دیروز عصر از لابهلای همه گرفتاریها و مشغلههای زندگی یکی دو ساعت وقت خالی پیدا کردم و تصمیم گرفتم به پدر و مادرم سری بزنم! مثل همیشه درِ خانه پدری بدون هیچ چفت و بستی باز بود و صدای بگو بخند همسایهها تا آن سر کوچه میرسید! با خودم گفتم ماشاءالله به نسل کهنسال قدیم که تحت هر شرایطی راهی برای خندیدن و شادی پیدا میکنند!
یاالله گفتم و وارد شدم! اینقدر سر و صدا و صدای خنده بلند بود که کسی متوجه من نشد. همه پیرزنهای کوچه به اضافه چند خانم میانسال و جوان هم حضور داشتند! یکی از پیرزنها به حال نیمهغش بود و همه گرداگردش جمع شده و آب به صورتش میزدند و آب قند به گلویش میریختند! پیرزن بیچاره هرازگاهی هوش میآمد و دوباره از شدت خنده از هوش میرفت و سرفه میکرد! همه از شدت خنده رودهبر شده بودند! خیلی کنجکاو شدم بدانم علت خنده آنها چیست! مخصوصاً که یکی از آنها هم غش کرده بود!
آن طرف حیاط روی یکی از تختهای چوبی نشستم. پرسیدم: ببخشید اینجا چه اتفاقی افتاده؟
زیور خانم پیرزن چابک و زرنگ کوچه گفت:
ننه تا حالا هیچ وقت به بچههایی که سرشون رو از سانروف ماشین بیرون آوردن حسودیم نشده! چون ما تو بچگیمون فضای بیشتری واسه هواخوری توی فرغون داشتیم!
بعد همه زدن زیر خنده! تازه فهمیدم دارن برای هم جوک تعریف میکنند!
نمیدانم چرا وقتی همه دارند جوک تعریف میکنند تمام جوکهای مغزم از یادم میرود؟! هر چه به مغزم فشار آوردم چیزی به ذهنم نرسید!
مادر تیمور یکی دیگر از پیرزنهای همسایه که همیشه به سختی راه میرود و از درد پایش گلهمند است، در حالی که گوشههای چشمش را که از شدت خنده آب زده بود پاک میکرد گفت:
صبح تو تاکسی بودم یکی لباس چارخونه قرمز پوشیده بود. پیاده که شد در رو محکم بست! راننده سرش رو آورد بیرون و گفت: مرتیکه رومیزی!
بعد همه چهارچشمی به پیرهن چهارخونه من نگاه کردند و زدند زیر خنده!
من هم مثل بقیه موتور خندهام روشن شد و از جوکهایی که پیرزنها با دندانهای مصنوعی و بعضیها هم با دندانهای یک در میان میگفتند به خنده افتادم!
از آن سمت حیاط، زبیده خانم در حالی که سعی میکرد هندوانه بزرگی را که توی حوض شناور بود برای خوردن اعضای سمینار جوک شکار کند، نگاهی به من انداخت و گفت: ننه غریب آشنا! شما هم مشاور هستی؟!
تا این را پرسید و من خواستم با پز و همراه با افتخار جواب بدهم، کل خانه از شدت خنده مثل یک بمب منفجر شد! احساس کردم مرا دست انداختهاند!
خودم را جمع کردم و گفتم: بله زبیده خانم! من مشاورم. مشکلی با حاج آقاتون دارید تا براتون حل کنم؟!!
گفت: حلیمه خانم دختر آقا رضای پارچه فروش رو که میشناسی؟! گفتم: بعله! گفت:مدتی بود خوشی زیاد هوش از سرش برده و با شوهر دستهگلیاش سر ناسازگاری گذاشته! هر چی بزرگترهای فامیل و بزرگترهای محل نصیحتش میکنن گوش نمیده! حالا هم تصمیم گرفتیم بفرستیمش پیش یه مشاور!
گفتم: خب این کار خیلی خوبی هست! بالاخره یه مشاور میتونه علتهای ناسازگاری رو ریشهیابی کنه!
زبیده خانم قهقهای زد و گفت: هااا ننه باید ریشهیابی کرد!!! بعد همه زدند زیر خنده!
تازه متوجه شدم موضوع جوک اصلی جلسه که آن پیرزن را از شدت خنده به موت نزدیک کرده قضیه حلیمه خانم است! زبید خانم ادامه داد: هااا ننه! خانم مشاور ریشههای ناسازگاری حلیمه خانم رو پیدا کرد و گفت هیچ راه علاجی وجود نداره و بهشون پیشنهاد طلاق داد! اونها هم از هم طلاق گرفتن!
گفتم: خب حتماً خانم مشاور صلاح رو در طلاق دونسته مادر!
زبیده خانم از میان هیاهوی خنده و پچ پچ گفت: آره ننه صلاح کار امروز معلوم شده! حلیمه خانم بیچاره امروز صبح دست شوهر سابقش رو توی دست خانم مشاور هنگام خرید لباس عروسی و انتخاب خنچه عقد دیده!!!
من از شدت تعجب دهانم باز ماند. پیرزنی که غش کرده بود کمکم حالش سر جایش آمد و در حالی که از شدت خنده مثل شوکزدهها شده بود گفت: ننه باید قیافه حلیمه خانم رو میدیدی! مثل ماهیدودی قاق زده بود!!! شوهر کمه ننه میفهمی؟!!!
و باز در انفجار خنده جمع سمینار خانه مادرم از هوش رفت!!!
قربانتان غریب آشنا