تعداد بازدید: ۱۲۷
کد خبر: ۲۴۴۴۷
تاریخ انتشار: ۱۹ مهر ۱۴۰۴ - ۲۲:۰۶ - 2025 11 October
بر اساس یک ماجرای واقعی

داستان من! گَلین، دختر ملک خان

نویسنده : فاطمه زردشتی نی‌ریزی

یک روستا بود و یک مَلِک خان! این را نه من که دختر او بودم، بلکه تمام مردم آبادی و روستاهای دور و اطراف شهادت می‌دادند...

البته او خان نبود. سالیان سال بود که دوران ارباب و رعیتی تمام شده بود اما همچنان برخی به خاطر اعتبار پدربزرگم که زمانی کدخدای روستا بود و برخی به خاطر ثروت و جَنَم و دست و دل‌بازی پدرم او را مَلِک خان صدا می‌کردند.

پدرم به معنای واقعی کلمه دست و دلباز بود. در آن منطقه و ولایت روزی نبود که حداقل پنج شش مهمان به خانه‌مان سر نزند... از مراسم عزاداری امام حسین(ع) گرفته تا شب‌های قدر و عروسی سایر همسایه‌ها در خانه‌امان برگزار می‌شد... 

پدرم خوب بود، اهل دل، مهربان... کسی که برای بچه‌هایش جان می‌داد اما، اما این وسط از همه چیز مهم‌تر آبرویش بود، چیزی که حاضر نبود با هیچ چیزی تاخت بزند...

من! گَلین، دختر ملک خان و سومین فرزند خانواده بودم. گلرخ و گیسو، دو خواهرم قبل از من ازدواج کرده و به خانه‌ی بخت رفته بودند و حالا من در خانه مانده بودم و برادر کوچک‌تر از خودم سهراب...

راضی بودم از همه چیز... دختر ملک خان بودن کم چیزی نبود. احترام، عزت، دارایی، اما... تنها چیزی که مرا آزار می‌داد ارثی بود که از مادربزرگ پدری‌ام تنها به من رسیده بود!

سیزده چهارده سال بیشتر نداشتم که کم‌کم موها، ابروها و مژه‌هایم رو به سفیدی رفت... هول برم داشته بود آن اوایل... وقتی به تک‌تک موهای سفیدم در آینه زل می‌زدم، نفسم در سینه حبس می‌شد و قلبم تیر می‌کشید. کم‌کم اما به این موضوع عادت کردم. نه دوا و درمانی داشت و نه چاره‌ای، باید می‌پذیرفتم ...

کنار آمدن با این موضوع سخت بود و تعصبات پدر و مادرم سخت‌تر... عیب بود! آرایش کردن، بندانداختن و خصوصاً رنگ کردن موهای یک دختر، آن هم در روستایی که همه همدیگر را می‌شناختند، واقعاً فاجعه به حساب می‌آمد. 

زشت نبودم، این را همه گواه می‌دادند اما سفید بودن موهایم باعث شده بود تا بیست و پنج شش سالگی خواستگار درست و حسابی نداشته باشم... نه اینکه نبودند، سرشان به تن‌شان نمی‌ارزید... یکی بی‌سواد بود و دیگری بیکار. یکی معتاد و آن یکی پر سن و سال و زن مُرده.... 

سن کمی نبود، مجرد ماندن یک دختر روستایی در بیست و پنج شش سالگی، و من این را وقتی دختران کم و سال‌تر از خودم عروس می‌شدند، به تلخی درک می‌کردم... و این نگرانی و ترس را در چشمان مادرم به وقت زل‌زدن به موهایم می‌دیدم...

نجات که آمد اما یکهو ورق برگشت... رعیت‌زاده بود و پدربزرگش چوپانی پدربزرگم را می‌کرد اما حالا به ظاهر کسی شده بود برای خودش. لیسانسش را گرفته بود و در شهر، در شرکتی مشغول به کار بود. اتوکشیده بود و خوب حرف می‌زد. قدبلند و چهارشانه. در همان نگاه اول از او خوشم ‌آمد. عجیب بود برایم که چرا بین این همه دختر شهری و  روستایی مرا انتخاب کرده!‌ سؤالی که هیچ وقت از او نپرسیدم اما بعدها به جوابش رسیدم...

جای تردید نبود. من راضی بودم. پدرم ملک‌خان و مادرم شهین‌بانو هم...

نجات از همان اول گفت که دستش آن طور که باید و شاید پر نیست و نمی‌تواند خرجی آنچنانی برای مراسم عروسی بپردازد و پدرم که در این موارد دست به خیر بود و حتی به غریبه‌ها هم کمک می‌کرد، همه‌ی هزینه‌ی مراسم عروسی را به گردن گرفت. عروسی مفصلی برگزار کردیم و پدرم برای خرید جهیزیه چیزی کم نگذاشت و حتی روز عروسی یک پژو صفر به من و نجات هدیه داد، چیزی که همه را انگشت به دهان کرد و گلایه‌ی خواهرها را به دنبال داشت... ازدواج که کردیم، برای مکه ثبت‌نام‌مان کرد و با هزینه‌ی خودش ما را به مکه فرستاد... از هیچ چیز کم نگذاشت برای ما... به قول خودش داشت و دلش می‌خواست برای دخترش خرج کند و خوشبختی او را ببیند...

زندگی‌مان شروع شد و برای شروع، در منزل پدرم در شهر ساکن شدیم.

نجات آدم بدی نبود اما آنطور که می‌گفت در شرکت زیادی سرش شلوغ بود. روزها زود از خانه بیرون می‌زد و دیر به خانه برمی‌گشت. چیزی نمی‌گفتم. حتماً این روال کارش بود اما خیلی طول نکشید که دستش برایم رو شد. گوشی‌‌اش را یک لحظه از خودش جدا نمی‌کرد و شب‌ها وقتی می‌خوابیدم تا دیروقت با آن ور می‌رفت. از کارهایش خوشم نمی‌آمد اما نمی‌خواستم از همان اول تخم بددلی و شک را در دلم بکارم. 

سهیلا یکی از دوستانم، مدت‌ها بود به شهر آمده بود و اینجا زندگی می‌کرد. غریب بودم توی شهر و چند باری خواسته بودم به من سر بزند. آن روز وقتی زنگ زد و بعد از کلی مقدمه چینی گفت بیشتر حواسم به زندگی‌ام و نجات باشد، دلم هری ریخت پایین...

خواست پاپیچش نشوم اما بعد از کلی قسم و آیه و اصرار از نجات گفت... از اینکه با زنی مطلقه که از قضا سهیلا او را می‌شناخت مدت‌هاست رابطه دارد و این رابطه بعد از ازدواجش هم قطع نشده...
سهیلا تلفن را قطع کرده بود و من هنوز مات حرف‌های او بودم. نمی‌دانستم چکار کنم. خون خونم را می‌خورد. باید به که می‌گفتم؟ اگر ملک خان و شهین بانو موضوع را می‌فهمیدند، حتماً از پا درمی‌آمدند... دختر ملک بودم و می‌دانستم او آبرویش را به هر چیزی ترجیح می‌دهد... هر چیزی...

تا شب فقط فکر کردم... فکر و فکر و فکر... نباید مستقیماً موضوع را به نجات می‌گفتم. باید مچش را می‌گرفتم تا حرفی نماند...

آن شب مثل هر شب، شب‌بخیر گفتم، به اتاق رفتم و چشم‌هایم را روی هم گذاشتم... قلبم داشت از جا در می‌آمد... ای کاش این موضوع دروغ بود. نجات مثل همیشه روی کاناپه‌ی هال لم داده بود و گفت دیرتر می‌خوابد...

یک ساعتی را توی رختخواب گذراندم و از این پهلو به آن پهلو شدم... استرس تمام وجودم را گرفته بود. طاقت نیاوردم. در آن تاریکی بلند شدم و مسیر هال را پیش گرفتم. نجات روی مبل دراز کشیده بود و ریزریز می‌خندید. روبرویش که ایستادم دستپاچه شد و صفحه موبایلش را بست... فرصتی برای حذف پیام‌ها نبود. زرد شده بود و دست و پایش را گم کرده بود. خواستم گوشی‌اش را نشانم بدهد، که گفت دلیلی ندارد. بعد هم همانطور که سعی می‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند، با حالتی به ظاهر تعجب‌زده به من خیره شد...

جلویش ایستادم و گفتم از همه چیز خبر دارم. بغضم شکست. با گریه ماجرا را توضیح دادم و دلیل کارش را پرسیدم اما او حاشا کرد و خیلی راحت گفت چند تا پیامک کاری بوده و چیز مهمی نیست...

هرکار کردم گوشی‌اش را نداد و من به اتاق رفتم.خدا می‌داند آن شب را چطور به صبح رساندم. نمی‌دانستم چکار کنم. یک هفته با او هیچ حرفی نزدم. بلاتکلیف بودم. گفتم می‌مانم تا ببینم چه می‌شود. رابطه‌ام با نجات سرد و سیاه شده بود. از او بدم می‌آمد و دست و دلم به کارهای خانه نمی‌رفت. شب‌ها وقتی برای خواب به اتاق می‌رفتم و او همانطور گوشی به دست توی هال می‌ماند، خواب به چشمانم نمی‌آمد و تمام بالشم خیس از اشک می‌شد.

یک ماهی گذشت. نجات وقیح‌تر شده بود. دیگر حاشا نمی‌کرد. رمز گوشی‌اش را عوض کرد و تا دو و سه صبح صدای خنده‌هایش را می‌شنیدم. می‌دانست نمی‌روم، می‌دانست به خاطر ملک خان و شهین بانو تحمل می‌کنم و این او را وقیح‌تر می‌کرد. کار به جایی رسیده بود که حتی با حضور من در خانه، با آن زن تماس می‌گرفت...

داشتم روانی می‌شدم. یک چشمم شده بود خون و آن یکی اشک. اصلاً فکر نمی‌کردم زندگی مشترکم با نجات  فقط بعد از چند ماه به اینجا بکشد. دیر به دیر به خانه ملک خان می‌رفتم تا کسی متوجه اوضاع زندگی‌مان نشود و برای آمدن آن‌ها به خانه‌مان بهانه می‌آوردم.

نجات مرا مسخره می‌کرد. طرز پوششم را، رفتارم را و بدتر از همه موهای سفید رنگ‌شده‌ای که به قول او کسی به خاطر آن مرا نگرفته بود. دلم خون بود و از خدا آرزوی مرگ می‌کردم...

گلرخ خواهرم قرار بود برای دوا و درمان بچه‌اش دو سه روزی بیاید شهر خانه‌مان. از همان شب اول متوجه رابطه سرد من و نجات شد. فردا صبح وقتی نجات به شرکت رفت، کنارم نشست و از نجات پرسید. حاشا کردم اما چند دقیقه بعد طاقت نیاوردم. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و های‌های شروع کردم به گریه‌کردن...

از زندگی‌ام گفتم. از نجات، از خیانتش، و از محبتی که بین ما نبود. نجات مرا فقط به خاطر ثروت و عزت ملک خان می‌خواست... همین و همین...

یکی دو روزی بیشتر از رفتن گلرخ نگذشته بود که ملک خان و مادرم شهین بانو به خانه‌مان آمدند و مرا به روستا بردند و این وسط اعتراض‌های نجات تأثیری نداشت. گلرخ همه چیز را به آن‌ها گفته بود. همه چیز را... ملک خان مرا به خانه برد و من جدا شدم... او دخترش را بیشتر از آبرویش دوست داشت...

داستان من! گَلین، دختر ملک خان

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها