تُمبان پاره
همه مردم در ای ایام رخصتی رواناند بَ تفریح و موسافرت، ما بیچارهها برعکس! خانَهمان موسافرخانَه شده.
زولَیخا از بس که قوری چای بَشسته، دستهایش مَثال استیل سماور صیقل خورده.
من ماندَهام با یَک آرزوی کوچک؛ این که یَک روز با زولَیخا سوار دوچرخه شوم و دورادور وُلسوالی بگردم؛ اما همان هم نصیبم نشد!
چَرا؟ چون هموَلایتیها از شهرهای دیگر سرازیر نَیریز شدند، و مستقیم - نه بَ مهمانخانَه - بلکه بَ خانَه ما مهمان شدند!
چند روز بعدش گفتیم مهمانها را بَبَریم ملک کوه اربابم شاهمیرزا که چند بار تعارفم کرده است. ملک، اطاقی دارد با نردیبانی آهنی که مستقیم تا بام میرود. همیطور که آفتاب چاشت پهن شده بود، میرپاشا، پیرمردی که هفتاد به بالا سن دارد، گفت: نجیب، بَگذار بالا بَرم و از اینجا کل وُلسوالی را تماشا کونم.
گفتَه کردم: برو، اما نردیبان جانی ندارد، مانده است از زمان صفوی.
بَگفت: نترس بچه، من در جوانی از درخت گردو بالا و پایین میپریدم!
بالا رفت؛ از همان بالا بَگفت: نجیب، مَدانی دلم چَه خواست؟
بَگفتم: نه، چَطور بَدانم؟
گفت: آرزو دارم یَک چتر پرواز مَداشتم، از همین بالا مِثال عقاب خودم را بَ هوا بَزنم!
خندهام بَگرفت، گفتم: حالا فعلاً همان عقابِ نشسته باش، پَرواز پیشکش.
اما هنوز سخنم تمام نشده بود که آهسته شَنیدم: پدر بولندی بسوزد! نجیب، چَکار کونم، چَطور پایین شوم؟
نظارَه کردم میخهای بام قدیمی و نردیبان لق شده. خودش لرزان است، نردیبان لرزانتر!
گفتم نترس، نردیبان را بَگرفتهام. بیا پایین آرامآرام؛ اما نه گوش کرد، نه آرام شد. جیغ و دادش تا سه فرسنگ آنطرفتر رَسید.
بالاخره خواست اولین قدم را بگوذارد پایین. همان لحظه لبه تُمبانش گیر بَکرد بَ سر نردیبان و جرررر! یَک پا در هوا و یَک پا در زمین!
فریاد میزد: نَجیب، نَجاتم بده، شلوارم مرا اسیر بَگرفته!
اما نردیبان چَنان خم شد که اگر بالا میرفتم، هر دوی ما بَ زمین میکُفتیم.
گفتم زود زنگ بَزنم آتشنشان. اما از ترس هول کردم؛ بَ ۱۱۸ زنگ زدم و گفتم:
خانم جان، شماره ۱۲۵ چند است؟
با عصبیت بَگفت: بَین ۱۲۴ و ۱۲۶! و گوشی را کوبید.
از بالا صدای میرپاشا آمد: بَ ۱۲۵ زنگ بَزن احمق!
بالاخره آتشنشان را گرفتم. گفتم: برادر، پاچه تُمبان یَک پیرمرد گیر کرده سر نردیبان؛ اگر نیاید، خودش را بَ فنا میدهد!
فکر بَکرد با این لهجه افغانی موزاحمت بَکردهام.
گفتَه کردم: بَ خدا قسم، نصف تُمبان در اختیار باد است و نصف دیگر در اختیار نردیبان!
پس از نیم ساعت آمدند. مردم جمع شده بودند و بچَهها فیلم میگرفتند، زولَیخا دعا مَخواند و اصغر صاحیب ملک همسایه صحنه را موستقیم گزارش میداد!
وقتی آتشنشان بَ بالا روان شد، ما فکر کردیم حالا نجات میدهدش.
اما با یَک اوردنگی او را از بالا بَ پایین پرت بَکرد و بَگفت: چَه معنی میدهد یَک تبعه موجاز از بالا بَه مسائل نَظاره کوند؟
همه جیغ بَکشیدند، اما عجب است که پیرمرد سالم ماند، فقط چَشمانش گردتر و صَدایش ناپدید شد.
پارچه سفید از تُمبانش جدا بَکرد، بَ چوب بست و تکان داد؛ مثل پرچم تسلیم!
من رفتم دستش را گرفتم که گفت: نجیب! اگر زنده ماندم، قسم مَخورم دیگر روزهای رخصتی بَ خانه تو نیایم.
شاهمیرزا هم همان شب سقف ملک را شیروانی ساخت، تا دیگر هیچکس فکر بولند پروازی نکوند.
من اما تا حالا نفهمیدهام، چَرا هر آدم بدبختی در این وَلایت بَخواهد بالاتر رود، تُمبانش گیر میکند؟


