دوپوشتَهسوار خیانتکار
پُرسان مَکونید چَه شده؟ فکر نَمیکونم اگر هم گفتَه کونم، کسی این همه بدبیاری من را باور کوند.
یَک روز خستَه و ماندَه از سر کندَهکاری سوار دوچرخَه بَ خانَه روان شودم. اما یَکهو نفهمیدم یَک موتِرسکلت از خدا بی خبر از کجا پَیدایش بَشد و زده کرد زیر لنگ چپم و خودم و دوچرخَه را چپه کرد.
دیگر نفهمیدم چَه شد، چَشم که بگشودم، نَظاره کردم در شفاخانَه هستم، دستانم در گچ است و پاهایم را با یَک طناب بَ هوا کردهاند. صَدای نالهام در سقف پیچید.
در دل بَگفتم: «کاش زولَیخا پیشم بود که دست نوازش بر سرم بَکشد و بَگوید: حیف از مردی چون تو، نجیب!»
اما افسوس؛ ارباب که همرایم بود، گفتَه کرد: «فعلاً خبر نده، زن دلنازک است، سکته میزنه!»
چیزی نگوذشت که صدای تقتق چپل(نوعی کفش) آمد. بعد چادر قندوزیِ آشنا از پشت در ظاهر شد.
دلم قرص شد؛ با خود بَگفتم: «الهی شکر، زولَیخا آمد، حالا دو قطره اشکِ عشق بریزد، شاید دردم دوا شود!»
اما روبندهاش را که کنار بَزد، دیده کردم چشمانش کاسه خون است!
پیش از آن که سلامی بدهد، با چوبی ضخیمتر از دسته بیل بر من تاخت.
بَگفت: «ای مردِ بیغیرت، با کدام زنیکه دوپوشتَه بودی که پایش شکست و حالا نامش رفته در خبر؟!»
خواستم بَگویم زنیکه نیست، موتِرسکلت است؛ ولی فرصت نداشتم، چون در همان لحظه چوب بر دستِ گچگرفتهام بَخورد و صدایی شنیدم که گچ و استخوان با هم فغان کَشیدند!
پرستارها ریختند و زولَیخا را کَشاندند بیرون. در حالی که او را کَشان کَشان بیرون مَبردند، بین داد و فریاد و فحشهایش شَنیده کردم که بَگفت: خبر تصادفت را خواندم. آن زنیکه حرامزاده که قلم پایش خرد شده چَه کسی بوده و با او بَ کودام قبریستان روان بودی خبر مرگت؟
من ماندم هاج و واج:
«یعنی خبرنگار چَه نوشته که زنِ من به بَبر بهرام گور تبدیل شد؟!»
عصر همان روز ارباب با روزنامه آمد. تیترش را که دیدم، نفسم بند شد.
بَ جای «تصادف موتِرسکلت دوپوشتَه با دوچرخه»، نوشته بود «تصادف موتِرسکلت با دوچرخه دوپوشتَه!»
یعنی با همین قلم، مرا از مردی شریف به «دوپوشتَهسوار خیانتکار» تبدیل کرده بودند!
الان سه هفته از آن روز مَگوذرد. درد پا و دست خوب میشود، اما نگاه همسایهها و زخم زبانَشان هنوز بهتر نشده.


