یک فنجان شعر
تا پی ببرم از سر این عشق زیادم
چون موی پریشان خودش داد به بادم
یک میوه ی کالم که به کرّات لگد خورد
تقدیر من این بود : تماشای فسادم
بی عشق، جهان معنی و مفهوم ندارد
گرچه نرسید عشق هم ای دوست به دادم
تا آمدم از مهلکه ی عشق گریزم
دیدم که به پا خاسته دنیا به عنادم
از زندگی افتادم و از درس بریدم
آسیب زد عاشق شدن حتی به سوادم
آگاهی اگر داشت خدا از نرسیدن
از بهر چه آورد به این عالم و زادم؟
بر سنگ مزارم بنویسید چنین که:
من را نرساند عشق، رفیقان به مرادم!!!
نظر شما