بیبی تلفن را که قطع کرد، بلند شد ایستاد، محکم زد توی صورتش و مثل مرغ سرکنده شروع کرد طول و عرض اتاق را طی کردن...
نگاهش کردم...
_ چی شده بیبی؟ چرا اینطوری میکنین؟
_ ووووووی روم سیا شد ننه، دیدی چه خاکی تو سرم شد؟ دیدی چیطو شد؟
_ ای بابا، خو میگم چی شده بیبی؟
_ دیه ماخاسی چیطو بشه؟ ها؟ دیه ماخاسی چیطو بشه؟ شوکت بود...
_ خب بیبی...
_ خو و زَر مار... میگف مش موسامکولینا گرفته...
_ ای بابا، گفتم ینی چی شده بیبی.
بیبی محکم زد توی سرم...
_ مرده شورُته بزنن، ینی مِخی بیگی مش موسی مهم نی؟
_ نه اینکه مهم نیس بیبی، ولی مگه خود شمام نبودین تو این سن و سال گرفتین هیچیتونم نشد؟
بیبی پشت چشمی نازک کرد..
.
_ گلابی منظُورُت چی چیه؟ میه من چن سالُمه...
_ ای بابا، اصلن من اشتباه کردم بیبی...
_ تو کی یَی حرف دُرسی زدی که ای دفه بزنی؟
بلند شد چادرش را برداشت...
_ کجا بیبی؟
_ میگه کجا؟ خو دختر یکی نبویه یَی سری اَ ای پیرمردو بزنه؟
ایستادم جلویش...
_ وااااااای بیبی به خدا اگه بذارم برین، شما تازه خوب شدین، میدونین اگه دوباره بگیرین چقد خطرناکه....
_ خو نپه میگی چه خاکی تو سرُم بیریزم دختر؟
بدون اینکه من حرفی بزنم گوشی تلفن را برداشت...
_ الو... سلام مش موسی، بد نواشه. نیگا اصلن اصلن خودوته نترسون. ینی استرس برت سَمه... اصلن نترس حالا من دیَم برت زنگ میزنم... خدافظ خدافظ.
هنوز ننشسته بود که دوباره گوشی تلفن را برداشت...
_ الو... مش موسی، میگم همش بویه سوپ و آش بخوری، حالا اگه کسی نبود برت دُرس کنه، رو چیشُم، خودُم برت میپزم... خدافظ..
گوشی را گذاشت، کمی فکر کرد و دوباره نشست پای تلفن...
_ میگم مش موسی یادُم رف بگم عسل و اولیمو اَجل سرما خوردنیه، یادُت نره بخوریه...
پنج دقیقهای روی زمین نشست و دوباره گوشی تلفن را برداشت...
_ مش موسی، مش موسی، میشنُفی؟ جله... جله عجب چی یه... اگه مال گورخر داشتاشی خو دیه بیتر...
گوشی را که قطع کرد، رفت دستشویی...
از دستشویی که آمد بیرون دوباره نشست پای تلفن اما... یک بار.... دو بار... نه، خبری از مش موسی نبود...
بیبی سراسیمه بلند شد...
_ وووووی، وووی دختر، مَلوم نی چرا مش موسی جواب نیده؟ نکنه حالُش بد شداشه...
_ طوری نیس بیبی. حتماً دسشویی جایی رفته اونم...
_ نه ننه، کجا رفته دسشویی. من بویه برم... ایطو نیشه...
_ بیبی جون خواهش میکنم جلو نرینا، مواظب باشین، زودم برگردین...
بیبی چادرش را انداخت روی سرش و رفت... به ده دقیقه نکشید که آمد تو..
_ ها ننه، بدبخت مش موسی درِ خو واز نکرد، اَ هو پس در گف حالُم خوبه...
_ جدی بیبی؟ حالا باز خداروشکر. راستی چرا تلفنش رو جواب نمیداد؟.
_ بدبخت پیرمرد میگف از بس اَ صب تالا ای یکی و او یکی برم زنگ زدن گفتن ای رِ بخور اورِ بخور بوامه سوزونَن... گف تیلیفونه تو پیلیز کشیدم...
سری تکان داد و زیر لب گفت:
_ چه آدمِی نافَم و بیشعوری پیدا میشن هنو...!
گلابتون