یک فنجان شعر
چرخید و هی زل زد ته فنجان فالش را
او را ندید و این پریشان کرد حالش را
اشکش چکید و باز روی گونه اش تر شد
در سینه پنهان کرد رؤیای محالش را
پیراهنش را بو کشید و مست شد با آن
پیراهن، انگشتر و حتی دستمالش را
گرمی آغوشش، صدایش، دست هایش را
میخواست او، می خواست او، حتی خیالش را
امروز چندم بود؟ نه! انگار یادش نیست
گم کرده او تاریخ و روز و ماه و سالش را
مردی که با او شعر میگفت و غزل میخواند
حالا کجا؟ با که؟ خدایا! احتمالش را....
باران گرفت و زن دلش بی تاب شد، بی تاب
چتر و خیابان و غمش، برداشت شالش را....
نظر شما