تعداد بازدید: ۱۳۲۸
کد خبر: ۲۳۴۶
تاریخ انتشار: ۰۸ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۲:۲۷ - 2017 29 May

- امشب چه شبی‌ست، شبِ مراد است امشب

جشنِ پیروزیِ روحانی جووووون است امشب


خیره شدم به بی‌بی. سرِ بادکنک بنفشی را برده بود توی دهانش و هرکار می‌‌کرد نمی‌توانست آن را باد کند.


- چیکار می‌کنی بی‌بی؟


لپهای باد کرده‌اش را خالی کرد.


- موشک هوا می‌کنم... خو کوری، نمی‌بینی دارم بادبادک باد می‌کنم؟ چرا مث «هـ » دو چش نِشِسّی منه نیگا می‌کنی؟ خو پوشو بیا یه کمکی بده گولوم پاره شد دختر!


بادکنک‌ها را از دستش گرفتم و به سر پر از تُف و جویده آن خیره شدم...


- بی‌بی چرا سرِ اینا رو جویدین؟


- تا جون تو در بیاد. بِرِی که تو اینجا تُمرگیدی، من بویه با ٩٠ سال سن بیشینم بری جشن امشو بادبادک باد کنم.


- مگه شمام میخواین برین جشن؟ یعنی شما طرفدار آقای روحانی هستین؟


- مهم نیس من طرفدار کی‌ام... مهم اینه که مردم شاد باشن. بعدُشم ها پَ نمیخوام برم؟ میه جشن بدون من میشه؟ میه من کور و کچلم؟ میه میخوام بفتم رو دسِّ تو که نیام... تو چرا همش‌ منه ضایع می‌کنی؟ چرا چشِ دیدن منه ندری؟ چرا عارُت میا با من بییِی جشن؟ چرا از خدا نیترسی؟ اَی خدا بزنه تو بند کمرُت!


- چرا ناراحت میشی بی‌بی جون؟ من که چیزی نگفتم. 


- دیه میخواسی چه بیگی؟ بیا دیه یهویی فُحشم بده. بیا بزن تو سَرُم...


- بع! مگه من چی گفتم بی‌بی جون؟ اصلاً ببخشید. من عذر می خوام...


- عُرذ می‌خوام و دونه‌ی داغ! عُرذ می‌خوام و گولّه... نکبت، حالا پوشو بادبادکارو باد کن ...


با اکراه سرِ بادکنک خیس از آب و سفیدی کشک و دانه‌های ریز انجیر را بردم توی دهانم... 
********


تا به پارک گلستان و اول آبادزردشت برسیم نیم ساعتی توی ترافیک بودیم...


بی‌بی با شال بنفش دور گردنش شروع کرد خودش را باد زدن...


- چقد شُلوقه ننه! چه خبره؟ بدبخت مردُم از زوری که تفریح و شادی ندَرن، تا یه جشنی میشه و تقی به توقی میخوره میریزن تو خیابون ... حالا ما کجا بیشینیم؟
********


جای سوزن‌انداختن نبود در پارک گلستان. بی‌بی دست مرا گرفته بود توی دستش، مرا به سمت خودش می‌کشید و از لای جمعیت عبور می‌داد.


- کجا میری بی‌بی؟ خب همین جا وایسیم دیگه...


- چی‌چی رو هین جا ویسیم؟ اینجا که نه چیزی معلومه، نه خبریه. بریم اونجا که دارن دس و کل و شوت میزنن! 


ناچار با بی‌بی همراه شدم...


آهنگ شادی درحال پخش شدن بود و درحالی که بلندگوی وسط جمعیت قطع شده بود، مردم دستهایشان را برده بودند بالا، دست می‌زدند و هورا می‌کشیدند... عده‌ای هم به دستها و بدنشان تکانی می‌دادند و نرمش ریزی می‌کردند که باعث می‌شد مجری گاه و بیگاه تذکرات لازم را بدهد... 


موسیقی همانطور در حال پخش‌شدن بود که بی‌بی آهسته‌آهسته شروع کرد خودش را تکان دادن...


- چکار می‌کنی بی‌بی؟ 


- هیچی!


دستمال بنفشش را از گردنش درآورد و شروع کرد قردادن!


صدای مجری درآمد...


- آی مادری که دستمال بنفش دستته، لطفاً صاف وایسا و رعایت کن!


دست بی‌بی را گرفتم توی دستم.


- بی‌بی جون چکار می‌کنی؟ زشته... این کارا چیه تو جمع؟


- چی‌چی رو زشته، زشته! پس منِ جوون بویه چطوری خودمو تقلیه کنم؟! نه شادی، نه تفریحی، نه کنسرتی! هیچی... برم معتاد بشم خوبه؟ ها؟!


- ولی بی‌بی جون اینجا جاش نیس آخه...


- پس جاش کجاس؟ اصن تقصیر منه که با توئه عقب‌مونده اومدم اینجا ... والا...


و بعد در یک حرکت ناگهانی دستش را از دست من جدا کرد و غیبش زد...
*******


در آن جمعیت هرچه گشتم بی‌بی را پیدا نکردم؛ انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. جشن داشت تمام می‌شد و خبری از بی‌بی نبود که نبود. داشتم به این فکر می‌کردم که جواب پدر و مادر و فک و فامیل را چه بدهم که ناگهان با صدای مجری به خود آمدم!


- پیرزنی ٩٠ ساله به نام بلقیس‌خانوم پیداشده! از نوه‌شون گلاب خانوم خواهش می‌کنیم به اطلاعات مراجعه کنند و بعد از تحویل گرفتن ایشون مژدگانی دریافت کنند!
 گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها