آوردهاند روزی سلطان محمود بر اسب نشست و با ملازمان و لشکریان بسیار به شکارگاه بهرام گور نیریز اندرون شد تا شکار کند که از علاقهمندیهای او اسب و شکار بود.
از قضا هرچه گشتند و در پی شکاران تاختند کمتر یافتند و گرگ و میش هوا دست از پای درازتر به خیمهگاه برگشتند.
سلطان که چنین دید ایاز را گفت:
- به دلمان ماند که تیرمان به خون شکاری رنگین شود و شام گوشت شکار به نیش کشیم. حالا برای شام چه کنیم؟
- اگر موافقت فرمایید، اسب شما را سر بُریم و خورشت کنیم و همراهان را سفره دهیم. چون در این سفر همه بر خر و قاطر سوار بودهاند و فقط همین یک اسب را داریم.
- مردک چه وقت شوخی است؟ نمیدانی ما اسبمان را از جان خویش عزیزتر داریم و در این مورد از شوخی ناراحت میشویم؟ برو از روستای مجاور چندتایی مرغ چاق و چله بیاور که با تیر شکار کنیم و بر سیخ کشیم و سلفی بگیریم و در اینستا بگذاریم و توییت کنیم.
- قربان از زمانی که تخممرغ گران شده، روستاییان مرغها را نمیفروشند و پنهان میکنند که تخم آن بسی ارزشمند است و مردم برای یک شانه آن سر و دست میشکنند.
- اَی بابا! مگر نگفتم توزیع دولتی کنید تا انحصار را بشکنید؟
- چرا قربان ولی آقازادهها نمیگذارند حتی گیر دربار هم بیاید. احتکار میکنند و چند برابر قیمت مصوب به رعیت بیچاره میدهند.
- به این پدرسوختهها گفتم اینقدر گلوگشاد نباشید. اگر خودتان میخورید کمی هم برای مردم بگذارید. حالا که اینطور شد بیشتر تولید کنید تا ارزان شود.
- نمیشود قربان. واردات دان و نهادههای مرغ فقط دست دو آقازاده است و اینها دان را چند برابر قیمت میفروشند. میدانید که آقازادهها همهجا هستند و زورشان هم زیاد است.
- غلط میکنند. اصلاً ولش کن. خاطرمان مکدر شد. برو بگو نیمرویی به هم زنند و امشب لشکر را سفره دهند تا ببینیم چه خاکی بر سرمان بریزیم.
- قربان. پس از گرانی تخممرغ، مرغها هم تخم کوچک میگذارند و ما اگر تمام تخممرغ روستاهای اطراف را جمع کنیم، نصف لشکر هم سیر نمیشود و این خطرناک است. میدانید که از قدیم گفتهاند لشکر گرسنه از دشمن خطرناکتر است.
- اَی بابا! حالا چه کنیم؟
- هر چه شما بفرمایید قربان.
- میگویم این اسب ما پیر شده و دیگر توان ندارد. تا سَقَط نشده آن را خورشت کنیم و بر سپاهیان دهیم. ما بر قاطر هم شکوه شاهی را داریم.
امضاء: قُلمراد