک
بال بگشود سوی عالم خاک!
به سر لایتناهی زده پای
شده زان مرحله چونانکه خدای
بال بر سقف فلک ساییده
دیدهاش دیده خدا تا دیده
خسروِ خطّه پهناور عرش
عرش را دیده بهزیرش چون فرش
همه جا پر زده چندی گستاخ
اندر آن طُرفه پَرِشگاهِ فراخ،
خرّمی دیده نشاط و شادی
بهتر از آن، همه جا آزادی
دیده او، ز نظرگاهِ بشر
به نظر گاهِ خدا بسته نظر
خاک هندوی ملک دانه او
مزرع سبز فلک لانه او
شد پَرَش بسته به دست تردید
لحظهای ماند و بسی اندیشید
کز چه برتافت رخ از اوج صعود
وز چه آمد به دلش میل فرود؟
گر رهِ آمده را بسپارد
به از اینجا به کجا روی آرد؟
به دلارایی این چشمانداز
دور از اینجا به کجا یابد باز؟
یادش آمد زپذیرایی زاغ
خوان گسترده اندر پس باغ
آنچه خود گفت بدان زاغ پلید
و آنچه را زاغ بدو گفت و شنید
خواست تا همچو شرر دود شود
ناگهان سوزد و نابود شود
دید بالا همه عمر است و بقاست
سوی دیگر همه مرگ است و فناست
لرزه انداخت به جانش یک دم
رنج هستی غم جانکاه عدم
بیم مرگ از تن و جانش میکاست
رنج هستی ز روانش میکاست
دلش از آتش تردید به تاب
میگرفت آتش و میگفت عقاب:
میوهی باغِ بقا دربهدری است
سودِ بازارِ عدم بیخبری است
نیستی! نیست بود در همه حال
نیست هستی را امّیدِ زوال
گر ز زندان بقا سیر آیم
بدر از آن به چه تدبیر آیم؟
هیچ دردی بتر از بودن نیست
بودنی کش سَرِ فرسودن نیست
چیست سود من از این دربهدری
به که دل بندم در بیخبری
زاغ اگر از غم هستی به در است
سود آن است که او بیخبر است
به که دل فارغ از این داغ کنم
و آنچه عمری است کند زاغ کنم
در دلش وسوسه ی بود و نبود
کرد از اوجِ مهی میلِ فرود
رفت و اندر پس آن باغ نشست
زاغ را دید و بَرِ زاغ نشست
یافت گسترده یکی سفره نغز
شربتش خون و خوراکش همه مغز
*****
چون وراشوکت شاهینی کاست
شیون از خیل عقابان برخاست
کای فرود آمده از اوجِ مهی
رو نهاده به دیارِ سیَهی،
دشمن ما همگان شاد ز تُست
آبروی همه بر باد ز تُست
دل ما از تو به یکباره برید
برو ای ساخته با زاغِ پلید
قطره را تا که به دریا جاییست
پیش صاحبنظران دریاییست
ور ز دریا به کنار آید زود
شود آن قطره ناچیز که بود
«قطره دریاست اگر با دریاست
ور نه او قطره و دریا دریاست».
نظر شما