- میگم دُرُس پِرُش بده دختر!
داد زدم:
- خوب شد بیبی؟
- نعععععع...
- الان چی؟
- نع، نع، بَتر شد! بچرخون سمت خونه صغری اینا بلکه دُرس شه!
سرم را از بالای پشتبام آوردم پایین و به بیبی که همانطور کنترل تلویزیون توی دستش بود و مدام کانالها را عوض میکرد خیره شدم. چند روزی یک بار برنامهامان همین بود. گیرنده دیجیتال نیریز کانالهایش به هم میریخت و هر چه به فرمانداری زنگ میزدیم و به نیریزان فارس پیغام پسغام میفرستادیم انگار نه انگار... حالا این وسط هرچه با بیبی صحبت میکردم که مشکل از آنتن نیست مگر توی گوشش میرفت؟
داشتم از پلههای نردبام میآمدم پایین که دیدم بیبی مثل مجسمه ابوالهول توی حیاط ایستاده.
- تو خو اومدی پایین.
- نیام؟
- چش سفید میه من نگفتم تا تلویزیونه درست نکردی حقی که بیای پایین ندَری؟ حالا من چطوری امشو زیر پای مادر رو نگاه کنم؟
- زیر پای مادرِ کی رو؟
بیبی محکم با عصایش زد توی پهلویم!
- منو مسخره کردی؟
- نه والا بیبی. چرا میزنی؟ چیکار دارم شما رو مسخره کنم؟
- خو نالهزده سریال ماه رمضونو میگم نه!
- آهان بله!
- حالا بیا برو جلو تلویزیون ویسا تا من برم بالا آنتنو پِر بدم. تقصیر منه که همون اول به توئه دس و پا چلفتی گفتم برو بالا. به قول شاعر که میگه کار هر خر نیست تلویزیونو صاف کردن!
خودم را از جلوی نردبام کشیدم کنار و بیبی پلهها را دوتا یکی بالا رفت... در آن آفتاب داغ تابستان یک ساعتی همانطور بالای پشتبام بود و آنتن را از این طرف به آن طرف، و از آن طرف به این طرف، میچرخاند!
همانطور کنترل به دست چشمم به صفحه تلویزیون بود که صدای بیبی بلند شد...
دُرُس شد یا نهههه؟
- نه بیبی. نه. همون طوریه! بدترم شده تازه...
- اَی گوللللله.... اَی دونه دااااااغ.... بین چه بساطی داریما.
بیبی که انگار ناامید شده بود، همانطور داشت غر میزد و از پلههای نردبام میآمد پایین که ناگهان فریادش به هوا رفت...
- وااااااااای.... واااااااای... ناقص شدم... مُردم، گلاب به دادُم برس که بیبی تو کُشتن!
با سرعت خودم را رساندم به حیاط و وقتی بیبی را با آن وضعیت دیدم بیاختیار زدم زیر خنده. بیبی سرش توی یکی از پلههای نردبام گیر کرده بود و داشت دست و پا میزد... خنده من را که دید بیشتر گُر گرفت...
- زهرمار، کوفت، دختره عجوزه بیا به دادُم برس خو... ویساده داره به من میخنده ناله زده...
نیشم را بستم و سرم را انداختم پایین.
- آخه بیبی جون، چطوری زمین خوردی که اینطوری سرت گیر کرده؟
- تا جون تو در بیاد... داری چیکار میکنی دختر؟ مواظب کلهام باش...
******
چند ساعتی طول کشید تا حال بیبی جا آمد. بهتر که شد، بلند شد و چادر چاقچور کرد .
- کجا بیبی؟
بیبی یکطوری نگاهم کرد...
- بین از صب تا حالا چیطو برا ای آنتنو عاصی شدیم؟میدونم چیکار بکنم!
******
بیبی همانطور که لم داده بود، به صفحه تلویزیون و کانالهای ماهواره خیره شد...
- بیا ننه! نه پَرش داره، نه قطعی، نه برفک؛ تازه خرمسلطان خیییلیام از زیرپای مادر قشنگتره!
گلابتون