فوقلیسانسم را که گرفتم سریع رفتم سربازی. وقتی خدمتم تمام شد در یک شرکت مشغول به کار شدم! آنجا تنها من بودم که فوقلیسانس داشتم! حتی رئیس آنجا هم فوقدیپلم داشت! همه پرسنل و رئیس شرکت بالای ١٥ سال سابقه کار داشتند و تنها من تازه وارد بودم!
خیلی سریع به کار مسلط شدم و هر صبح سر موقع، یعنی وقتی که هنوز درِ شرکت باز نشده بود، پشت در بودم و از همان ابتدای صبح، یعنی وقتی که بقیه پرسنل تا ٨ و نیم صبح در آبدارخانه مشغول گپ زدن و چای خوردن بودند، من در حال کار کردن بودم و آخر وقت اداری با ندای آبدارچی اداره متوجه اتمام وقت اداری میشدم و به خانه میرفتم!
خیلی زود متوجه شدم مستخدم شرکت از سحرخیزی بنده خوشش نمیآید. بعضی وقتها با متلک میگفت: میخوای کلید شرکت رو بدم خودت، صبحها پشت در نمونی؟!
بقیه همکارها هم صبحها در آبدارخانه موضوع صحبتشان شده بود کار کردن من و با لحنی توهینآمیز من را «تراکتور» خطاب میکردند!!!
در آن شرکت فقط من کت و شلوار شیک میپوشیدم! یک روز تقریباً آخرهای وقت اداری بیشتر همکاران شرکت از جمله آقای رئیس در اتاق من جمع بودند که یک اربابرجوع وارد شد و خطاب به من گفت: سلام آقای رئیس!
سؤالش را که مطرح کرد تا خواستم به او بگویم من رئیس نیستم، رئیس شرکت که یک پیراهن رنگپریده پوشیده بود و با انگشتش ته سرش را میخاراند شروع کرد به پاسخ دادن به سؤال اربابرجوع که درخواست شما قابل اجرا نیست و چه و چه و چه!!! اربابرجوع که عصبانی شده بود با لحنی گستاخانه رو کرد به رئیس و گفت: من از شما پرسیدم؟! شما برو استکاناتو بشور!
همه همکارها یواشکی زدند زیر خنده!
نمیدانم چه شد که دو سه روز بعد آقای رئیس تصمیم گرفت تعدیل نیرو کند و از قضا اسم بنده در آمد!!!
چند ماه پیش هم که یکی از دوستان قدیمی و صمیمیام برای انتخابات شورا کاندیدا شده بود از من خواست برای تبلیغ و سخنرانی در کنارش باشم! وقتی برای یکی از سخنرانیهای تبلیغاتی به یکی از محلهها رفتیم، من برای شروع پشت میکروفون رفتم و صحبت کردم! بعد دوستم که کاندیدای انتخابات بود پشت میکروفون رفت و در آخر سخنرانی همه اهالی محل در حالی که یک صدا اسم مرا صدا میزدند شعار «حمایتت میکنیم، حمایتت میکنیم» را سر دادند!
یعنی اهل محل اصلاً باور نمیکردند که دوست من با آن موهای نافرم و تیپ ژولیده کاندیدا باشد!
بعد از آن شب رفتار دوستم با من سرد شد! و وقتی آراء را شمارش کردند معلوم شد به جای دوستم تعداد زیادی رأی به نام من داخل صندوق انداختهاند. همین بود که آن دوست برای همیشه با من قطع رابطه کرد!!!
آخرین ماجرا دیشب اتفاق افتاد. پسر دایی زنگ زد که برای خواستگاری با او باشم. سریع لباس شیک پوشیدم و موهایم را مرتب کردم! وقتی برای رفتن به خواستگاری جلوی خانه ما آمدند تا با هم برویم، تا چشمم به آقا داماد افتاد، برای پیشگیری از قطع رابطه او با خودم، داد زدم: «وای دلم! وای دلم چرا درد گرفت؟!!!» و به این ترتیب از رفتن عذرخواهی کردم!!!
والا به خدا! مردم یک حمام نمیروند بعد من اخراج میشوم یا با من قطع رابطه میکنند!!!
قربانتان غریب آشنا