عجب هفته سلامتی را پشت سر مَیگوذاریم. مَیخواهم نظر شما را بَگیرم و بی قول مردم این وَلایت، نظرسنجی کونم.
بی نظر شما سلامت مردم این وُلسوالی بیشتر رعایت مَیشود یا مردم افغانیستان؟
قوندوز که بودیم، ننه گلمحمد برایَمان با آرد تازه و روی تنور زغالی نان پوخته مَیکرد؛ بی طَوری که بوی عطر نان همه کوچه را در بر مَیگرفت.
اگر هم شیرینی ضرورت داشتیم، همان ننه گل محمد با ٦٠٠ گرام آرد «سیمیان» یا «جَلَبی» (از شیرینیهای سنتی افغانستان) پوختَه مَیکرد.
اگر دلمان کباب مَیخواست، «چَپَلیکباب» را که از گوشت سرخ، پیاز، دونبه، سیر، فلفل و نمک تهیه و در رَوغن سرخ مَیشود، سَفارش مَیدادیم و با لذت نوشَ جان مَیکردیم.
بیمار هم که مَیشدیم، اگر حتی شفاخانَه را بومباران مَیکردند، یَک حکیمی داشتیم که از ١٠ تا داکتِر هم بیشتر سواد داشت.
سلامت جادهای را که دیگر نگو. موتِرهای (اتومبیل) خارجی را با قیمت موناسب تهیه مَیکردند و در جادهها ایمن بی موسافرت مَیرفتند.
حالا بیچاره هموَلایتیهای من، در هفته گوذشته سوار بر یَک کامیون در جاده وُلسوالی ایج چپَه کردند و کوشته و زخمی شدند. یَکی از این بیچارهها صفدر قوم و خویش میرپاشا شوهر ماهجبین بود که در ایام نوروز از شیراز بی منزل ما آمدَه بودند. میرپاشا تلفنی از من خواست تا برای درمانش او را بی داکتِر ببرم. همین کار را کردم و یَکی دو روز هم بستری شد. اما روز بعد شنیده کردم داکتِری که قَوم میرپاشا را برده بودم، قلابی از آب در آمده و دستگیر شده است. عجیب بود که گفته کردَه بود ٢٢ سال طبابت مَیکرده!!
روز بعد برای دیدن صفدر بی شفاخانَه روان شدم. شریفگل یَکی از هموَلایتیهایمان را نَظاره کردم که با یَک جعبه شیرینی بی عَیادت او آمده بود. در حال شیرینی خوردن و تعریف حکایت بودیم که یَک مرتبه یَک خبر داغ روی کانال تلگرام نَیریزان فارس آمد.
جا خوردم و رو بی شریف گل گفتَه کردم: این جعبه شیرینی را از کجا آوردی؟
بی لکنت زبان افتاد و گفتَه کرد: یَک آدم خیِر تعداد زیادی جعبه شیرینی را کَنار جادَه گوذاشته بود؛ از آنجا برداشتم. این را که گفتَه کرد، گلاب بی رویتان، همه شیرینیها را بالا آوردم.
چند ساعت بعد صفدر از شفاخانَه مورخص شد. پیش خود گفتَه کردم برای این که جانی بَگیرد، او را بی یَک کبابی ببرم تا دلی از عزا در آورد. جایَتان خالی، عجب کبابی بود. فقط نَدانم چَرا مزه سنگدان مرغ و رودَه گوسفند مَیداد. البته جیواب سؤالم را دو روز بعد که درِ آن کبابی را پلمب شدَه دیدم، گرفته کردم.
از آن طرف شنیده کردم نانوایی یَکی از روستاهایی که هفته گوذشته در آن کندَهکاری مَیکردم و از آن نان مَیخریدم، بی دلیل وجود یَک سوسک در نان تعطیل شده است.
دیگر داشت حالم بی هم مَیخورد و نَدانم چرا تا بی حال زَنده ماندَهام و هنوز زیندَگانی مَیکونم. سوار بر دوچرخه در خیابان بی راه افتادم تا آب و هوایی تازه کونم. بی سر فلکه که رَسیدم، روبَرویم یَک بنر بزرگ را نَظاره کردم که روی آن نوشته کرده بود: هفته سلامت گَرامی باد.
نه، خدا وکیلی، بی نظر شما سلامت مردم این وُلسوالی بیشتر رَعایت مَیشود یا مردم افغانیستان؟
نجیب