بیبی محکم زد توی صورتش...
- ووووی روم سیا... گفتن چن میسونَن؟
سوری خانم همانطور که ابرویش را داده بود بالا گفت:
- گفتم که بیبی جون. گفتن کَمِکَمش یه میلیون میشه...
بیبی دوباره با دست راست زد پشت دست چپش...
- الهی توبه... یَی میلیون؟ میه میخوان چیکار کنن؟ یَی ذره سرخاب سفیدابی که دیه ای حرفا رو ندره!
سوری خانم دستش را به کمرش زد.
- چکار کنم بیبی؟ شما مگه عروسای این دوره زمونه رو نمیشناسین؟ هرچی میگم حداقل یه آرایشگاه ارزونتر بریم، قبول نمیکنه که، پاشو کرده تو یه کفش میگه باید بریم آرایشگاه بوووووووق!
بیبی خونش به جوش آمد.
- غلط کرده دخترهی چیش سفید. میه میخوا از جیب غریب درشه که ایطو گفته؟ با ای قیافه ایکبیریش، هرکی ندونه فک میکنه آلون دولونه...
اشاره کردم به بیبی...
- بیبی جون آلِن دلون مَردهها!
بیبی پرید توی حرفم...
- تو یکی خفه شو سیبزمینی نارس... هرچی آتیشه از گور تو بلند میشه!
- وا... به من چه بیبی؟
- به تو چه؟ وااااااای به حالُت اگه فردا پسفردا خواستی شوور کنی، بیگی من میخوام برم آرایشگاه یَی میلیونی!
سوری خانم همینطور داشت از سوسن عروسش مینالید و چهکنم چهکنم میکرد که بیبی بشکنی زد...
- میگم سوری چیطوره بیاریش اینجا خودوم آرایشُش کنم، یادته که من جوونیم یه دوره رفتم پیش زری قیچی طلا، یه سالیام تو خونه کار کردم!
سوری خانم به فکر رفت...
- راضی نمیشه بیبی...
- غلط میکنه راضی نیشه، میه شهر هرته؟! خودوم راضیش میکنم!
******
اینکه بیبیچطور سوسن را راضی کرد تا در روز عروسیاش برای گریم تخصصی نزد او بیاید خودش قصهها دارد، اما بالاخره روز موعود فرا رسید و سوری خانم با عروسش و کلی همراه آمدند خانه بیبیجان...
یک ساعتی بود مهمانها منتظر بودند و دیگر کمکم داشت حوصلهاشان سر میرفت که سر و کله بیبی پیدا شد و دهان همه باز ماند...
بیبی آرایش مرتبی کرده بود و لباسی پوشیده بود که نگو و نپرس... جالبتر از همه اما صندلهای پاشنهبلندش بود که اجازه نمیداد عصایش به زمین برسد!
سر کردم توی گوشش...
- این چه وضعیه بیبی؟
- چی چه وضعیه؟ نکنه توقع داری با قبای چینچین و چارقد گلگلی بیام بزک دوزکش کنم؟
و بعد رفت سر وقت سوسن بدبخت!
سوسن همانطور مات، گوشه دیوار نشسته بود و به حرکات بیبی زل زده بود...
چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود، که اهل و عیال و همراهان شروع کردند به خواندن:
ماشالا ماشالا بهش بیگین، ماشالا
صد قل و وَلا بهش بگین، ماشالا
ماشالا به چشماش، ماشالا
ماشالا به قدش، ماشالا
قد بلندش، ماشالا...
بیبی صدایش بلند شد... اینا چیه میخونین، کلاس آرایشگاه رو آوردین پایین. گلاب پوشو سیدی کامران هوتن رو بذار!
- ولی ما که سیدی نداریم بیبی...
- زهرمار... سی دی نداریم. آنتن که داریم...
نزدیکهای ظهر بود و بیبی همچنان داشت روی صورت سوسن کرم میمالید. رو کرد به سوری خانم...
- میگم سوری خانم بیزحمت یه هف هش دست غذا برا من و شاگردام سفارش بده. غذاشم خوب باشه. من جوج میخورم...
سوری خانم نگاهش کرد...
- هف هش دست غذا بیبی؟ مگه شما چن نفرین؟
بیبی چپچپ نگاهش کرد و سوری خانم ناچار گوشیاش را درآورد و مشغول گرفتن شماره شد!
******
ساعت از سه گذشته بود و بیبی همچنان داشت روی صورت سوسن کرم میمالید! چند دقیقهای که گذشت، دست از کار کشید تا نفسی تازه کند... آرایشش حسابی به هم ریخته بود و موهای تُنکش چسبیده بود به سرش... دست برد و سرمهدانش را برداشت.
- سوسن تکون نخور میخوام خط چش بکشم...
- وااااااای بیبی خانوم کورم کردین. چقد دسّاتون میلرزه!
- دستای من نمیلرزه، تو مث کِرم هی وول میخوری خانوووووم... بیا! از بس تکون خوردی خط چِشِت زیگزایگی شد!
نفسی کشید و شروع کرد به گیسکردن موهای سوسن! بعد هم تور را چسباند روی موهایش...
ساعت از ٨ داشت میگذشت که بیبی قوطی کرم را برداشت و دوباره مشغول کرم زدن روی صورت سوسن شد.
- بیا... دو سه بار کرم مالیدم که تا آخر شب تکون نخوره، میتونی بری!
سوسن از جایش بلند شد و قیافه خودش را که دید از هوش رفت... خلاصه آن شب سروکار سوسن به جای تالار به بیمارستان کشید.
سوری خانم داشت با هول و هراس سوسن را به آمبولانس میرساند که بیبی تکه کاغذ کوچکی داد دستش...
- بیا عزیزم؛ این شماره حسابمه، برا همه یه تومن، برا شوما با تقفیف ٩٥٠ تومن!
گلابتون