اهداء عضو در اوج درد و اندوه، دل بزرگی می خواهد

در بدترین شرایط باید بهترین تصمیم را گرفت، او یک مادر است، یک پدر یا یک فرزند... هنوز به بازگشت امید دارد به با هم زیستن، اما همه از نشدن حرف میزنند، بین دو راهی گیر کرده؛ باید مرگ عزیزش را قبول کند و از جان ببخشد؛ سخت است اما میداند جانی را نجات میدهد که برای زنده ماندن دست و پا میزند!
***
بدون هیچ شک و شبهه پیشنهاد را قبول کردیم
از لحظه خبر مرگ مغزی تا پیشنهاد اهدای عضو فقط ده دقیقه زمان برد. فرزندان پدری بودیم که نصف جانش را برای وطن داد و نیمه دیگرش سهم هموطن شد. بدون هیچ شک و شبهه و با اطمینان قلبی بدون اینکه بدانیم به چه کسی اهدا میشود، رضایت دادیم.
حکیمه دختر زندهیاد علی رحیمی در ادامه صحبتهایش میگوید: «نه تنها پشیمان نیستم بلکه هر بار به یادش میافتم، حس غرور دارم که دختر چنین پدری بودم. بهترین سرنوشتی بود که برای جانباز ۸ سال دفاع مقدس رقم خورد تا بعد از به خاک رفتنش، باز هم به خلق خدا خدمت کند و قطعاً جایگاه والایی نزد ایزدمنان دارد. جهان جای خوبی میشود اگر همه ما در این موقعیت بتوانیم نجاتبخش جان دیگری باشیم؛ اهداء از نظر انسانیت بهترین کار ممکن است.»
تصمیمی که هیچوقت پشیمانی به بار نمیآورد
وقتی خانواده قربانی همه وجودشان غم و ناراحتی بود، دکترها از اهداء عضو پسرشان گفتند، شوک بزرگی برای پدر بود. میگوید: «نمیتوانستم قبول کنم تکهای از جسم پسرم جدا کنند، در آن لحظه تصمیم خیلی سختی بود با مادرش و بقیه مشورت کردم آنها هم دست کمی از حال من نداشتند. اما لحظهای تصمیم گرفتیم و رضایت دادیم. تصمیمی که هیچوقت از انجامش پشیمان نیستم و هر بار غم یاسین بر قلبم سنگینی میکند فکر اینکه سه پدر دیگر درد من را تجربه نکردند، آرامم میکند.»
احمد قربانی ادامه میدهد: «خداکند هیچ پدر و مادری به عزای فرزندش ننشیند اما تصادف و حادثه برای هر کسی ممکن است پیش بیاید و نباید از اهدا عضو دریغ کرد، هرچه زمان بیشتری بگذرد ممکن است نتیجه کمتری بدهد، اولش خیلی تلخ است اما بعدها متوجه میشوی انسانیت به خرج دادی. من چه آن لحظه و چه الان که ماهها از آن گذشته برایم مهم نیست که به چه کسی اهدا کردیم فقط دوست داشتم سهم کسی شود که مستحق آن باشد.»
دوست دارم بدانم چه کسانی با کبد و کلیههای پدرم زندگی میکنند
فرزند زندهیاد اصغر میری، میگوید:«پدرم کارت اهداء عضو نداشت، اما شک ندارم این موقعیت اگر برایش پیش میآمد دریغ نمیکرد. الان هم خیلی دوست دارم بدانم چه کسانی با کبد و کلیههای پدرم زندگی میکنند.»
دوست داشتم زمین و زمان را به هم بدوزم تا باز هم در کنارمان نفس بکشد
علیرضا میری از بخشندگی پدرش حرفها دارد. میگوید: « ۱۷ روز بیمارستان بود، دوست داشتم زمین و زمان را به هم بدوزم تا باز هم در کنارمان نفس بکشد. اما نشد نزدیک ده دکتر رفتم همه از مرگ مغزی گفتند و اهدا عضو. عاشق کمک به دیگران بود. باغ اناری داشتیم چند اصله درخت را همیشه برای بخشیدن کنار میگذاشت. بخشندگیش در مراسم تشییع و تدفین دهان به دهان میشد. همیشه میگفت حتی یک لبخند ساده هم میتواند دنیای کسی را روشن کند و الان این سعادتی بود که موقعیتی پیش آید تا از جانش بخشش کنیم. برای من که درس شد و توصیه میکنم اگر خداییناکرده در این موقعیت قرار گرفتید، ببخشید تا باقیات صالحاتی برایتان شود.»
اگر بخشش نبود، نمیتوانستم سرپا شوم
محمدرضا خواجه میگوید: «کارت اهدا عضو نداشت اما انگار به او الهام شده بود، چندوقت قبل از این قضیه میگفت چرا وقتی میشود جان بخشید، تن زیر خاک بپوسد! وصیت کرد و ما به اهداء، رضایت دادیم. تصمیم سختی بود، اما میدانستیم که پدرم همین را میخواهد. او دوست داشت بعد از مرگش، در جسمِ کسانی باشد که به او نیاز دارند.»
وی خطاب به خانوادههایی که عزیزانشان دچار حادثه و مرگ مغزی میشوند گفت: «نگذارید عضوی که دیگران را نجات میدهد زیر خاک بپوسد، خوشحال باشید که زندگی بخشیدهاید. اهدا عضو فقط خواسته دنیوی نیست، آرامش ابدی است هم برای بازماندگان هم برای زندهیاد. بعضی روزها حس میکنم اگر به این امر راضی نشده بودم محال بود دوباره زندگی را از سر بگیرم. مرگ پدر، پسر را به زانو در میآورد.»
اطرافیان شرایط را درک کنند
برای خدیجه اسماعیلپور قبول اینکه همه چیز تمام شده سختترین کار دنیا بوده، کسی که خودش از کارکنان اتاق عمل بوده الان در بدترین شرایطی قرار گرفته که با هر دکتر اعصاب و جراح مغزی صحبت میکند، او را ناامید میکنند، حال خوبی ندارد، احساس میکند میخواهد از جان عزیزش بگذرد، میگوید: «مجبور به انجام این کار شدم وگرنه به این راحتیها نیست، هیچ کاری از دستم بر نمیآمد لحظهای خودم را جای مادران دریافت کننده عضو گذاشتم و رضایت دادم نه به آمرزش طفل بیگناه فکر کردم و نه حتی به دنبال این هستم که چه کسی با اعضا بدن پسر من زندگی میکند؛ درست است فهمیدن این مورد خارج از قانون و ضوابط است، میتوانستم از طریق پزشکانی که میشناختیم آمارش را دربیاورم اما ترجیح دادم ندانم.»
ادامه میدهد: «ادای انسانیت را در نمیآورم، برای اینکه عزیزم زجر نکشد، رضایت دادم. امیدوارم هیچ کس در چنین شرایطی قرار نگیرد، اما اگر کسی در این شرایط قرار گرفت، اطرافیان شرایط را درک کنند کسی را تحت فشار برای اهداء عضو قرار ندهند، حتی اگر یک هزارم درصد به زنده بودن او امید دارند.»
***
تا اینجای کار روایت کسانی بود که از جان عزیزانشان گذشتند اما در آن سوی میدان داستان، چیز دیگری را روایت میکند. کسانی که هر روز مرگ را تجربه میکنند و در انتظارند تا تلفن خانه به صدا درآید و برای اهدای عضو آنها را صدا کنند.
اگر میشد همان لحظه کارت اهداء عضو میگرفتم
مریم دهقانیسعدی از روزهایی سیاهی میگوید که نفسهایش به شماره افتاده بود، از رنگ و روی پریده، چشمهای به زردی نشسته و روزهایی که مرگ را بارها و بارها با چشم خود دیده، میگوید: « ۱۷ اسفند بودند که پزشکان تشخیص دادند راهی جز پیوند کبد وجود ندارد، باید هرچه سریعتر چکابها انجام و در لیست انتظار میماندم! همه دنیا برایم سیاه شد، دو فرزند خردسال داشتم و یک بیماری عجیب... از شدت ورم، نفسم بالا نمیآمد، حدود ۲ ماه طول کشید تا پیوند انجام شد این سرعت پیوند برای هرکسی به وجود نمیآید واقعاً سخت بود. چون اواخر اسفند بود و اکثر مطبها تعطیل، ده روز پشت سرهم از۶ صبح تا ۹ شب درگیر آزمایش و مطب بودم؛ خوشبختانه چون گروه خونی من +A بود انتظارم زیاد طول نکشید. یکبار هم تا در اتاق عمل رفتم، بیهوشی هم گرفتم اما بیماری آمد که وضعش حادتر از من بود و کبد را به او هدیه دادند. خیلی سخت بود اما وقتی متوجه شدم حالش از من بدتر است، درکش کردم و گفتم هرچه خدا بخواهد.
ده روز دیگرش یعنی۱۱ اردیبهشت پیوند برای من انجام شد. بعد از پیوند این حال خوب برایم لذتبخشترین روزهای زندگیم شد. تازه از ریکاوری برگشته بودم اول به پاهایم نگاه انداختم دیدم نه از ورم خبری است و نه از ترکهای خونآلود، حتی زردی چشمهایم هم از بین رفته بود و من بهترین حال دنیا را داشتم.»
ادامه میدهد: «نمیدانم صاحب کبدم چه کسی بود اما نفس کشیدنم را مدیون خانواده عزیزش هستم که با فداکاریشان عمری دوباره به من دادند و همیشه از صمیم قلبم برایشان دعا میکنم. واقعاً اهداکردن در اوج درد و اندوه، دل بزرگی میخواهد. برای من امکان اهداء عضو وجود ندارد وگرنه همان لحظه تصمیم میگرفتم؛ اما همیشه اطرفیانم را تشویق به این کارمیکنم که مگر کاری بهتر و ماندگارتر از آن وجود دارد که بدون هیچ چشم داشتی جان ببخشی؟!»
با حال خوب زندگی میکنم
جابر علیمردانی۳۴ ساله معتقد است خانوادهها بعد از اهداء عضو آرامش پیدا میکنند چون چراغ آخرت خودشان روشن و نور امیدی در دل یک خانواده ایجاد میکنند. میگوید: «پیوند عضو برای من یک معجزه بود، شاید تا یکسال پیش برایم فقط در حد یک اسم بود. دوست دارم به همه اثبات کنم که این بخشیدن مالی نیست، جانی است. ده روز بود پیوند زده بودم که فرزند ۲۸ ساله یکی از آشنایان بر اثر تصادف مرگ مغزی شد، همان روز تلفنی از آنها خواستم برای آرامش خودشان و پسرشان اهداء کنند و چقدر خوشحالم که تأثیرگذار بود.»
ادامه میدهد: «از دسترفتن کبد مرگ خاموش است، بیماری من از ویروس «آمیکرون» شروع شد و یکسالی بین مرگ و زندگی دست و پا زدم بارها و بارها اورژانسی اعزام شدم اما الان ۷ ماهی که از پیوندم میگذرد، انگار آدم دیگری شدم. آدمی که قدر سلامتی را بیشتر میداند و آگاهانه زندگی میکند و به جرئت میگویم توان و انرژیام به ده سال قبل بازگشته است. زندگیم مختل شده بود، کار و زندگی نمیشناختم اصلاً نمیدانستم روزهایم چگونه شب میشد. سختیهایی که میکشیدم قابل گفتن نیست.»
پیوند دوباره
از بچگی مشکل بیماری کبد با م.ص همراه بوده اما بعد از تزریق واکسن کرونا کبد او کامل از کار افتاد. سه سال پیش رضایت یک خانواده که عزیزشان مرگ مغزی شده بود زندگی مجتبی را از این رو به آن رو کرد. اما متأسفانه بعد از دوسال دوباره با مشکل روبرو میشود و هنوز درگیر بیمارستان و پیوند مجدد است. هزینههای میلیونی بیمارستان برایشان گران است. اما امیدشان این است که پشت سختیها، سلامتی باشد.
با اهداء عضو زندگی یک جوان عوض می شود
نجمه صالحیزاده مادر مجتبی اهداکننده را نمیشناسد اما همیشه برای آمرزش و صبر آن خانواده دعا میکند و میگوید: از خانوادههایی که این اتفاق برای آنها رخ میدهد، میخواهم رضایت دهند تا ضمن کاهش درد و جلوگیری از هزینههای میلیونی بیمارستان، داروهای کمیاب و گران، آن فرد را از زجر و دردی که میکشد نجات دهند چون واقعاً غیرقابل تحمل است. اهدای عضو، زندگی یک جوان را عوض میکند.