تعداد بازدید: ۸۵
کد خبر: ۲۳۰۶۴
تاریخ انتشار: ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۲۲:۰۰ - 2025 26 April
نویسنده : نجیب

خستَه و ماندَه از سر کندَه‌کاری بَ خانَه روان شدم.

همین که در را بَگشودم، زولَیخا را نَظاره کردم که یَک پیلاکارد در دست ایستادَه کردَه. بَ جایَ جیواب سلام، پیلاکارد را بالا بَگرفت. رویش نوشته کرده بود: حقم را مَخواهم.

اول ترسان شدم و فکر بَکردم مَهریه‌اش را مَخواهد. اما طولی نکشید که با عصبیت بَگفت: حق ما نسوان (زنها) از این جامَعه مردسالار کوجاست؟

گفتَه کردم: نَدانم چَه مَگویی. این حرف‌های قولومبه سولومبه را از کوجا آوردَه‌ای؟

بَگفت: بَ جای این حرف‌ها از حقَمان دَفاع کون.

گفتَه کردم: چَکار کونم؟ مگر اینجا موشکلی داری.

بَگفت: بَه اینجا و زنانش کار ندارم. در مَورد وَلایت خودَمان سخن به زبان آوردَه مَکونم که شیرزنانش حق خود را طلب مَکونند.

گفتَه کردم: ما که اینجا هستیم و دستَمان بَ قوندوز نَمی‌رسد.

پیلاکارد را بَ صورتم پرتاب کرد و بَگفت: اگر راست مَگویی که هوای زن و بچَه‌ات را داری، بَ افغانستان روان شو و برای حقوق ما بَجنگ.
ماندَه بودم چَه گفتَه کونم که  یَکهو جرقَه‌ای بَ کله‌ام زد. کولنگم را زمین انداختم، دستانم را بالا بردم و گفتَه کردم: تسلیم...

راستش را بَخواهید، خَیلی وقت بود دلم برای یَک سفر موجردی لک زده بود؛ اما جرئت نداشتم بَ زولَیخا گفتَه کونم.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها