از وقتی بی ایران آمدم، افکارم نیسبت بی کشور خودم تغییر یافت. آنجا در این اندیشه بودم که در صورت مهاجرت، در صحت و سلامتی کامل بیسر برده و زیندَگیام از این صورت به آن صورت خواهد گشت.
اما این گونَه نشد...
بعد از چندین سال زیندَگی بیعنوان تبعه غَیر موجاز، همین جا زن و زنخواست کردَه و موزدَوَج شودم. آن هم با زنی از ولسوالی قوندوز که چند سال پیشتر از من با پیدر و مادر خود به این وَلایت سفر کرده بود.
بعد از آن بود که با کوشش زیاد برگه ماندگاری خود رِه از والی ولسوالی نَیریز بیدست آوردم و تبعه موجاز شودم.
در آن سالها کار و بار زیادَه کردَه بود و هیچ زمان بیکار نبودم. اما حالا کار یا نیست یا بیما نَمیدهند.
زیاده سخن نرانم، وضع زیندَگی خوب نمیباشد. نان شب بیزحمت بیدست میآید؛ تازه اگر راهت بی شفاخانه و دوا و دوکتور نگیرد.
اما از همه بدتر اشکال از خودم بود. نه از منی تنها، از رفیقان ناباب ایرانی که در محلی کار معتادم نیمودند.
منی که در افغانیستان دشت خشخاش کنار دستم ولی دهانم با دود ناآشینا بود، ندانم چَرا اینجا توانیسته نکردم مقابل اصرار رفیقان ایرانی نه بگویم.
خلاصه من رِِه در این ولایت نیمودند و حالا خواهان اینم که بی مملکت و ولایت خود برگردم؛ اما ندانم با چَه رویی...
نجیب