تعداد بازدید: ۵۷۳
کد خبر: ۲۲۹۸۰
تاریخ انتشار: ۲۹ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۰:۲۱ - 2025 18 April
گفتگو با استاد محمدرضا آل‌ابراهیم
استاد محمدرضا آل ابراهیم، نازنین مردی است از دیارِ دیرینه‌سالِ استهبان که زندگی و عمر پربرکتش را با عشقی وصف‌ناپذیر صرف فرهنگِ بومیِ شهر خود و دیگر شهر‌های اطراف از جمله نی‌ریزِ ما کرده و آثاری ماندگار آفریده است.

نی‌ریز و استهبان هر دو اعضای یک‌دیگرند

او را باید فرهنگِ زنده‌ی مردمِ استهبان و البته نمادِ این شهر دانست. چه این که هم فرهنگنامه‌ای غنی از این دیار را در ذهن دارد و هم با لهجه‌ی نمکینِ این شهر صحبت می‌کند. از اینها بارزتر، اخلاق حسنه‌ای است که با تواضعی راستین آمیخته و او را به ذهنِ همه «نازنین» ساخته. 

ایشان سال‌ها در داستان‌نویسی دستی پرتوان دارد و انجمن داستان‌نویسی استهبان را بی‌دستمزد اداره می‌کند و شاگردان زیادی را به وادی داستان کشانده است.

در پرونده‌ی این ماه نی‌تاک به زندگی و آثار ایشان پرداخته‌ایم و در این راه از دو گفتگوی عبدالرحمن مجاهدنقی و همچنین فرزندشان نسیم آل‌ابراهیم با استاد بهره گرفته‌ایم. خدایش پرنفس گردانَد سالها.

-------------------------

لطفاً در بَدوِ اَمر و بر خلاف روال، شمه‌ای از تاریخ شهر استهبان را بفرمایید.
- پاسخ را با نقل دو ترانه‌ی محلی آغاز می‌کنم:

خوشا جایی که انجیرش نباته 
که آبش چشمه‌ی آب حیاته
بهشتی را اگر وصفش شنیدی 
بدان که خاک پاک سابُناته

و ترانه‌ی دوم:

به‏کوه‏هاى سابُنات چِشمونُم اُفتاد 
دوباره آتشى بر جونُم اُفتاد
هواى سابُنات سَرده خدایا
دلُم از غصه پُر درده خدایا

از استهبان، آثار به جا مانده از ماقبل تاریخ، مربوط به دوره‌ی کهن سنگی میانی (۳۵ تا ۸۵ هزار سال پیش) هم در دست هست.

این آثار عبارتند از تراشه سنگ‌ها، ابزار شکار و چماق که در سال ۱۳۱۲ مهشیدی توسط زمین‌شناس کمپانی نفت انگلو ایران به نام براون در نزدیکی دریاچه بختگان به دست آمده‌اند.

از این شهر باستانی ایران آثاری از دوران اشکانیان باقی‌مانده است. نخستین کتابی که نام اصطهبانات در آن دیده می‌شود، اَلمَسالِک و اَلمَمالِک استخری است ولی این دالِ بر این نیست که استهبان قرن‌ها پیش از آن وجود نداشته است. افسوس و دریغ ما از آن‌جاست که چرا مطالبِ مربوط به استهبانِ قبل از کتابِ استخری از بین رفته است.

در منابع تاریخی از این شهر به همین اسم نام برده شده؟ شما آثار زیادی در بارۀ استهبان دارید. لطفاً با اشاره به منابع تاریخی، مختصری در باره تاریخ این شهر بفرمایید.

- اول بگویم فتح منطقه استهبان در سال بیستم از هجری از طرف خلیفه‌ی دوم به یکی از بزرگان سپاه اسلام به نام ساریه بن زنیم کنعانی واگذار گردید که طی نبردهائی این منطقه را تصرف نمود. 

المسالک و الممالک استخری (۳۴۰ مهشیدی) اصطهبانات را اصطهبان و همچنین اصطهباجان می‌نامد. 

جغرافى‌دانِ دیگر جیهانى است (در حدودِ سالِ ۳۶۷ مهشیدی) که نامِ این شهر را اِصْطَهْبانات مى‏نویسد و آنرا جزو دارابگَرد مى‏آورد.

صاحب حدودالعالم (۳۷۲ مهشیدی) هم استهبان را شهرکى وصف می‌کند که به براکوه نهاده، کم مردم و با کِشت و بَرز و بسیار نعمت.»

صاحب نزهه‌القلوب، نام شهر را اصطهبانان آورده و می‌گوید شهرکی است پر درخت، با هوایی معتدل، که در او از همه نوع میوه بُوَد و آب روان بسیار دارد و در آن حدود قلعه‌ای محکم است.

⭕ در باره وجه تسمیه استهبان در منابع تاریخی اشاره شده است؟
- در فارسنامه ناصری اشاره‌ای هست مبنی بر این که در اصل استهبانات است، از دو جزء اَسته (انگور) و بان (نگاه‌دارنده). می‌گوید فارسیان «ات» را در آخر کلمه درآورند تا افاده معنی جمع کند مانند گرمسیرات و بلوکات و «الف» در اول برای زینت است و بعد از استیلای عرب «سین» را به «صاد» و «تا» را به «طا» مبدل نموده و به دلیل وجود بسیاری از باغ‌های انگور دیمی و فاریابی در کوه و دشتِ این قصبه، آن را به این نام گفتند که گویا مردم آن همه باغبانان انگوری‌اند.

وجه ممیزۀ استهبان را نسبت به سایر مناطق در چه می‌بینید؟
- استهبان با بیش از سه و نیم میلیون درخت انجیر، نخستین باغشهر انجیر در جهان است.

خصوصیاتِ اجتماعى و طبیعى شهر و چگونگى تأثیرِ آن بر توسعه‏ى کالبدى شهر به‏دلیلِ ویژگى‏هاى اقلیمى منطقه و نیز ویژگى‏هاى مذهبى مردمِ شهر، بافتِ عمومى شهر و خانه‏ها داراى تشابُهاتِ زیادى با معمارى مناطقِ کویرى است. درونگرایى خانه‏ها، دیوارهاى بلند و ضخیم، دالان‏هاى طولانى و خمیده، کوچه‏هاى تَنگ و طویل همراه با ساباط و بن‏بست‏هاى پوشیده، نشانگرِ تأثیرِ قوى مذهب در روابط و مناسباتِ مردمِ شهر مى‏باشد.

قناعت، سخت‏کوشى، ساده‌زیستى، به‏علاوه ایمانِ قوى به مبانى مذهبى از ویژگى‏هاى مردمِ این شهر است.

از شخصیت‌های مشهور استهبان یاد کنید.
- یکی از شاخص‌ترین شخصیت‌های زاده شده در استهبان، کوروش بزرگ است که در سال ۵۹۸ پیش از میلاد به‏دنیا آمد. او فرزند کمبوجیه و نام مادرش ماندانا بود. از کوروش بیش از این‏ها مى‏توان گفت. آن چه موجب شد تا نامش در این جا آورده شود نوشته‏اى است از دکتر محمد ابراهیم باستانى پاریزى که در یکی از پاورقى‌های کتاب «کوروش کبیر (ذوالقرنین)» چنین نوشته است: «کوروش کبیر زادگاهش اصطهبانات است. زیرا از رود کُر گرفته شده است. هنوز در اصطهبانات که مولد و زادگاه کوروش بوده است یک «ش» مضموم به‏دنبال هر اسم اضافه مى‏کنند، مثلاً مى‏گویند: حسینُش را ندیدى؟ یعنى آیا حسین را ندیدى؟ یا محمودُش آمد، یعنى محمود آمد.

به‏نظر من این حرف «ش» کوروش هم از همین نوع اضافه است که به‏زبان یونانى منتقل شده، و همان کورو بوده منسوب به‏رودخانه «کُر».

از دیگر شخصت‌های استهبان اردشیر بابکان است که مورخین صاحب‌نامی مثل ابوعلی بلعمی، طبری، محمدتقی بهار، دکتر عبدالحسین زرین کوب، تورج دریایی و... زادگاهش را ماه‌فرخانِ خیر استهبان دانسته‌اند.

دیگر باید از نظام‏الدین‏ فضل‏اللَّه پسرِ حسن معروف ‏به ‏فَضلویه، قاضى ‏عضدالدین‏ ایجى (‏استادِ حافظ) یاد کنیم که کتاب اَلمَواقف را به ایشان تدریس می‌نموده‌اند و حافظ برای ادای دین به استادش در یکی از ابیات یک غزلش به نیکی از استاد خود یاد می‌کند:

دِگَر شَهَنْشَهِ‏ دانشْ‏ عَضُد که ‏در تَصْنیف
بِناىِ کارِ مَواقِف به نامِ شاه نهاد

دیگر افراد با یک مرور ذهنی سریع عبارتند از: محمدشیرین شیخ مغربی، شیخ‏على‏نقى ‏اصطهباناتى، سیدجعفر کشفی، شهیدرابع، حاج‌میرزاابوالحسن محقق‏العلماء، امیرمختارِ کریم‏پورشیرازی، آیت‏اللَّه‏العُظمى ‏سیدابراهیمِ‏ حسینى ‏اصطهباناتى، شمسِ اصطهباناتى، حبیب‏اللَّه آموزگار، شهید حاج شیخ‏احمدِفقیهى، حبیب‏اللَّه ذوالقدر (تابناک)، جمشید آموزگار، دکترعلى شیخ‏الاسلامى، دکتر نظام‌الدین فقیه، دکتر سیّدعلى‌محمّد سجادی، سیدجعفر (حجت) کشفی، محمد عسلی، اسماعیل عسلی، میمنت ذوالقدر (میرصادقى)، محمد مهاجر، مسعود عنایت و ... 
 
از دوره‌ی کودکی خودتان در استهبان چه به یاد دارید؟ 
- استهبان در دوران کودکی‌ام شبیه یک آرمانشهر بود. به جایی مسافرت نکرده بودم و در خیالم همه‌ی عالم منحصر می‌شد به همین استهبان. نه تلویزیونی داشتیم و نه مثل امروز از فضای مجازی برخوردار بودیم. دنیای ما محدود می‌شد به همان خانه با چند تا مرغ و خروس و یک گوسفند که شیرش را می‌دوشیدیم و خوراک ما را تشکیل می‌داد. روی یخِ حوض گلیمی پهن می‌کردیم و به بازی مشغول می‌شدیم. به هیچ وجه در ذهن کودکی ما خطور نمی‌کرد که جایی دیگر بهتر و بزرگ‌تر از استهبان وجود دارد. الاغ‌ها در کوچه‌ها با بارشان گذر می‌کردند و سرگین می‌انداختند. گاو‌ها شخم می‌زدند و هنگام درو و خرمن‌کوبی روی بَرجو می‌نشستیم و گندم و جو از کاه جدا می‌شد.‌ای کاش در همان آرمان‌های کودکی‌مان باقی مانده بودیم.

از بازی‌های آن زمان بفرمایید.
- آسیو بازى، آفتاب مهتاب، اَتَل مَتَل توتوله، اِرَّه بورو، اَلَخْتَرى، اَلَر و پَلَر، اَلغُوش مَلغُوش، اَلم توره، اولى، اول بار، بالا بلندو، بُکُشو، پس چند تا؟، تخم مرغ بازى، تَرکه بازى، تَشتَک به قُلُمبَک، جوجَک، چارخونه بازى (دوس بازى)، چالى، چُلُپ، چِنگَر هوا، چَه که چَه، حلال و حرام، خونه‌ی شیر کجاست؟، دستت کى شکنده؟، دَسَک و جوغَن، دلِ مَنِ هَمبُو، راه رفتن روى دست‏ها، سَر کَچلو، سَکَل مَهتُو، سنگ و سردار، شِکر بارِ خَره، شُل کن سِفت کن، شیش خونه بازى، عمو زنجیرباف، غَلتک بازى، فِرفِرو بازى، قام قامو، قَلاغ پِر (کلاغ‏پَر)، کاسه کِنار هِندِسون،. ِخَر چُلَپ چُلَپ، کَلُمبَر، گربه شاخت نزنه، گردو بازى، گرگم و گله مى‏برم، گواَنگ گواَنگ، لَبِى‌لَبِى، لَغَت مِخِى یا خَسه؟، لَکُر بازى، لِی‌لِی حوضک، ماخام بِرَم تو آفتوهه، ماه ستاره بازى، مُچُلُسک، مُشت خواباندن، میونو (وسطو)، نون بیار کباب ببر، واگیر و بیُو،‌ها زَنگُ شیر، هفت سنگ، یَى غُل دو غُل، یَى گُل دو گُل پَمُبَه (پنبه).

سنگ و سردار، حلال و حروم و سرکَچلو از بازی‌هایی بود که هواداران زیادی داشت. 
 
متولد چه سالی هستید؟ از پدر و مادر و خاطرات آنها بگویید. از میزان تحصیلات و وجوه ممیزه‌ی آنها...
- یکم آبان ماه ۱۳۳۰ در محلۀ پَنار استهبان پا به عرصه‌ی گیتی نهادم. دومین فرزند خانواده بودم گرچه پیش از من خواهری به دنیا آمده بود که در دو سالگی به خاطر زَردو (یَرقان) از بین رفته بود.

پدرم خیاط بود. گرچه با آمدنِ کاپشن و لباس‌های lee کسب و کارش مثل بسیاری دیگر از خیاطان از رونق افتاد و مجبور شد به کارگری در راه طُرُق (جادۀ ایج و خیر) بپردازد. جالب است که به جای دستمزد، گندم‌هایی که از سازمان ملل و کمک از کشور‌های دیگر به ایران آمده بود پرداخت می‌کردند.

کارِ جاده‌سازی که تمام شد به ششده فسا رفت و برای آقایی به نام مَش شمشیرخان در آن‌جا کارِ خیاطی انجام می‌داد. مدتِ دو سال هم به شیراز آمد و درست رو به روی دَرِ پادگان مرکزِ پیاده، کِنارِ مسجد، مغازه‌ای اجاره کرد و به تعمیر و تنگ و گشاد کردنِ لباس سربازان و کادر پادگان می‌پرداخت. همین موقع بنده کلاس چهارم ابتدایی بودم و فقط توانستیم تابستان‌ها در شیراز بمانیم. اتاقی در کوچه‌ی زغالی‌ها در دروازه اصفهان اجاره کرده بود و ما به آن‌جا می‌آمدیم.

پس از شیراز به شهرمان برگشت و در مغازه‌ی خیاطی‌اش به جای دوخت و دوز که کساد شده بود، با کامیون‌های عبوری به زاهدان می‌رفت و لباس‌های دستِ دوم می‌خرید و در مغازه‌اش می‌فروخت.

پدرم شوخ بود و سواد نداشت. تنها می‌توانست نام خودش را بنویسد. 

خاطره‌ای از پدر نقل کنم. کلاسِ نُهم بودم. پدرم پرسید: بابا رضا کلاسِ چندمی؟ من برای این که اگر یک سال رَد شدم خجالت نکشم، گفتم: بابا کلاس هشتم. پدرم دستی به پشتم زد و گفت: آفرین! بارک‌الله! من فکر می‌کردم کلاسِ هفتمی!

مادرم سمبل رنج و مشقّت، محرومیّت، رنج و عتاب بود. او ۹ فرزند آورد. یک پسر و هشت دختر. چهار تن از دخترانش در همان اَوانِ کودکی از بین رفتند. برای خاکسپاری‌شان پدرم حضور نداشت. از چهار خواهر دیگر دو نفرشان از کودکی با فلجِ اطفال درگیر و خانه‌نشین شدند. یکی از آنها در ۱۴ سالگی درگذشت. خواهر دیگرم که فلج بود متولد ۱۳۴۰ بود. مادرم او را کوله می‌کرد و تا کلاس چهارم به مدرسه می‌برد. آن موقع که در استهبان از تاکسی و سرویسِ مدارس هم خبری نبود. ۴۰ سال با رنج و سختی سپری کرد و در سال ۱۳۸۰ دارفانی را وداع گفت.

مادرم و همه‌ی خانواده برای تأمین مخارج زندگی، برای صاحبانِ زمین‌های زعفرانی، زعفران پاک می‌کردند؛ به بادام شکاندن برای دیگران می‌پرداخت. فصلِ چیدنِ بادام به باغ‌ها می‌رفتیم و به بادام‌چینی آن هم نَه با دستمزد بلکه «نون‌وکُمی» (کار فقط در اِزای خوراک) می‌پرداختیم.

مادرم رُوار (رویه‌ی گیوه) وَرمی‌چید و می‌فروختیم. مادرم بی‌سواد بود و حتی نام خودش را نمی‌توانست بنویسد.

در محله‌ای به نام پَنار به دنیا آمدم. حدِ واسطِ بینِ حسینیهِ دَرِ دکان کَزَمان و حسینیه‌ی پنار. کوچه‌ی پُشتِ خانه‌ی آمیرها. خانه‌ای خِشت و گِلی، کاه‌گِل و گِل‌اَندود با سقفِ چوبی که ما می‌گوییم هِرَس. هِرَسی دوده خورده و سیاه مثل پیشانی مردمی‌که آن‌جا زندگی می‌کردند.

اتاقی بود که در تَه اتاق یک پستویی بود که در پستو گوسفندی داشتیم که زمستان‌ها شیرش را می‌دوشیدیم و صرفِ خوراک خودمان می‌شد و جلو اتاق یَه کُله مرغی داشتیم که چند مرغ و یک خروس بود و تخم می‌گذاشتند. تخمِ اینها را یا می‌فروختیم یا خودمان برای خوردن استفاده می‌کردیم. اجاقی بود که آتش در آن ریخته می‌شد و هیچ صحبتی از بخاری و چراغِ نفتی و چراغِ برقی نبود. اینها اصلاً نبود، هیچ.

اتاقی که در آن زندگی می‌کردیم ۷-۸ تاقچه داشت که تاقچه‌ها بالا و پایین و پُر از اشیائی که جهیزیه‌ی نَنَه بود. کاسه و کوزه بود و گربه می‌رفت و یکی دو تا از اینها را می‌شکست. توی یکی از تاقچه‌ها آینه بود. فرشِ زیرانداز ما هم که زیلو بود، گلیم بود، تخته نمد بود. از قالی و اینها خبری نبود. قصه می-گفتند، افسانه می‌گفتند. جالب این است که زن‌های همسایه می‌آمدند دورِ اجاق جمع می‌شدند و شوخی می‌کردند، متلک می‌گفتند.

اصلاً صحبت از برق و تلویزیون و ماهواره و اینترنت و موبایل و این چیز‌ها نبود. خونه‌ها همه دود زده و کاهگلی و عاری از آب و برق و آبِ لوله‌کشی و اینها بود. مردم بر اساس همان دوران که اگر بتوانیم بگوییم همون دورانِ فئودالیزم زندگی می‌کردند. اِمرارِ معاش‌شون همه بر اساسِ کشاورزی، درختکاری و دام‌پروری بود. صنایع به هیچ وجه در این‌جا رَخنه نکرده بود. هیچ چیز نبود. مردم با الاغ و اینها می‌رفتند کوه. موتورسیکلت نبود و ماشین فقط چند تا بود در خدمتِ خوانین. اتوبوسی بود دماغ جلو، که به شیراز می‌رفت و می‌اومد. دو تا بود، معروف به اتوبوس آقای باستانی و آقای خرّازیان.

من تا آن‌جا که یادم است، استهبان یک خیابان داشت. خاکی بود و آسفالت هم نشده بود. همین خیابانی که الان روبروی آبشار است. چناری در آب‌بخش بود. در میدان آب‌پخش چناری بود ۹۰۰ ساله و جالب این بود که به شاخه‌های این درخت بند آویزان کرده بودند و ترازو کار گذاشته بودند. هندونه و خربزه، ذرت و چیز‌های دیگری می‌فروختند؛ و محل کسب و درآمدِ مردم بود. مَرُو آبی بود که آب تقسیم می‌کرد. با برداشتنِ آن مَرو، چنار به تدریج شروع به خشک شدن کرد.

عرض می‌کردم که یک پسری بودم؛ و می‌دانی که توی ایران کلاً به مرد و پسر اهمیت می‌دهند و همه دلشون می‌خواد که بچه‌هاشون پسر باشن. البته اینها هم همه زیر بنای اقتصادی دارد. چون پسر براشون درآمدزا بود. پسر می‌توانست اقتصادِ خانواده را بعد از پدر بچرخاند. پسر بود که بعد از سن ۱۰-۱۲ سالگی همیار و همکارِ بابا می‌شد تا بر درآمدِ خانواده اضافه کند. دختر که باید توی خونه می‌نشست. حالا برای این که این مساله روشن‌تر شود، واضح‌تر عرض می‌کنم: خودِ مردم، برای بچه‌های خودشون، دلشون می‌خواست پسر باشه، اما گوسفندهاشون که می‌خواست بزاید دلشون می‌خواست که دختر باشد، ماده باشد.

یا مرغ‌ها. یادم هست که وقتی ۲۱ عدد تخم زیرِ مرغی که کُرُک (کُرچ) بود، یعنی موقعِ نشستن به روی تخم بود، دخترِ باکره‌ی کوچکی را می‌آوردند، می‌نشاندند و تخم‌مرغ‌ها را از توی یقه‌اش رد می‌کردند؛ و از زیرِ قباش در می‌آورند و می‌گذاشتند زیرِ مرغ توی گیره و هر دفعه این جمله و مثال را ذکر می‌کردند: همه‌ش توتو، یکی‌ش اواو. همه‌ش توتو یکی‌ش اواو.

خنده، خنده، خنده!

اگر پسر خوبه، چرا خروس بَده؟! اگر پسر خوبه، چرا بَهره و کَره‌ی نَر بَده؟! پس همه بر اساس معیار‌ها و تولیدِ درآمد و گردشِ اقتصاد مطرح بود. علتِ این‌که خاطرِ پسر رو هم می‌خواستند همین بود.

دختر که در واقع در اجتماع به آن صورت جایگاهی نداشت. دختر حقِ بیرون آمدن نداشت. حقِ انتخاب شوهر نداشت. نمی‌توانست انتخاب کند، باید مثل کالا می‌نشست تا بیایند و او را انتخاب کنند. بعد درآمدزا هم نبود و در واقع نون‌خور بود نه نان آور. به‌خاطرِ همین، خُب طبیعی است که باید تابعِ مرد می‌بود. خلاصه، چون حالا ما پسری بودیم و دخترِ اول هم ۲ سال و خُرده‌ای شده بود و نامش صدیقه بود.

یرقان گرفت و در این بیماری از بین رفت و زبون بسَه مُرد. نَنه خیلی ناراحت بود. من ندیده بودمش و عکس کوچکی‌اش هست و در بغلِ نَنَه است. فکر می‌کنم متعلق به سال ۱۳۲۸ باشد.

این بچه‌ی زبون بسته حرف می‌زده و کفش کوچولویی براش خریده بودن. راه که می‌رفته، علی‌آقا آبجی‌ها (پسرخاله) که تقریباً هم سنش بوده، مثل بچه‌ها دیدی؟ می‌گفته کَفشت به من بده! اینم می‌گفته: نی‌دَم، نی‌دَم.

این بچه در اثر زَردو مُرده بود. ننه میگه زردو، ولی خُب یرقان.

بعد که ما به دنیا اومده بودیم و پسر بودیم، برای ما اهمیت قائل بودند و ناز و نوزلی بودیم. در واقع بهانه‌گیر. مثلاً یه بار نونِ سنگک گرفته بودند، خُب من، چون دیدم نونِ صاف و راستی هست، من یادم نمی‌آید ولی ننه برام تعریف کرد. می‌گفت: تازه آورده بودیم، بابا نون رو نصف کرد و گذاشت توی سفره. گریه کردی و غَش کردی که چرا این را بُریدی و جدا کردی. دیگه ما نشستیم نان رو بَرات دوختیم، مثل پارچه با سوزن و نخ دوختیم. این هم از ناز و نوزلی‌های ما بود در دوران کودکی.

آن‌چه به روشنی از کودکی به یادم می‌آید، موقع خَتنه کردنم بود. ما که نمی‌دانستیم دنیا چه خبر است، خوشحال و شاد بازی می‌کردم. چون خونه هم شلوغ شده بود و همه‌ی قوم و خویش‌ها آمده بودند. نمی‌دانستم چه نقشه‌ای کشیده‌اند. حدوداً سه چهار ساله بودم، چون عقلم می‌رسید. یادمه که شلوغ شده بود و اینها می‌خواستند که در واقع منو بگیرند و دست و پام رو بگیرند، ختنه کنند. دویدم رفتم روی پشت‌بونی که بی‌بی روبونی زندگی می‌کرد. تنها پناهگاهی بود که رفتم اونجا. خیلی راحت من رو گرفتند و آوردند. جالب این‌که من، چون یه دونه پسر بودم و آن زمان هم استادی بود درویش نام که دلاکی داشت، ختنه هم می‌کرد. بابا هم گفته بود حالا که همین یک دونه پسر دارم، کلاً دستِ خَتنه‌کُنِ محلی نمی‌دم و می‌دَم دکتر. فکر کنم دکتری بود به‌نام دکتر اِشراقی. اومد توی خونه و ما را ختنه کرد. بعد از این جریان دچار عفونت شدم که احتمالاً دو عامل باعثش بود. یکی این‌که دکتر وارد نبود و تجربه‌ی کافی نداشت و یا این‌که من زیاد تکان خورده بودم. چون بعد از ختنه، بازی می‌کردم؛ که دوباره به دکتر مراجعه کردیم که دارو بدهد.

این گذشت و رفت. این خاطره‌ای است که مثلاً شاید جزو یکی از نخستین خاطره‌هایی باشه که در ذهن من مانده است.

من بچه که بودم غَش می‌کردم. یک روز بابا که در مغازه‌ی خیاطی‌اش کار می‌کرده، مردی را می‌بیند که جلو مغازه ایستاده و می‌گوید من درد‌ها را شفا می‌دهم. بابا می‌گوید: بچه‌ی من غَش می‌کند. آن مرد می‌گوید: این که کاری ندارد. علاجِ دردش دستِ من است. بابا خوشحال خوشحال آن مرد را به خانه می‌آورد. مرد توبره‌اش را در کِنارِ دستش می‌گذارد و می‌گوید: یک قَدَح (کاسه‌ی سُفالی) با یک سینی و یک بالای سرِ قند بیاور. نَنَه می‌آورد. آن مرد در جلوی خودش می‌گذارد. مرد می‌گوید: حالا بچه را بیاورید. مرا به نزدِ ایشان و روبرویش می‌نشانند. آن مرد کتابش را باز می‌کند و با لب‌خوانی برای خودش چیز‌هایی می‌خواند و رَمل و اسطرلابی را در سینی می‌ریزد. پس از مدتی می‌گوید: شما سرسوخته‌ی سیاه در فضا (حیاط) انداخته‌اید؟ نَنَه می‌گوید: بعضی موقع‌ها که دود می‌کند تو فضا می‌اندازم. مرد باز می‌پرسد: آبِ داغ در فضا ریخته‌اید؟ ننه می‌گوید: بله! مرد می‌گوید: همین سر سوخته و آبِ داغ کار به دستِ شما داده، چون که توی سرِ یکی از بچه‌های جِن خورده. حالا بچه‌ی شما جن‌زده شده است. انشاءالله خوبش می‌کنم. باید تا دَه روز بیایم تا جن‌ها را از او دور کنم. موقعِ رفتن می‌گوید: هر روز باید یک سرِ قند و یک مرغِ کاملاً سفید برای من بیاورید. 

نَنه هم روز در محله‌ها می‌گردد تا مرغ سفید که آن زمان یکی پنج تومان بود بخرد و آماده برای آن مرد نگه دارد. در آن زمان مرغ‌ها همه محلی و رنگارنگ بودند و کم‌تر کسی مرغِ سفید رنگ داشت.

در جلو چشمِ خودمان سرِ قند را روی سینی قرار می‌داد؛ و پس از چند دقیقه جلو چشمِ همه‌مان در قدحی که در آن آب ریخته بودیم می‌گذاشت و سینی را دوباره روی آن قرار می‌داد. موقعی که پس از وِرد خواندن‌هایش می‌خواست برود، سینی را از روی قدح برمی‌داشت، می‌دیدیم که آبِ قَدح پُر از مو و پشم و پُت و نَرمه استخوان است.

خلاصه، تا دَه روز کارش همین بود. من هم تقریباً روزی یک بار غَش می‌کردم. بابا گفت: پس پسرِ من کی خوب می‌شود؟ مرد گفت: انشاءالله خوب می‌شود. تا این که روزِ هفتم و هشتم آن مرد گفت: همین الان بچه جِن را گرفته‌ام. دارد جیغ می‌زند. گوش بگیرید. گوش دادیم. صدایی سوت مانند می‌آمدیم. ترسیدیم. گفت: می‌توانم بچه جِن را وِل نکنم ولی می‌ترسم بلای بیشتری سرِ بچه‌تان در بیاورند. نَنه هم با ترس و لرز می‌گفت: والله، بچه جن را وِلش کن که می‌ترسیم بچه‌مان بدتر شود. روزِ دَهم رسید و باز همین حال و حکایت بود. در ضمن بابا در شهر از دیگران شنیده بود که این مرد، شارلاتن و بُخُوبُر است.

روزِ دهم که شد باز هم غَش کردم. بابا از زورِ ناراحتی یقه‌ی مرد را گرفت و بلندش کرد. دید که زیرِ زانویش یک کتاب است. لای کتاب به اندازه‌ی یک گردو بریده و یک پستانکِ قرمز رنگِ کودکانه که در تَه آن یک سوت قرار داشت، در آن جای داده و هر از گاهی پایش را روی کتاب فشار می‌داده و صدایی که از پستانک بیرون می‌آمد، می‌گفت: صدای بچه جِن است. ما همه فکر می‌کردیم که درست می‌گوید. بعد توبره‌اش را خالی کرد. چند سرِ قند هم در آن بود. این که نگو سرِ قند‌ها را که از ما می‌گرفته به خانه می‌برده و داخلش را می‌تراشیده و مقداری پُت و پَشم و مو و استخوانِ ریز شده در آن جاسازی می‌کرده و سپس با شِکر روی آن را می‌پوشانده است؛ و در یک لحظه که پدر و مادر را برای کاری به دور از خود می‌فرستاده، سرِ قندِ خودش را با سرِ قندِ ما معاوضه می‌کرده و روی سینی می‌گذاشته است.

خلاصه، مرد به التماس افتاد. بابا گفت: یا می‌کُشمت یا راستش بگو. مرد همین‌طور که خِر خِر می‌کرد گفت: والله به خدا نه شیطانی در کار است و نه جِنی. این‌ها همه از حقه‌بازی‌های خودم هست. حلالم کن و مرا ببخش. غلط کردم. بابا او را بخشید.

زمانِ کودکی شما آبِ لوله‌کشی بود؟
- نه، آبِ خوردن از برکه‌ها می‌آوردیم. پُر از جورَک بود. آب که می‌آوردیم، نَنَه گوشه‌ی چارقدش را روی کوزه می‌گرفت و ما آب را در کوزه می‌ریختیم. روی چارقدِ نَنَه به اندازه‌ی دهانه‌ی کوزه پُر از جورَکِ قرمز می‌شد. دوباره ننه گوشه‌ی چارقدش را به خود می‌کشید تا آب بتواند واردِ کوزه شود. یک چهارپایه‌ی چوبی هم بود که جای چهار تا کوزه در آن تعبیه شده بود. معمولاً این چهارپایه هم در پاشوره‌ی حوض می‌گذاشتیم، زیرا خنک‌تر از جا‌های دیگر بود.

یک خاطره: یک بار من و خواهرم سرِ حوض بودیم و با چهارپایه بازی می‌کردیم. نمی‌دانم چطور شد که هر دوی ما با چهارپایه به داخل حوض افتادیم. ننه از صدای شَتَرقِ آب دویده بود و آمده بود توی فَضا (حیاط). دیده بود چهار پایه در حوض افتاده و مو‌های خانم از زیرِ آب برابری است. به محضِ این که خانم را از حوض بیرون می‌آورد خانم می‌گوید: کاکا! کاکا!

ننه می‌گوید: اَی روم سیاه! فوراً با لباس به حوض می‌پرد و مرا از کفِ حوض بیرون می‌آورد.

بعداً گفت: مگه صد بار نگفتم کِنارِ حوض نَرید که پامالکی که در حوض هست، پای شما را می‌گیرد و خفه‌تان می‌کند.

خانم همیشه می‌گوید: ننه خدابیامرز خاطرِ دختر نمی‌خواست. وقتی من گفتم کاکا! کاکا! ننه بعداً گفت: حالا کمی‌هم خاطرِ تو می‌خوام!

در زمانِ کودکی ما را از چند تا چی می‌ترساندند: پامالَکِ حوض، دو چیش و بیست انگشت، جِن و پَری، نَنَه‌ی مَحدُزما، نَنَه‌ی اَندَر غُربا و...

عرض کردم که آن زمان آبِ لوله‌کشی نبود. زن‌های همسایه رَخت‌های چرک شده‌اشان را جمع می‌کردند و به اتفاقِ هم به کِنارهِ تنوره‌ی آسیابِ چهارمی‌که باغِ بذرا هم در آن طرفِ تنوره بود می‌رفتند و رَخت‌های‌شان را با آبِ تنوره که از بالا به پایین می‌ریخت و در جدول جاری می‌شد، با چووَک (چوبَک) می‌شستند. آن زمان از تاید و فابر و پودرِ لباس‌شویی خبری نبود. مادران برای این که ما را از افتادن در آب بترسانند می‌گفتند نزدیک‌جدولِ آب نشوید که جن‌های در آب پای شما را می‌کَشند و در آب خفه می‌شوید. 

پدرِ من خیاط بود. تابستان‌ها به من می‌گفت: رضا بیا! می‌رفتم آن‌جا و به اصطلاح شاگردِ خیاط بودم و دکمه می‌دوختم، مادگی می‌دوختم؛ و یک نکته که همیشه یادم است و فراموش نمی‌کنم این هست که بابا خدابیامرز می‌گفت: رضا، یه دو تا گِندِ این بزن. من هم هر چه می‌دوختم، می‌دیدم این دو تا شد دو هزار تا ولی باز تمام نمی‌شد. یکبار دو تا زدم گفتم: بیا بابا این دو تا گِند. بابا گفت: نه این‌که دو تا گِند، منظورم این بود که یعنی بُدوز.

خنده، خنده، خنده!

دیگه کم‌کم دوختنِ تومون، پیراهن و اینها را یاد گرفته بودم. خودم دیگه می‌توانستم ببُرم و بدوزم. تابستان آن‌جا کار می‌کردم؛ و خاطره‌ای که دارم بعضی از همکلاسی‌های ما که جزو بچه‌های فقیرِ جامعه بودند، البته آن مدرسه‌ای که ما می‌رفتیم همه‌شون فقیر بودند. می‌آمدند که خیّرین براشون پارچه می‌خریدند، بابا براشون می‌دوخت. جالب این است که من خوشحال بودم که اینها همکلاسی‌های من هستند، می‌آیند و برایشان لباس می‌دوزیم.

زمانی ملخ آمده بود و برگ درختان می‌خورد. می‌گفتند: ملخِ مصری. مردم می‌رفتند چادری را زیرِ درختان پهن می‌کردند و ناگهان درخت را تکان می‌دادند. ملخ‌ها که روی درختان نشسته بودند به روی چادر می‌افتادند. فوراً چادر را جمع می‌کردند و به خانه می‌آمدند. دیگ پُر از آبِ جوش روی اجاق بود. ملخ‌ها را زنده زنده در دیگ می‌ریختند. پس از مدتی ملخ‌ها را بیرن می‌آوردند و دو بال و دو پای اَرّه‌ای‌اش را می‌کَندند. سپس سرش را به‌گونه‌ای از بدنش جدا می‌کردند که روده‌هایش هم بیرون بیاید. آن‌گاه به آن نمک می‌زدند و در تابه برشته‌اش می‌کردند. جلو مدرسه می‌آوردند و می‌فروختند. بعضی موقع‌ها من هم دَه شاهی می‌دادم و یک شَپی (مُشتی) به من می‌داد. کُرُچ کُرُچ می‌خوردیم؛ و چقدر برای ما خوشمزه بود. آن زمان که پُفک و چیپس و از این قضایا نبود. 

خاطره‌ای دیگر از کودکی: مستراح‌ها در آن زمان فاقدِ سنگِ توالت بود. دهانه‌ای گشاد داشت. اگر ما بچه‌های کوچک به جلو می‌رفتیم، امکانِ افتادن در چاه و خغه شدن زیاد بود. به‌همین خاطر ما بچه‌های سه چهار ساله‌ی خودمان و بچه‌های عمو که در یک خانه زندگی می‌کردیم، در کُنجِ دالان که خاکی بود، می‌نشتیم و خود را تخلیه می‌کردیم. آن‌گاه ننه‌ی من یا زن عمو می‌آمدند و با ریختنِ خاکِ کفِ دالان آن را می‌پوشاندند. جالب است که بعضی مواقع بینِ ننه و زن عمو حرف پیش می‌آمد که ایشان می‌گفت: کارِ بچه‌ی شماست و ننه هم می‌گفت: کارِ بچه‌ی شماست.

اولین مسافرتی که رفتیم فسا بود. در آن‌جا بود که آسفالت دیدم. با بابام رفتیم. نزدیک بازار پیاده شدیم. من وقتی که خواستیم از ماشین پیاده شوم تعجب کردم که چرا زمین سیاه است؟ اینها چی هستند؟ چرا این جوری‌اند؟

برای خودم سؤال بود که چرا زمینِ فسا این شکلی است که هم سِفت است و هم سیاه.»

این برمی‌گردد به دوره کودکی که ۷ یا ۸ ساله بودم. بعد دیگه بابا رفت شیراز مغازه‌ی خیاطی باز کرد. کلاس چهارم بودم. بعداً ما هم رفتیم شیراز و آن‌جا را دیدم. ۳ تا ۴ ماه شیراز بودیم که نزدیکِ دروازه‌ی اصفهان یک اتاق اجاره کرده بودیم با نَنه و خانم و مهری رفتیم. زیبا و اعظم هم بودند. در همسایگی ما هم آقایان محمود حافظ‌پور و ماشاءالله علیشاهی اتاق اجاره کرده بودند. خانه‌ای بود بزرگ و دو طبقه.

خاطره‌ای هم از مادر بگویید. بر اساس سفرنامه‌های شما با ایشان و برخی تکیه کلام‌های‌شان آشنا هستم. 
- سال ۱۳۸۸ بود. با مادرم، به همراه خانواده، با پیکانی که داشتیم به مشهد رفتیم. هر روز مادرم را با ویلچر به زیارت امام رضا (ع) می‌بردیم. تا یک روز گفتیم می‌خواهیم به توس برویم. مادرم گفت: توس کجاست؟ گفتیم: دور نیست، نزدیک مشهد است. خلاصه سوار پیکان شدیم و جلو آرامگاه فردوسی ایستادیم. مادرم گفت: ننه رضا این جا هم امامزاده است؟ گفتم: نه ننه. گفت: اگر امامزاده نیست من نمی‌آیم داخل. همین جا در زیر درخت می‌نشینم. گفتیم: بسیار خُب! مادر، همان جلو آرامگاه زیر درختی نشست. ما به داخل رفتیم. از آرامگاه و نقاشی‌ها و نوشته‌ها و شعر‌ها دیدن کردیم. بر سر مزار مهدی اخوان ثالث هم رفتیم. دو ساعتی طول کشید. وقتی برگشتیم ننه پَکر و دَمق بود. گفت: چرا این قدر طول کشید؟ گفتیم: همه جا را نگاه کردیم. گفت: چکاره است؟ گفتیم: شاعر است. گفت: شاعر دیگه کیه؟! من برای زیارت امام رضا (ع) آمده‌ام. خلاصه سوار شدیم و به مشهد آمدیم و ننه را به زیارت بردیم و افسردگی‌اش را کم کردیم. چند روزی در مشهد ماندیم. سپس از راهِ نیشابور برگشتیم. ساعت هفت و نیم صبح بود که جلو آرامگاه خیام پیاده شدیم. دَرِ ورودی خیام بسته بود. بساط سفره‌ی صبحانه پهن کردیم. وسطای صبحانه دَرِ آرامگاه باز شد. بچه‌ها با خوشحالی گفتند: بابا، در باز شد! ننه یکبارگی گفت: دَرِ کجا؟ گفتیم: دَرِ خیام. گفت: خیام امامزاده است؟ گفتیم: نه ننه. خیام، شاعر است. یکبارگی با عصبانیت گفت: مثل همون پدر... اس؟! 

از ایام تحصیل در دوره‌ی ابتدایی بفرمایید.
- سال ۱۳۳۷ واردِ دبستان جلوه شدم. نزدیکِ خانه‌مان بود. یک خانۀ قدیمی دو طبقه، با دالانی دراز. در آن زمان دورانِ ابتدایی، شش ساله بود. بیشتر معلم‌های ما معمولاً بیشتر از شش کلاس سواد نداشتند. کتک و فلک هم در کار بود. ترکۀ اناری در پاشوره‌ی حوض می‌گذاشتند تا همیشه تَر و لَم باشد. همه‌ی دانش‌آموزان از معلم‌ها می‌ترسیدند. در آن زمان تراخم و شپش گریبانگیر اکثر دانش‌آموزان بود. از بهداری می‌آمدند و سرخی‌های تراخمِ زیرِ پلکِ بالایی چشم‌مان را می‌تراشیدند. شپش‌ها آن قدر زیاد بود که روی نیمکت‌ها در حرکت بودند.

در دبستانی که بودم هیچ دانش‌آموزی شلوار و کفش چرمی نداشت. همه بدون استثناء با زیرشلواری و گیوه به مدرسه می‌آمدند. شیر خشک هم که از سازمان ملل یا کشور‌های کمک دهنده به مدارس می‌دادند، فرّاشِ مدرسه در دیگ بزرگی با آب قاطی می‌کرد و می‌جوشاند و به دانش‌آموزان می‌داد. البته بسیاری از دانش‌آموزان میل به خوردن نداشتند.

در دبستان هیچ کتابِ غیر درسی نبود. ندیدم که معلمی برای‌مان یک کتاب قصه و داستان بخواند. اصلاً خودشان هم اهل مطالعه نبودند.

یک همکلاسی داشتیم که کتاب‌هایش را با روزنامه جلد گرفته بود. یکی از اقوامش مدیر دبیرستان بود و روزنامه‌ای برای جلد کتاب به ایشان داده بود. افسوس می‌خوردم که چرا در خانواده‌ی ما یکی روزنامه نمی‌خرد. ما خودرو بار آمدیم و به قول صمد، خاری بودیم در بیابان، هر جا نَمی بود به خود کشیدیم.

معلمی که در آن دوران ابتدایی بیشترین تأثیر را روی بنده داشت آقای محمدرضا وکیلی بود. ایشان معلم کلاس ششم ما بود. از جنبه‌ی ادبی برای ما مشوّقِ خوبی بودند. موضوعات انشاء جالبی به ما می‌دادند. 

و دوره‌ی متوسطه...
- در مهرماه ۱۳۴۳ برای دورانِ دومِ متوسطه به دبیرستان امیرکبیر رفتم که بعد از انقلاب، شهید بهشتی نام گرفت و بعد آموزشکده و دانشکده شد. من رشته‌ی طبیعی درس می‌خواندم. دبیران خوبی داشتیم. آقای ندافی از اهالی کاشان بودند و درس‌های طبیعی را بر عهده داشتند: زیست‌شناسی و زمین‌شناسی و تکامل. آقای علی مؤید معلم ادبیات بود که گفت مقدمه‌ی گلستان سعدی را از حفظ کنید. آن زمان برای‌مان سخت بود ولی الآن احساسِ خوشحالی می‌کنم که مقدمه را از حفظ هستم و این را مدیون آقای مؤید می‌باشم. روز‌ها می‌رفتم پشتِ تُمب (بادامستانی در جنوبِ شهرِ استهبان) درس می‌خواندم. تنهایی، زیر درخت گوئیز (زالزالک) کنارِ رودخانه‌ی فتح‌آباد؛ و جالب است اتفاقاتی خوب در آن زمان برایم افتاده که خاطره شده و یکی از آنها داستانش را نوشتم به نام بُزِ کوهی که در سال ۱۳۵۷ در مجله فردوسی چاپ شد. حکایت این بود که من بر روی سنگی نشسته بودم و تکیه بر درخت گوئیز. کتاب می‌خواندم. یک همسایه داشتیم در پُشتِ تُمب که می‌گفتیم زن مَش معنوی؛ که البته مشهدی محمد نبی بود. پدربزرگ صفر؛ و ایشان، دو تا زن داشته. زن اولش فوت شده بود که مادر بزرگ صفر بود؛ و زن دومش از خراسان. حالا نمی‌دانم از بجنورد یا یکی از شهر‌های هم‌جوار گرفته بود؛ و کاملاً لهجه‌ی خراسانی داشت و در پیشانی‌اش خالی زده بود. خالکوبی کرده بود. من دیدم با صدای بلند می‌گوید. آی ریضاخان! ریضاخان! بُدو آهویَه، آهویَه!

 نگاه کردم دیدم یه بُز کوهی از پشت رودخانه دارد لنگان لنگان فرار می‌کند. این وَرِ کوهِ بَش تیر خورده بود و پایش زخمی و کارایی‌اش را از دست داده بود. این زبان بسته لَنگان لَنگان می‌دوید؛ و من از پشت سرش می‌دویدم. جالب این است که من دَمپایی پایم بود. پایم خورد به سنگ. لنگان لنگان می‌رفتم. یه سگی هم بود که من اضافاتِ قصابی‌ها را برایش می‌ریختم. دوستِ ما شده بود اونجا. اون هم می‌لنگید. سه تایی‌مون لنگان لنگان می‌دویدیم. بعد تا رسیدیم نزدیکی‌های پشتِ باغِ حاجی مِ‌صِدِق (حاجی میرزامحمدصادق) که دوستان درس می‌خواندند. آقای ابوطالب احسانی؛ علی موفق خدا بیامرز و دوستان دیگر. همه جمع شدیم و این شکار را گرفتیم؛ و محمودِ شَفَق سرش را با ارّه بُرید. خیلی دلم سوخت. آوردیم به بادامستانِ بی‌بی. در ایوانِ خانه‌ی بی‌بی آویزان کردند. گوشتش را تقسیم کردیم؛ و پوستش دست علی صفر‌ها بود که در همین سال‌های اخیر می‌گفت هنوز دارم. خلاصه، شب شد. عده‌ای آمدند دَرِ خانۀ ما و گفتند که شما شکاری که ما زده‌ایم، گرفته‌اید. گفتیم: حکایت این بوده. گفت: من شکایت می‌کنم. گفتم: دست ما نبوده؛ و این خاطره‌ای بود از پُشتِ تُمب که درس می‌خواندم.

ظهر که می‌شد می‌آمدم خانه. از رفتارِ ننه می‌فهمیدم که هیچی تو خانه نیست برای خوردن. فوراً سر و تَه می‌کردم و برمی‌گشتم پُشتِ تُمب و می‌نشستم به خواندن. بعضی روز‌ها ننه، بنده خدا، اگر مرغ‌مان تخمی می‌گذاشت، آن را آب پَز می‌کرد، می‌آورد پشتِ تُمب. بعد از ظهر به جای ناهار در آن‌جا می‌خوردم. منظور این است که با سختی و مَرارت، دورانِ دبیرستان را گذراندم. هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم، تا کلاس دوازدهم، یک کفشِ لاستیکی پای من بود که پاره شده بود. من با نخِ سفید دوخته بودم و هر وقت باران می‌گرفت، کفش لاستیکی را که با مرکب، سیاه کرده بودم، رنگش می‌رفت و دومرتبه با خودکار و دوات، سیاه می‌کردم.

حتی یک‌بار هم، فکرِ دانشگاه و اینها نبودم. یک روز مدیر کل آموزش و پرورش فارس آمد سرِ کلاس و پرسید: کی به دانشگاه می‌رود؟ هیچ کس دست بلند نکرد. دو مرتبه پرسید: کی به دانشگاه می‌رود؟ هیچ کس دست بالا نکرد. بارِ سوم حسن فاطمی دست بالا بُرد و گفت: من می‌خواهم بروم. وقتی که مدیرِ کل رفت، آقای معلم ما، شاید صد تا بد و بی‌راه به فاطمی گفت که: ها! حالا تو هم دانشگاه می‌ری؟! چرا دست بلند کردی؟ خودت مسخره کردی؟ خلاصه چشمِ دیدنِ این‌که کسی به دانشگاه برود را نداشتند. معلمان مشوّق نبود. همه را سرکوب می‌کردند و دل‌شان نمی‌خواست کسی از خودشان بالاتر برود. به خاطرِ همین، ما هم توی فکرِ دانشگاه و اینها نبودیم. دیپلم گرفتیم. دیپلم ما خرداد سال ۱۳۴۹ بود که آماده بودیم برویم سربازی. اگر چه سنِ من کم بود و به سنِ سربازی رفتن نرسیده بود، ولی داوطلب شدم. دقیقاً تا روز آخری که می‌خواستند ما را به سربازی ببرند، مرا در شَک و دو دلی نگه داشته بودند. یک‌بار می‌گفتند داوطلب نمی‌خواهیم؛ یک‌بار می‌گفتند می‌خواهیم. خلاصه، رسید به روزی که ما ثبت نام شدیم و رفتیم سربازی. روز ۲۶ مهر ماه ۱۳۴۹

جالب این‌که ۱۳ نفر از استهبان بودیم. همگی از دوستانِ ما بودند. از فسا سوار شدیم رفتیم شیراز. شیراز یادم می‌آید که توی فلکه شهرداری ایستادیم برای استراحت یا پُر کردنِ فُرم مأموریتِ اتوبوس. درست اولِ خیابانِ زند سمتِ چپ. به قول معروف پشت به قبله؛ جنبِ بانکِ ملت. بستنی خریدند، به ما هم دادند. من حقیقت تا به حال این جور بستنی در ظرفِ مقوایی ندیده بودم. خُب یک قاشق پلاستیکی هم بود و من هرچه فرو می‌کردم رو سرِ بستنی فرو نمی‌رفت. دیدم دیگران دارند نگاه می‌کنند. گفتم: چه شده؟! گفتند: خُب این یک مقوا رویش است. مقوا را بردار. بستنی زیرِ این روپوش بود. خجالت کشیدم ولی خُب تجربه‌ای به دست آوردم. 

بعد دیگه رفتیم. شب شد. تو راهِ آباده قرار شد شام بخوریم. قبل از شام گفتم اول نماز بخوانم تا بعد از شام به قول ما سابُناتی‌ها دیگه وارو (نگرانی) نداشته باشم. دیگه فکر نماز نباشم که آیا فرصت بشود یا نه؟ خُب رفتم تو مسجد. یک ساعتِ وسترن، خدا بیامرز بابا داده بود به من که تو سربازی داشته باشم. من از مچِ دستم باز کردم گذاشتم بالای آینه (یعنی همان جایی که بالایش آینه است) تا وضو بگیرم. دولا شدم که مَسح پا بکشم. وقتی راست شدم دیدم آخی که ساعت نیست! بلافاصله ساعت را برداشته بودند. خیلی از بچه‌های سابُناتی‌ها و همشهری‌ها گفتند از حالا حواست جمع باشد که اینجا مثل استهبان نیست. خلاصه، این ساعتِ بابا دزدیده شد. 

خلاصه، دیگه رفتیم. تو راه که می‌رفتیم آقایی بود به اصطلاح مال ایج. فامیلی‌اش یادم رفته. فکر کنم آقای میرزایی بود. نشست ته اتوبوس. ترانه‌ی «راه شیراز برای تو دوره» را خواند و همه دست می‌زدیم و شادی می‌کردیم. چه می‌دانستیم که حالا می‌خواهیم به جایی برویم که ستم می‌کشیم.

سربازی ما ۴ ماه در پادگانِ فرح‌آباد بودیم. تو این چهارماه بعضی پنج‌شنبه و جمعه‌ها که پول نداشتیم، نمی‌توانستیم بیرون بیاییم، همان جا توی پادگان می‌ماندیم. پول نداشتم که کَفش را واکس بزنم. پول نداشتم که کفی پوتین بخرم؛ صندلی تاشُو بخرم. من پول نداشتم. نامه نوشتم برای بابا که ما پول نداریم. مدتی گذشت. یک روز صبح سرِ صبحگاه پشتِ بلندگو صدا زدند که بیائید به ستاد. به ستاد که رفتیم یک قبضی به من دادند که برای‌تان پول آمده. بنده خدا بابا پول فرستاده بود. رفتم شعبه‌ی بانک مرکزی که آن‌جا بود. وقتی تو صف رفتم. نوبتِ من رسید. آن کارمند بانک ۲۷ تومان به من داد. من ایستادم. کارمند بانک گفت: چرا ایستاده‌ای؟ گفتم: بقیه‌اش. گفت بقیه‌ی چه؟ گفتم: بقیه‌ی پول. گفت: مگه چند بود؟ گفتم: ۲۷۰. گفت: دیپلم هم گرفتی؟ گفتم: بله. گفت: این ۲۷۰ ریال است. نه ۲۷۰ تومان. خجالت کشیدم و آمدم. 

بعداً یک نامه برای بابا نوشتم و تشکر کردم. گفت: خُب، بابا من که پول نداشتم؛ قیچی خیاطی‌ام که در مغازه با آن کار می‌کردم، فروختم به سی تومن. دو تومان دادم به نان و قاتق برای ظهر خودمان. یک تومان پُست گرفت و ۲۷ تومان هم برای تو فرستادم. خلاصه، این‌جور روزگاری داشتیم. 

از چه زمانی به مطالعه علاقه‌مند شدید؟ اولین آثاری که خواندید در چند سالگی بود و آیا آنها را به خاطر دارید؟
- از کودکی به‌مطالعه علاقه‌مند بودم. متأسفانه نه‌در خانه و نه‌در شهرمان کتابخانه‌ای وجود نداشت. به قصه‌های بزرگسالان و همسایگان به دقت گوش می‌دادم. نخستین کتاب همان «کفّاش خراسانی» بود که در کودکی خواندم. چون به شعر علاقه‌مند شده بودم پس از آن کتاب‌های فایز دشتستانی و باباطاهر هم می‌خواندم. البته مادربزرگم برایم غزلیات حافظ می‌خواند ولی توانِ درک و فهمش را نداشتم.

در سال ۱۳۴۵ یک قوطی پودر رختشویی تاید خریدم که خوشبختانه یک کتاب «منتخب شاهنامه فردوسی» به عنوان تبلیغ و هدیه در آن بود که خواندم و لذت بردم.

نخستین کتاب داستانی که خواندم «امشب دختری می‌میرد» اثر رسول اَرونقی کرمانی بود. کلاس دهم بودم. این کتاب را دوست نازنیم جناب آقای دکتر سیدحبیب ساداتی که هم اکنون در محله‌های جنوب شیراز به طبابت مشغولند و آن زمان هم‌کلاسی و دوست خوبِ بنده بودند به من دادند و آن را خواندم و شوقِ خواندنم فزونی یافت.

پس از آن گه‌گاهی مجله‌های اطلاعات هفتگی، جوانان، زن روز و... را به طور دستِ دوم و به سختی از دوستان می‌گرفتم و داستان‌های دنباله‌دارش را می‌خواندم. ولی، چون از شماره‌های پشتِ سرِ هم خبری نبود، سردرگم می‌شدم.

حقیقتش پول خرید حتی یک روزنامه را هم نداشتم. در راه مدرسه که می‌رفتم هنوز دو خاطره در ذهنم مانده است. یکی این که یک داروخانه بود به نام داروخانه‌ی اصطهباناتی. این داروخانه علاوه بر فروش روزنامه‌ی اطلاعات و مجله‌های دیگر، مجله‌ی توفیق هم می‌آوردند. تابلویی بر سر درِ داروخانه از مجله توفیق با لبخندِ معنی‌دارش نصب کرده بودند و روی آن نوشته شده بود: همشهری، شب جمعه دو چیز یادت نرود: اول ...، دوم مجله توفیق.

یک لوازم‌التحریری هم بود به‌نامِ آقای پیروی. در بازار. زیرا هنوز در محله‌ی ما خیابان نکشیده بودند. به مدرسه که می‌رفتم یک قفسه‌ی کوچکی در جلو مغازه‌اش گذاشته بود که چند کتاب هم در مَعرضِ دید مردم، در آن جای داده بود. هر دفعه که رَد می‌شدم دو سه دقیقه‌ای می‌ایستادم و کتاب‌ها را نگاه می‌کردم. یکی از کتاب‌ها که دلم می‌خواست بخرم و بخوانم، سه قطره خون صادق هدایت بود. البته آن زمان نه هدایت را می‌شناختم و نه می‌دانستم که محتوای کتاب چیست. فقط عکس سه قطره خونی که به رنگِ قرمزِ روشن در سه اندازه‌ی متفاوت در پشتِ جلد نقش بسته بود، توجه مرا به خود جلب کرده بود. قیمت آن را پرسیده بودم، ۳۰ ریال بود. در عرض دو سه سال هر چه تلاش کردم که ۳۰ ریال جمع کنم موفق نمی‌شدم. به خانواده هم که می‌گفتم، در عین حالی که می‌دانستم توانِ خرید ندارند، می‌گفتند: رضا! کتاب برای چه می‌خواهی؟! همان کتاب‌های مدرسه‌ات را بخوانی بَس است. 

تازه معلم شده بودم و کتاب دهکده پر ملال را خریدم و خواندم. چون در روستا تدریس می‌کردم این کتاب بسیار برایم آموزنده بود و تا اندازه‌ای راه و روش نوشتن را از آن آموختم.

در سال تحصیلی ۱۳۵۴ که در روستای فدشکویه فسا آموزگار کلاس پنجم بودم با دوستی آشنا شدم که کتاب از این ولایت، اثر علی‌اشرف درویشیان را معرفی کرد. در شیراز این کتاب را از یک کتابفروشی که نزدیک فلکه ستاد بود خریدم و خواندم و چه تأثیر غمبارِ واقع‌بینانه‌ای بر من گذاشت؛ خاصه داستان سه خُم خسروی.

در همین روستا بودم که یکی از دوستانم که تهرانی بود و جزء سپاه بهداشت کتاب صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را به دست بنده داد و خواندم. نثر و دیدگاهش بسیار متفاوت بود. بعد‌ها فهمیدم که این کتاب جزء مکتب ادبی رئالیسم جادویی است.

از دانشگاه و رشته تحصیلی و از محیط دانشگاه بگویید. 
- بنده خاطرات تلخ و شیرینی از دانشگاه دارم. به شش دانشگاه پا نهاده‌ام:
- دانشگاه آذرابایگان تبریز در سال ۱۳۵۴ رشته علوم تربیتی 
- دانشگاه سپاهیان انقلاب مامازن در سال ۱۳۵۶ رشته مدیریت آموزشی 
- دانشگاه آزاد فسا در سال ۱۳۶۵ کاردانی زبان و ادبیات فارسی 
- دانشگاه پیام نور شیراز در سال ۱۳۶۷ کارشناسی زبان و ادبیات فارسی 
- دانشگاه علامه طباطبایی تهران در سال ۱۳۶۸ (ادغام چند دانشگاه از جمله دانشگاه سپاهیان انقلاب) 
- دانشگاه شیراز در سال ۱۳۶۹ به عنوان مهمان از دانشگاه علامه طباطبایی.

در دانشگاه تبریز که پذیرفته شدم از اداره آموزش و پرورش فسا که در آن جا شاغل بودم، به صورت مأموریت به تحصیل وارد دانشگاه تبریز شدم. دانشگاه برایم بسیار تأثیرگذار بود. از همه‌ی جنبه‌های علمی، اجتماعی، سیاسی، روانشناسی و... واقعاً برای یک بچه‌ی شهرستانی، محیطی بسیار متفاوت و جالب و جذاب بود. این همه آدم‌های متفکر، روشنفکر با بینش‌های متفاوت، استادان فهیم و صاحب ذوق و اندیشه که کاملاً با معلمان دوران تحصیل در دبستان و دبیرستان متفاوت بودند. همین امر باعث شد که شَمِ مبارزه با رژیم پهلوی در من زبانه بکشد. در تظاهرات دانشجویی شرکت می‌کردیم. به تئاتر‌های غلامحسین ساعدی می‌رفتیم و فیلم‌هایی مثل مادر ماکسیم گورکی می‌دیدیم. حتی یک روز به جذام‌خانه باباباغی تبریز رفتیم و چقدر مغموم و افسرده شدم. مقاله‌ای در همین رابطه نوشتم و سرِ کلاس ادبیات خواندم.

امکانات خورد و خوراک دانشگاه خیلی خوب بود. ناهار ۱۵ ریال و شام یک تومان. باور بفرمایید از گلوی من پایین نمی‌رفت. زیرا صحنه‌های بی‌خوراکی خانه‌ی خودمان جلو چشمم ظاهر می‌شد و اشک در چشمانم جاری می‌گشت و با خود می‌گفتم: با داشتن دو خواهر فلج و خانواده‌ای بی درآمد که نهایت خوراک‌شان اَرده و شیره است، چطور می‌توانم در غیاب آنها این همه خوراک خوب نوشِ جان کنم! 
برایتان نگفتم که اداره آموزش و پرورش تبریز برگه‌ی مأمور به تحصیل بنده را نپذیرفتند و گفتند یا باید دانشگاه را شبانه طی کنی و به شغل معلمی‌ات هم در تبریز بپردازی و یا برگردی به محل اصلی خدمتت. من نمی‌دانستم چه کنم؟! دانشگاه شبانه مرا قبول نکردند. ناچار یک هفته این همه راه از تبریز به روستای کبک‌آبادِ قَرَه‌بُلاغِ فسا که دوستانم در آن‌جا چند پایه درس می‌دادند می‌آمدم و یک هفته به دانشگاه تبریز برمی‌گشتم تا هر دو را از دست ندهم. در همین رفت و آمد‌ها بود که در ۲۹ فروردین ۱۳۵۵ توسط ساواک شیراز دستگیر شدم.

از دانشگاه اخراج شدم. تا این که دوستان و آشنایان گفتند فامیلت را عوض کن و با نام جدید در کنکور شرکت کن. تا آن زمان فامیل بنده ابراهیم‌دخت بود. از آن جایی که به آل‌احمد علاقه داشتم و کتاب‌هایش را خوانده بود، و در ضمن، چون می‌خواستم نامِ پدربزرگِ پدرم را هم داشته باشم، آل‌ابراهیم برگزیدم. البته ۱۰ تا فامیل باید به اداره ثبت احوال می‌دادیم که دادم. ولی فامیل‌هایی که در استهبان بودند می‌بایست به سراغ‌شان می‌رفتم و اجازه‌ی کتبی می‌گرفتم؛ که رفتم ولی چندان روی خوش نشان ندادند. از آن جا دیگر نام خانوادگی بنده شد: آل‌ابراهیم.

دو مرتبه در کنکور سال ۱۳۵۶ با فامیل جدید ثبت‌نام کردم و این دفعه در دانشگاه سپاهیان انقلاب مامازن پذیرفته شدم. در آن‌جا با دوستان دیگری آشنا شدم. در یک اتاق خوابگاه ۹ نفر بودیم. از خاطرات خوب آن سال شرکت در شب‌های شاعران و نویسندگان در انجمن فرهنگی ایران- آلمان در انستیتو گوته در تهران به نام «ده شب» بود. جمعیت موج می‌زد و ما بر خود می‌بالیدیم که هر شب در خدمت شاعران و نویسندگان برجسته و ارزشمند بودیم. شادی ما افزون بود و خوشحال بودیم که در جمعی ادیبانه شرکت می‌کنیم.

در ۲۹ بهمن ۱۳۵۶ با دختری از تهران که دختر عمویم معرفی کرده بود ازدواج کردم.

همسرتان هم می‌نویسند. لطفاً از ایشان بیشتر بگویید.
- بله، ایشان تاکنون علاوه بر درج داستان و نقد و بررسی در روزنامه‌ها، دو کتاب مجموعه داستان با عناوین: «چرخ روزگار» و «ماه بانو» چاپ و منتشر نموده است. وی علاقه‌ی شدیدی به مطالعه دارد. کتاب‌های بسیاری در زمینه‌ی داستان و رمان از نویسندگانِ ایرانی و خارجی خوانده است و اغلب در جشنواره‌های داستانی شرکت می‌کند. نامش نسرین است ولی در شناسنامه‌اش فاطمه خُراشادی‌زاده قید گردیده است. اجدادِ او از اهالی یکی از روستا‌های بیرجند به نامِ خُراشاد است که بعد‌ها به تهران می‌آیند؛ و نسرین در آن‌جا متولد می‌شود. زمانی که بنده در دانشگاه مامازن تهران پذیرفته شدم، گه‌گاهی به خانۀ دختر عمویم می‌رفتم. رفت و آمدی که آنها با خانواده‌ی دختر عمو داشتند، پیشنهاد ازدواج از جانبِ آنان صورت گرفت. زیرا شوهرِ ایشان با پدر نسرین همکار و همسایه و دوست بودند و شناختِ کافی داشتند.

اگر قرار باشد سه نویسنده ایرانی و سه نویسنده خارجی را نام ببرید، از چه کسانی یاد می‌کنید؟
- اگر بخواهم فقط نام شش نفر را بگویم، صمد بهرنگی، علی‌اشرف درویشیان و احمد محمود از خودمان و آنتوان چخوف، رومن رولان و ماکسیم گورکی از نویسندگان خارجی است.

کتاب‌هایی که بر شما تأثیر نهادند.
کتاب‌ها هر کدام تأثیر خودشان را می‌گذارند. ولی بیشترین تأثیری که از آنها گرفته‌ام بیشتر در زمینه‌های داستان، رمان، شعر، فلسفه، تاریخ، جامعه‌شناسی، خاطرات، تاریخ شفاهی (گفت و گوها). هستند.

کتاب‌هایی در زمینه‌ی داستان و رمان مثل: ماهی سیاه کوچولو، سال‌های ابری علی‌اشرف درویشیان، همسایه‌های احمد محمود، مادر ماکسیم گورکی، ژان کریستف و جان شیفته رومن رولان و. 

کتاب‌هایی که با عنوان تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران منتشر می‌شود بسیار علاقه‌مند به خوانش آنها هستم و درس‌های آموزنده‌ای دریافت می‌کنم. از جمله کتاب‌هایی که به‌همت حضرتعالی با امین فقیری، منصور اوجی، محمد عسلی و ابوتراب خسروی انجام شده است. هم‌چنین کتاب‌هایی به کوشش ناصر حریری، محمدهاشم اکبریانی، کیوان باژند و. منتشر شده است.

معمولاً از کتاب‌هایی‌که بهره‌مند می‌شوم و بیشترین تأثیر را بر بنده می‌گذارند، کتاب‌هایی است که برای مردم به نگارش در آمده و از دردها، گرفتاری‌ها، نابسامانی‌ها، خوشی‌ها، شادکامی‌ها، پیروزی‌ها و موفقیت‌های آنان سخن رفته است. اگر بخواهیم از دیدگاه مکتب‌های ادبی سخن بگوییم باید ازکتاب‌هایی بگویم که در راستای رئالیسم اجتماعی و رئالیسم سوسیالیستی انتشار یافته است. از خواندنِ نوشته‌هایی که نویسندگانِ آنها از جریان سیال ذهن پیروی می‌کنند و یا آثار پُست مُدرن هستند، چندان راضی نیستم. اتفاقاً با دقت هم می‌خوانم ولی چیزی یاد نمی‌گیرم. شاید این ضعف از بنده باشد نه آنها.

گویا پیش از انقلاب برای شما گرفتاری پیش آمد. 
- جلوتر عرض کردم، برای این که هم دانشگاه را از دست ندهم و هم به خاطر اِمرار معاش می‌بایست به شغلِ معلمیِ خود ادامه دهم، بعد از تعطیلات نوروز ۱۳۵۵ بود که در همین رفت و آمد‌ها یک روز صبح وارد شیراز شدم. بلیط اتوبوس برای فسا و قره‌بُلاغ زودتر از ساعت ۱۲ نداشتند. توی این فاصله‌ی ساعتِ ۷ تا ۱۲ من رفتم سرِ دُزک، خانه‌ی خاله خانم. خُب، خاله‌ام خیلی مهربان بود. ما اکثراً آن‌جا با بچه‌های‌شان دورِ هم بودیم و حق بزرگی بر گردن من دارند. با پسرخاله‌ام آقا جابر صحبت کردیم که با هم یک سری برویم تو دانشسرای مقدماتی و دوستان استهبانی را ببینیم. سوار موتور گازی شدیم و رفتیم توی دانشسرا. دوستان زیادی جمع شدند. ابراهیم دژ بود. شهید محمدرضا کیانی‌نژاد که بعد از انقلاب شهید شد. اسدالله یونس‌فرد. اکبر چوپان. محمدصادق باغبانی که البته باغبانی معلم نبود. ولی دوست استهبانی بود. همه اونجا جمع شدیم. یه آقایی اومد، با سبیل بزرگ و مو‌های فِر. بعد گفتند: ایشان از زندانیانِ سیاسی دوران شاه است؛ و خیلی برایش احترام قائل بودند. در ضمن من در رفت و آمدم‌هایم، کتابِ اسلام‌شناسی دکتر شریعتی را هم به دستِ ابراهیم دژ و دوستانِ دیگری داده بودم. ایشان هم یکی از بخش‌های کتاب اسلام‌شناسی که آن زمان بخش بخش بود، به دستش رسیده بود. وقتی من را دید، دژ گفت: همین رضا هست که من برایت تعریفش می‌کردم. او هم خیلی خوشحال شد و گفت: بَه بَه! چه بهتر از این! و ظهر خدمتتون باشیم؛ و از این قضایا. گفتم که: بابا، من ساعت ۱۲ بلیط اتوبوس دارم و باید به قَره‌بُلاغ بروم. گفت: نه، نمی‌شود. ما حتماً باید ظهر در خدمت‌تون باشیم و از این حرف‌ها. خلاصه اصرار و اصرار و بلیطم را دادند به آقا جابر رفت به دروازه‌ی اصفهان و ساعتش را از ۱۲ ظهر به ۴ بعد از ظهر عوض کرد. دانشسرا که تعطیل شد رفتیم خانه‌ی آقای دژ. در آن‌جا دژ و دوستان با هم بودند. خانه‌ای اجاره‌ای بود توی گِلکو. حالا نمی‌دانم چی باشد؟ طرف دادگاه نظام و اینها. خلاصه، رفتیم اون‌جا و گفتند: ظهر یه چیزی بخوریم. تلیتِ ماست درست کردند. نشستیم، همین که لقمه‌ی اول را خواستیم بخوریم... ها، این را نگفتم که وقتی از درِ دانشسرا داشتیم می‌آمدیم بیرون، همین آقای سیبیلو که به اصطلاح زندان سیاسی دوره‌ی شاه و عضو گروه شفق سرخ بود که ما آن موقع اصلاً این گروه‌ها را نمی‌شناختیم. از جریان‌های سیاسی آگاه بودیم، ولی تفکیکِ اسم‌ها را نمی‌دانستیم. خلاصه ایشان دَمِ دانشسرا، یه باجه تلفنی بود، گفت: حقیقتاً من ظهر خونه‌ی خاله‌ام مهمان هستم و باید بروم خونه‌ی خاله‌ام و، چون حالا شما را دیده‌ام، بروم زنگی بزنم و بگویم که من نمی‌توانم بیایم و عذرخواهی بکنم و بتوانم با شما باشم. گفتیم: خُب، بسیار عالی!

ایشان هم رفت تو کیوسکِ تلفن و زنگی زد و بعد اومد. رفتیم خونه‌ی دژ. همین تلیت، لقمه‌ی اولی را خواستیم بخوریم، در زدند. ابراهیم دژ از پنجره نگاه کرد. یک‌باره گفت: اَی بُوام سوخت! اَی بُوامون سوخت! گفتیم: چه شده؟ گفت: بَه! دُور تا دُور محاصره هستیم. پلیس اومده. افرادِ شخصی اومدن. آقای دژ در را باز کرد. اومدند بالا و تا اومدند، گفتند: بلند شید. آرمان فوراً رو کرد به همین آقا مظفر فریدونی که سروستانی هم بود. گفت: هرجا آشه کچلک فراشه؟ یعنی منظورش این بود که هر جا یک جلسه‌ای هست تو هم حضور داری؟ من دلم برای آقا مظفر سوخت. پیش خود گفتم چه بلایی سر این در میارن!

 خلاصه ما را گرفتند و گفتند بایستید و ایستادیم و دست به دیوار. پشت به راه.

همه جا گشتند و چند کتاب برداشتند؛ و ما را سوارِ ماشین کردند و بردند. شهید کیانی‌نژاد رفت توی دستشویی. گفت: اجازه است بروم دستشویی. گفت برو. خُب یادشون رفت که ایشون را بیاورند. همین طور تو دستشویی ماند. تا بعداً شنبه زنگ زده بودند دانشسرا که بگو بیا خودت رو معرفی کن. خلاصه، ما را بردند توی کمیته‌ی مشترکِ ضد خرابکاری، بغلِ اَرگ کریم‌خانی که حالا خراب کرده اند، حدِ فاصل بین ارگ و بانک ملی. همین جا زیر زمینی بود و محل شهربانی و کمیته‌ی مشترکِ ضد خرابکاری. یک افسرِ شهربانی هم بود به نامِ علی رحیمی که بعد‌ها رئیس شهربانی استهبان هم شد. خلاصه، ما را بردند به آنجا. اولین سؤال از مشخصات. کی هستین و چه هستین؟ کجایی هستین؟ و بعد گفت: خُب، عضو چه گروهی هستید؟ گفتم: عضو گروه نیستم. من دیدم با پوتین زد تو ساق پام که نزدیک بود از زورِ درد چشمم در بیاد. خلاصه ما را بردند توی زیر زمین. تختی بود فنری، مرا خواباندند روی تخت. پای مرا به لبه‌ی تخت و دو تا دست‌مان را به بالای تخت بستند و یک آقایی بود که می‌گفتند آقای دهقان که از اهالی کازرون بود و می‌گفتند این چهار سال در اسرائیل دوره دیده تا بتواند شکنجه‌گر ماهری باشد. آن چنان شلاق می‌زد که دو تا روی هم نمی‌زد؛ و بعد سرِ شلاق‌ها به اصطلاح پنجه پنجه‌ای بود و سر پنجه‌ها را گره زده بودند. شلاق که می‌زد گره‌ها به پشت پا می‌خورد. پشتِ پا تاول می‌زد و خون می‌آمد. آن‌قدر زدند به من که بگو عضو چه گروهی هستی؟ من حقیقت عضوِ هیچ گروهی نبودم. گرایشاتی داشتیم ولی اصلاً عضو گروهی نبودم.

در روزنامه عصر مردم (شماره ۷۴۰۸ روز پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۰ صفحه ۱۰) گفت و گویی با مجید روزیطلب صورت گرفته بود که در مورد دهقان چنین آمده است: «شکنجه‌گر من که اسمش دهقان بود، سی سال بعد از انقلاب، در دهه ۹۰، از آمریکا به کشور برگشته بود، که دستگیر شد. دادگاه انقلاب من و دیگرانی که توسط او شکنجه شده بودند را صدا زد و با او روبرو کرد. تمام جنایت‌هایی که من می‌گفتم تصدیق می‌کرد، اما در انتها گفت ما یک مأمور معذور بودیم. هر چه گفتیم مگر تو عقل نداشتی، مگر انسانیت نداشتی، گفت ما در یک فضای متفاوت بار آمده بودیم. خود ساواکی‌ها به دهقان می‌گفتند بخت‌النصر و هر شکنجه‌ی سختی را به او می‌سپردند.»

ضمناَ! این را هم نگفتم که مظفر توی دانشسرا که بودیم هی می‌گفت: من اگر بیام تبریز تو می‌تونی من را به گروه‌ها وصل کنی؟ گفتم: والله من گروه نمی‌شناسم. ولی با بچه‌ها که می‌رویم کوه، احساس می‌کنم که یک وابستگی به جایی دارند. گفت: خُب، حالا می‌تونی مرا با اونا آشنا کنی؟ گفتم: حالا تو بیا. ما می‌رویم کوه. ما آشنایی می‌دهیم. خلاصه، اینها بیشترین فشار را روی من می‌آوردند که حتما ًعضو یک گروهی هستم؛ و آن‌قدر زدند که پای من عفونت کرد و پوست پای من کَنده شد. ۵ شبانه روز اصلاً نگذاشتند بخوابم. چون وقتی شلاق می‌زدند باید حتماً راه بُرده شود تا پا وَرَم نکند تا جا برای شلاق بعدی داشته باشه که پا نَتَرکد. خلاصه، همان مسیری که قدم می‌زدم و رفت و برگشت می‌کردم روی موزائیک‌ها، یک لایه از عفونت و چرک و خون بسته شد. دیگران به اندازه‌ی من کتک نخوردند. دیگران هم کتک می‌خوردند ولی نه به اندازه‌ی من. جالب این‌که هی مرا کتک می‌زدند. بعد می‌گفتم: من کتاب به کسی نداده‌ام. ابراهیم دژ می‌آوردندش دَمِ در. می‌پرسیدند: تو به این کتاب دادی؟ من می‌گفتم: نه. ابراهیم با همین لهجه‌ی سابُناتی می‌گفت: نه خودُت اُم دادی.

دو مرتبه شروع می‌کردند به زدن. از شکنجه‌هایی که مرسوم بود: شلاقِ کفِ پا بود؛ دیگری قپونی بود که دو تای دست از پشت دست‌بند می‌زدند و می‌بستند. آویزون بود؛ که پله‌ای بود طنابی به او وصل بود. صندلی می‌گذاشتند، می‌گفتند: برو بالا. به سختی می‌رفتم بالا. می‌گفت: دستت بگذار توی این طناب. دست می‌گذاشتم توی طناب. می‌گفت: پات بگیر بالا. پا می‌گرفتم بالا. صندلی را برمی‌داشتند. بعد آویزون می‌شدم. تو این آویزون شدن بلانسبت شلوارم در می‌آوردند و باطوم برقی جا‌های حساس‌مان می‌گذاشتند. این هم یک نوع دیگر از شکنجه‌ها بود؛ و جالب این است که وقتی من رو آویزان می‌کردند از پله، زیرِ پله سلولی بود که دری داشت و توی این سلول هم اکبر چوپان بود و من نمی‌دانستم از زورِ درد، پاهایم را به کجا بزنم؟ که می‌خورد به درِ سلولِ اکبر چوپان. بعد‌ها می‌گفت شلاقی که تو می‌خوردی انگار به من هم می‌زدند.

غیر از توهین و تحقیر و فحش خواهر و مادر، خدمت شما که عرض کنم این‌قدر می‌زدند که می‌گفتم: کاش منو می‌کُشتید. می‌گفتند: کُشتنِ تو به دردِ ما نمی‌خورد. برامون از سگ کمترید. ما می‌خواهیم ازت حرف بکشیم. خلاصه، ما که حرفِ خاصی نداشتیم. موقعی که مشخص شد که ما عضو گروهی نیستیم یک کمی ملایم شدند.

بعد از ۵ روز، شکنجه‌هاشون کم شد؛ و جالب این‌که من ۲۳ روز اون‌جا بودم. همان زمانی بود که شاه می‌خواست به شیراز بیاید و برود فسا. ما دیدیم که آن شکنجه‌گاه را دارند رنگ می‌کنند، تمیز می‌کنند و مقداری از شکنجه‌هاشون کم شد و دیگر هیچ‌گونه برخوردی نداشتند. شاید به خاطر این‌که شاه می‌خواست بیاید. 

خلاصه ما ۲۳ روز اون‌جا بودیم. بعضی بچه‌ها زودتر رفتند به عادل‌آباد. مثل جابر. البته اسدالله یونس‌فرد همان روز اول و دوم به همراه محمدصادق باغبانی آزاد شد. آنها یا چیزی نداشتند یا گیر ندادند یا مظفر درباره‌ی آنها چیزی نگفته بود ولی به هر صورت نمی‌دانستم کی هست کی نیست؟ چون هر کدام توی یک سلول بودیم و هر سلول هم مشخص نبود کسی داخلش هست یا نه؟

وقتی ما واردِ زندانِ عادل‌آباد شدیم، یک هَشتی بود که کمربند و کفش ما را برداشتند. اول تو بندِ یک بودیم؛ که بند یک تقریباً بند انفرادی بود.۱۰- ۲۰ روز آن‌جا بودیم. این را خدمت شما عرض کنم که این‌جا نسبت به بازداشگاه ساواک خیلی آسوده و راحت بودیم. بعد از مدتی ما را بردند به بند ۴ که بندِ سیاسی بود. 

در آن‌جا افرادِ مختلفی را می‌دیدم. از جمله زنده‌یاد مرحوم عزت‌الله سحابی که خیلی مورد احترام بود. شخصیت بسیار سنجیده و مؤدب و مورد احترام همه بود.

در اتاق ایشان آقای عبدالعلی بازرگان فرزند مهدی بازرگان (اولین نخست‌وزیر پس از انقلاب ۱۳۵۷) بود؛ و آقای سالک که روحانی بود. تنها روحانی در زندان او بود که همین آقای سالک بعد از انقلاب شد رئیس بنیاد مستضعفان و اینها.

روز‌هایی که ما را می‌بردند به هواخوری، دیدیم یک نفر است خیلی قدم می‌زند و حرف می‌زند و صحبت می‌کند.

پرسیدیم که آیا سابُناتی دیگه‌ای هم اینجا هست؟ گفتند: همین آقایی که خیلی قدم می‌زند و حرف می‌زند؛ آقای فرج سرکوهی.

فرج سرکوهی لاغر بود و عینکی. خیلی هم حرف می‌زد. بعد ما رفتیم سلام کردیم و گفتیم ما هم بچه‌ی استهبان هستیم؛ و همشهری شما و گفت: کدام محله؟

گفتم: پَنار.

گفت: خونه‌ی ما رو بلدی؟ گفتم: ها، یک درخت بادامی هم توی حیاط‌تون هست. چون خونه‌ی همین رضاقلی که خیاطی داشت توی کوچه ستودگان‌ها خانه‌ی اینها بود. بینِ حسینه‌ی پَنار و مسجد کُهزاد. این‌جا هم به شوخی گفت: پس ما فئودال هستیم و خودمان خبر نداریم که درخت بادام داریم. بعد گفت:، چون هنوز برای دادگاه نرفته‌اید، خیلی با زندانی‌های سیاسیِ سابقه‌دار هم‌صحبت نشو که جُرمِ شما بیشتر می‌شود. (بالا می‌رود)

گفت: با من هم صحبت نکن که جُرمت می‌رود بالا.

⭕ یعنی شما فقط بخاطر یک کتاب زندانی شدید؟ در اعتراضات سیاسی حضور نداشتید؟
- دانشگاه تبریز که بودم تو تظاهرات دانشجویی خیلی جزئی شرکت می‌کردیم. حتی تو سلف سرویس که بودیم، شیشه‌های نوشابه‌هایی که آن موقع می‌دادند، در یک لحظه تمام دانشجو‌ها شیشه‌هاشون را به طرف پنجره‌ی بزرگی که داشت- یک دیوارِ سلف سرویس کلاً پنجره بود- ناگهان همه‌ی شیشه‌ها می‌ریخت پایین؛ و جالب این‌جا بود که ظهر این کار می‌شد، شب همه‌ی شیشه‌ها سرِ جایش بود... در این حد در اعتراضات شرکت می‌کردیم. ولی خُب انسجام نداشتیم. راهبرد نداشتیم. کسی به اصطلاح راهنمایی نمی‌کرد. اگر چه همان زمان که تبریز بودیم، بعضی‌ها بودند که وابسته به گروه‌های سیاسی بودند. من یادم نمی‌رود یک‌بار نوارِ سیما بینا گوش می‌کردم. یکی از همان دانشجو‌ها که نمی‌دونم شاید داشته روی من کار می‌کرده، رو من حساب می‌کرد، گفت: مگه تو سیما بینا هم گوش می‌دی؟

گفتم: فولکوریک است و از زبان مردم هست و اینها. خلاصه برایش باعث تعجب بود.

بله، در بند ۴ عادل‌آباد که بودیم، نسبت به زندان ساواک خیلی آرامش داشتیم. بعد، دو تا دادگاه نظام برای‌مان گرفتند. در دادگاه نظام دو نوع وکیل بود. یا وکیل پولی (وکیل انتخابی) و یا وکیل تسخیری.

در دادگاه نظام اتفاقاً پدرم مرا همراهی می‌کرد. یک گروهبانی بود که دستِ ما را ول کرد. به بابا گفت: موقعی که جلوی پادگان مرکز پیاده طرف فلکه اطلسی شما مغازه خیاطی داشتید برای من یه یقه پیرهنی دوختی و پول نگرفتی.

بعد توی دادگاه نظام ما را به شش ماه محکوم کردند. دادگاه اول؛ و گفتند: شما رابطه داشتید با این جریان‌ها و اینها. خلاصه دیگه در دادگاهِ نظام بعدی به اصطلاح ما را تبرئه کردند. چون چیز خاصی نداشتند ولی خُب، تقریباً ۴ و ۵ ماهی زندان بودیم. 

اولین نوشته‌ی شما کدام است و کجا منتشر شده؟
- بنده از بچگی علاقه به نوشتن داشتم حتی بدون این که کسی در من ایجاد انگیزه کند. دفتر خاطراتی داشتم که گه‌گاهی مطالبی را در آن می‌نوشتم. متأسفانه در حملۀ ساواک، مادرم با ترس و لرز، با کتاب‌های دیگر با الاغ به کوه می‌بَرَد و دور از چشم دیگران در یک کَپَر آتش می‌زند. تعدادی را برگ برگ می‌کند و به رودخانه می‌دهد تا آب ببرد.

یک داستان نوشتم در ارتباط با دو خواهر فلجم. آن زمان در دانشگاه سپاهیان انقلاب دانشجو بودم. یکی از هم‌دوره‌ای‌های بنده جناب آقای فرهاد کشوری بودند که کتابی در مورد کودکان به نام «بچه آهوی شجاع» در تهران توسط انتشارات رز، در سال ۱۳۵۵ به چاپ رسانده بودند. از ایشان هم نظر خواستم و خوشبختانه بنده را راهنمایی کردند. نوشته که تکمیل شد، به همراه همسرم و نخستین فرزندم به انتشارات نوباوه در جلو دانشگاه تهران بردم که کتاب‌هایی برای کودکان چاپ می‌کرد. خوشبختانه آقای علی‌اشرف درویشیان هم در همان‌جا بودند. داستان را از بنده گرفتند و گفتند پس از مطالعه به شما خبر می‌دهیم. فرزندِ شش ماهه‌ام در آغوشم بود. علی‌اشرف پرسید: نامش را چه گذاشته‌اید؟ گفتیم: نسیم. بچه را بغل کردند و گفتند: امید که یکی از مردانِ خوبِ روزگار باشد. گفتیم: آقا، این دختر است. با خنده‌ای گفتند: شما جنوبی‌ها اسم دختر و پسر را یکی می‌کنید. آن از نسیم خاکسار و این هم از نسیم شما. تشکر کردیم و خندیدیم.‌ای روزگار!

چند داستان نه به معنای واقعی‌اش داشتم که یکی از آنها به‌نام «دماسنج» در شماره ۱۸ مجله فردوسی در سال ۱۳۵۷ و دیگری به نام «بُز کوهی» شماره ۲۳ همین مجله به چاپ رسید. مدت‌ها طول کشید تا داستانی به نام «ننه‌ی مرضیه» برای روزنامه عصر فرستادم که مرداد ۱۳۷۶ چاپ شد. یک داستان هم با نام «گُل‌بَس» در مجله آدینه به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۷۶ چاپ گردید. 

تا بحال چند کتاب از شما منتشر شده و اگر بخواهید سه کتاب از میان آثارتان انتخاب کنید از کدام‌یک یاد می‌کنید؟
- فکر کنم حدود ۸۰ عنوان. البته در زمینه‌های گوناگون، که بیشتر در ارتباط با فرهنگ مردم استهبان است و هم‌چنین تصحیح متون دیگران. اگر جسارت نیست تا لیست کتاب‌ها را خدمت شما عرض کنم (اسامی آثار منتشر شده را در آخر مصاحبه آورده‌ایم).

به قول جلال آل‌احمد کتاب‌های هر کس مانندِ فرزندانش می‌ماند. نمی‌توان تبعیضی قائل شد. ولی، چون می‌فرمایید، فکر کنم از میان نوشته‌هایم این سه کتاب را انتخاب کنم: ۱ ـ کتاب شورش (زندگی و مبارزاتِ امیر مختار کریم‏پور شیرازی)، ۲ ـ کتاب بهار استهبان (بهارستان) و ۳ ـ فرهنگ تطبیقی گویش مردم استهبان (هفت جلد) 
 
شما انتشارات سِتَه‌بان را راه‌اندازی کرده‌اید. در این باره هر چه لازم می‌دانید بگویید. اگر خاطره‌ی خاصی از ایام راه‌اندازی این انتشارات تا بحال دارید بفرمایید.
- از آن‌جایی که در اشتیاق به چاپ کتاب‌هایی که نوشته و آماده کرده بودیم و در انتظارِ چاپ و نشرش روزشماری می‌کردیم و به هر ناشری که سر می‌زدیم بنا به دلایلی امروز و فردا می‌کرد، مصمم شدیم تا خود بتوانیم یک مجوز نشر گرفته و به کارِ خود ادامه دهیم. خوشبختانه انتشارات سِتَه‌بان به همت دوست عزیزمان جناب آقای احمدرضا نداف رئیس وقت اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی استهبان و پی‌گیری‌های ایشان در سال ۱۳۸۳ شروع به کار کرد. در عرض این ۱۸ سال گذشته بیش از ۳۲۰ کتاب در زمینه‌های گوناگونِ ادبیات داستانی، شعر، فرهنگ مردم، کودکان، تاریخ، آموزشی و... توسط این انتشاراتی بدونِ دریافتِ هزینه‌ای به‌چاپ رسیده است. جای بسی خوشوقتی است که علاوه بر نویسندگان و مؤلفان استهبانی توانسته‌ایم در خدمتِ عزیزانِ دیگری از شهر‌های نی‌ریز، سروستان، داراب، ایج، شیراز، میمند فیروزآباد، اصفهان، تهران، کرج و... بوده باشیم. 

از میان آثاری که منتشر کرده‌اید کدام را بیشتر دوست دارید؟
- همه‌ی آثار منتشر شده توسط این انتشاراتی مایه‌ی مباهات من است و تمامی آنها را دوست دارم. اما از آن‌جایی که می‌فرمایید نام چند کتاب را بیان کنیم خدمت شما عرض شود که: خرنامه (شمس اصطهباناتی)، مراسم عروسی و ترانه‌های رایج آن در استهبان، اردشیر بابکان، یادمان علی‌اشرف درویشیان، امین فقیری را دوست دارم، دلتنگ (اشعار اصغر وفادار)، استهبان تابناک (احمد ذوالقدر)، شکنجه در عصر پهلوی (علی اصغر سلیمانی)، خطر و خاطره (عبدالله پرچمی)، مولانا و موسیقی (علی آبدر)، گزیده ادب فارسی (دکتر مرضیه ندافی)، ایل من شاهسون (پریوش شاهسون)، شهرستان نی‌ریز (محمدعلی پیشاهنگ)، یاد‌ها (مجموعه مقالاتی پیرامون سروستان قدیم. نوشته اکرم مومنی)، تاریخ و فرهنگ سروستان (غلامحسین سبزی سروستانی)، چهره‌هایی از فرهنگ بومی و صنایع دستی شهرستان داراب (محمود بهره‌مند)، نگارش و دستور زبان ترکی در گویش بهارلو (محمدحسن حکمت)، بوستان دوستان (غضنفر امیرسالاری میمندی)، در گذرگاه تاریخ، پارادوکس (منصور مهتاش) و... 

درباره‌ی انجمن داستان استهبان توضیح دهید. چه شد به فکر ایجاد این انجمن افتادید؟
- تقریباً نزدیک به بیست و پنج سال است که چراغ این انجمن در گوشه‌ای از کتابخانه‌ی عمومی محقق‌العلماء، از مجموعه انجمن‌های اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی استهبان به حیاتِ خود می‌دهد. آغازِ این انجمن برمی‌گردد به ۲۶ تیرماه ۱۳۷۶ و زمانی که آقای مسعود غفرانی، رئیس خانۀ فرهنگ و اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی استهبان را عهده‌دار بودند. بنده پیشنهاد تشکیل یک کلاس داستان‌نویسی دادم و سنگ‌بنای این انجمن در آن زمان نهاده شد. این چراغ هر قدر هم که کم نور باشد ولی بر خود می‌بالیم که بالاخره یک روشنایی کوچک برای دوستدارانِ ادبیات داستانی فراهم آورده‌ایم. به قول صمد داستان‌نویسِ بزرگ کودکان: هر نوری هر چقدر هم که ناچیز باشد بالاخره روشنایی است.

روز‌های یکشنبه و چهارشنبه، کارگاه داستان‌نویسی سرشار از ذوق و شوق است که هنرجویانی علاقه‌مند در خود جای می‌دهد و با شنیدنِ داستانِ دوستان، نقد و بررسی آثار، معرفی کتاب‌های تازه منتشر شده، خلاصه‌ای از کتاب‌های خوانده شده، تعریف داستان، پیرنگ، شخصیت‌پردازی، فضا، زمان، مکان، پیام، گره‌افکنی، حالتِ تعلیق، نقطۀ اوج، گره‌گشایی، توضیح درباره‌ی مکتب‌های ادبی، آشنایی با نویسندگانِ مطرح ایران و جهان و... خوشحالی از در و دیوارش می‌بارد.

مربی این کلاس‌ها بدونِ چشم‌داشتِ هیچ‌گونه هزینه‌ای چه از سوی هنرجویان و چه از لحاظ اداره ارشاد، با علاقه‌مندی بسیار در این بیست و پنج سال، به‌کار خویش تداوم بخشیده و مفتخر است که شاید توانسته باشد گامی هر چند کوچک در راستای ادبیات داستانی برداشته باشد و جوانان را به‌خواندنِ کتاب و نوشتن تشویق کند و در آنان ایجاد انگیزه نماید.

حاصلِ تلاشِ بیست و پنج ساله‏ی انجمن، علاوه بر ارائه‏ی سیزده مجموعه دفترِ داستان تحتِ عنوانِ «داستان‏های سِتَه‏بان»، چهار دفتر «گزارش هفتگی انجمن داستان‌نویسان استهبان»، و مجموعه سخن‌هایی از بزرگان است که هر هفته بینِ هنرجویان تقسیم می‌شود و به صورت کتابی با عنوان «سخن هفته» منتشر کرده‌ایم. 

از دیگر تلاش‌های انجمن: سه زندگی‏نامه و بررسی آثارِ نویسندگان و شاعرانِ مطرحِ معاصر (دکتر غلامحسینِ ساعدی، صمد بهرنگی و فروغ فرخزاد)، چاپ و انتشار بیش از صد داستان در روزنامه‏ها و مجله‏های رسمی کشوری و استانی؛ چاپِ چندین جلد کتاب توسطِ نویسندگانِ این انجمن را می‏توان نام بُرد.

آن مربی که از او یاد کردید و بدون دریافت هیچ مزد مادی به کار خود در این ۲۵ سال ادامه داده، محمدرضا آل‌ابراهیم است. اگر خاطراتی از جلسات این انجمن دارید بفرمایید. از نویسندگان و پژوهشگرانی که به جلسات دعوت شدند یاد کنید. 
- انجمن داستان‌نویسی استهبان مفتخر است که با همکاری دیگر نهاد‌های دولتی و مردمی از جمله اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، تاکنون موفق به برگزاری چندین جشنواره‌ی ادبیات داستانی، جشنواره‌ی افسانه‌های مردم ایران، و بزرگداشت شخصیت‌های استهبانی از جمله شمس اصطهباناتی و... گردیده است. با حضورِ اساتیدِ بزرگی همچون زنده‌یاد صادق همایونی، زنده‌یاد حسین (ایرج) خدیش، زنده‌یاد مهین‌بانو نورافروز، ابوالقاسم فقیری، امین فقیری، ابوتراب خسروی، حسین آزاده، دکتر کتایون نمیرانیان و... از این عزیزان خاطرات بسیار ارزشمندی در اذهان، و عکس‌ها و فیلم‌های خوبی بر جای مانده است.

شرکت در مسابقاتِ داستان‏نویسی و اِحرازِ مقام‏های نخستِ استانی و کشوری، برگزاری چندین «عصرِ داستان» در استهبان و دعوت از اساتیدِ بزرگِ داستان‏نویسی و هنرمندانِ بنام از جمله آقایانِ ابوالقاسم فقیری، امینِ فقیری، ابوترابِ خسروی، اردشیر رستمی؛ همایش سیری در ادبیات داستانی استهبان در خردادماه ۱۳۸۱؛ حضور در نمایشگاه‏های کتاب؛ شرکت در جلساتِ سخنرانی نویسندگانِ بزرگ از جمله محمود دولت‏آبادی در تالارِ حافظیه‏ی شیراز و گفت و گوی اختصاصی با ایشان؛ شرکت هنرجویان انجمن داستان سته‌بان در نکوداشت امین فقیری در روز پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷ در سالن مرکز اسناد و کتابخانه ملی فارس، حضور در کلاس‏های آموزشیِ داستان‏نویسی در شهر‌های همجوارِ استهبان از جمله نی‏ریز، فسا، داراب و شیراز؛ خوانش داستان در کنگره‏های داستان‏نویسی از قبیلِ جشنواره‏ی داستانیِ نارنجِ جهرم و شهرستانِ مُهر، فیروزآباد، شهرستان پاسارگاد، آباده، بندرعباس، کرمان، قم، ایلام، بانه، تهران و... از دیگر فعالیت‌های این انجمن هستند.

⭕ دوست دارید چه کاری در زمینه‌ی ادب و فرهنگ بکنید که تا بحال توفیق انجامش دست نداده است؟
- حجم کار آن قدر بالاست که می‌ترسم عمرم کفاف ندهد. دلم می‌خواهد تا زنده هستم، کار‌های نیمه تمامم در زمینه‌ی گردآوری ادبیاتِ شفاهی مردم، داستان، رمان، خاطره‌نویسی، یادداشت‌های روزانه، سفرنامه، نقد و بررسی کتاب‌ها، زندگی‌نامه‌ی چند شخصیتِ دیگر، لالایی‌ها، ترانه‌ها، سفالگری در استهبان و... را تکمیل و به سرانجامی برسانم.

چه پیشنهاد‌هایی برای رشد ادب و فرهنگ کشورمان دارید؟
- مطالعه! مطالعه! مطالعه تقدمِ بر همه چیز دارد. جامعه‌ای موفق است که به کتاب روی آورد و در میانِ تمامی هم و غمِ زندگی‌شان، ساعاتی چند دست از مطالعه برندارند. متأسفانه کتابخانه‌های ما با آن همه کتاب‌های ارزشمند، چندان موردِ استقبالِ مردم نیست. اگر هم تعدادی مراجعه کننده دارد، نود درصدشان در پیِ کتاب‌های کمک درسی و آموزشی هستند. بیشترِ کتابفروشی‌ها به مغازه‌های لوکس و سوپرمارکتی تبدیل شده‌اند. البته علاوه بر بی‌توجهی مردم به کتاب، گسترشِ فضای مجازی و سرگرم شدن به محتویاتِ دانلود شده در گوشی‌های همراه، می‌تواند عاملِ دیگری محسوب شود. اگر به تیراژ کتاب‌های منتشر شده حتی از نویسندگان صاحبِ شهرت دقت کنید می‌بینید که تعداد نسخه‌های به چاپ رسیده تا حدود ۱۰۰ الی ۲۰۰ نسخه تقلیل یافته است. تیراژِ روزنامه‌ها و مجلاتِ ما به حداقلِ خود رسیده است. همین استهبانِ خودمان، از بسیاری از روزنامه‌ها و نشریات محروم است و آنهایی که وارد می‌شود نهایتش بیشتر از ۵ الی ۶ شماره نیست. کتابفروشی‌ها به فروش لوازم‌التحریر روی آورده‌اند.

شنیده‌ام که در برخی از کشورها، در ایستگاه‌های قطار، مترو، اتوبوسِ خطِ واحد، آرایشگاه‌ها و اماکنِ عمومی، کتاب‌هایی قرار داده‌اند که عمومِ مردم وقت‌شان را بیهوده تلف نمی‌کنند و تا لحظه‌ی فرارسیدنِ انتظار، چشم از کتاب و مطالعه برنمی‌دارند. 

البته نباید غافل بمانیم که جشنواره‌ها، انجمن‌های ادبی شعر و داستان، مسابقاتِ داستان‌نویسی، پرسشِ مهر و انشاء شعر و داستان که از طرفِ اداره‌های آموزش و پرورش شهرستان‌ها برگزار می‌شود تا اندازه‌ای در ارتقاء ادب و فرهنگِ ما تأثیر گذار بوده است.‌ای کاش در رسانه‌های جمعی بیشتر از آن‌چه که هست، به مسابقاتِ کتاب، خلاصه‌نویسی، معرفیِ شُعرا و نویسندگان و پژوهشگران می‌پرداختند تا گرایشِ مردم به مطالعه بیشتر و بیشتر شود.

⭕ کمی هم در باره‌ی فرزندان‌تان بگویید. آنها نیز دستی بر قلم دارند.

- بنده دارای سه دختر به نام‌های نسیم، پویا و ماندانا هستم. هر کدام از آنها علاقه‌مند به مطالعه و نوشتن و درج مطالب‌شان در نشریات می‌باشند. نسیم آل‌ابراهیم دارای مدرکِ دکتری در رشته‌ی مدیریت آموزشی است. 

وی علاوه بر مدیریت انتشارات «سِتَه‌بان» تاکنون این آثارِ از وی چاپ و منتشر شده است:

مجموعه داستان «همبستگی آسمان و دریاچه»، مجموعه داستان «هیچ چیز پنهان در گوشه‏ى قلبم نبود»، مخابرات دیجیتال، برکه‌ها و ستاره‌ها، مروارید‌های پنهان در شرق فارس، نیایش (سفرنامه حج)، عطر سیب‌های سرزمین بابل (سفر به‌عراق)، آن چه معاون فناوری مدرسه هوشمند باید بداند، آینده‌ی آموزش عالی. 

پویا آل‌ابراهیم دارای کارشناسی ارشد رشته‌ی حسابداری است و در دانشگاه آزاد اسلامی استهبان مشغول به کار است. دو کتاب زیر هم از وی چاپ و منتشر شده است:

مجموعه داستان «گیسوی رنگین کمان»، مجموعه داستان «عروسک کوکی» 

ماندانا آل‌ابراهیم دانشجوی کارشناسی ارشد رشته‌ی عکاسی که در دانشگاه هنر تهران مشغول به تحصیل است. وی زمانِ دانش‌آموزی در مسابقات داستان‌نویسی که از طرفِ اداره آموزش و پرورش ارائه می‌گردید شرکت می‌کرد و معمولاً برنده‌ی نفرِ اول استانی می‌شد. یک بار هم اولِ کشوری شد و از طرفِ آموزش و پرورش به تهران رفت و از دستِ رییس جمهور وقت لوح تقدیر و جایزه‌ی ارزشمندی دریافت نمود. آثارِ زیر از وی چاپ و منتشر شده است:

مجموعه داستان «خانه‌ی ما»، صنایع دستی «نمد در استهبان»، صنایع دستی «گیوه در استهبان»، «فرهنگ مردم گُرده» پژوهش و گردآوری، «افسانه‌های مردم ایران» پژوهش و گردآوری، «چشم در چشم طبیعت». 

آثار منتشر شده محمدرضا آل‌ابراهیم:
زندگی‌نامه ها:
۱- شورش (زندگی و مبارزاتِ کریم‏پور شیرازی)، با مقدمه‌ی علی‌اشرف درویشیان، نشرِ چشمه (نایاب) چاپ پاییز ۱۳۸۳،
۲- شهیدرابع (زندگى و مبارزاتِ آیت‏اللَّه شیخ محمدباقر مجتهد اصطهباناتی) (نایاب) چاپ زمستان ۱۳۸۳،
۳- شیخ مغربی (زندگی‌و گزیده‌ی اشعار محمدشیرین مغربی) (نایاب)
 چاپ اردیبهشت ۱۳۸۴،
۴- قاضی عضدالدین ایجی (استاد حافظ) (نایاب) چاپ زمستان ۱۳۸۴،
۵- اردشیرِ بابکان، زاده‏ی بَخْتِگان چاپ آذرماه ۱۳۸۷،
۶- بهارستان (بهار استهبان) زندگی‌نامۀ مشاهیرِ استهبان چاپ آذر ۱۳۹۱،
۷- شیخ علی‌نقی اصطهباناتی چاپ خرداد ۱۴۰۰،
۸- زندگی‌نامه جلیل انفرادی چاپ خرداد ۱۴۰۰،
۹- گفت و گوی نسیم با پدر چاپ خرداد ۱۴۰۰

پژوهش، تصحیح و گردآوری متون:
۱- شمسِ اصطهباناتی (مجموعه اشعارِ محلیِ شمس) چاپ پاییز ۱۳۸۵،
۲- عارفِ اصطهباناتی (مجموعه اشعارِ محمدعلی منوچهری) چاپ پاییز ۱۳۸۵،
۳- شاهکارِ عشق یا شورِ عاشورا (اشعارِ شمسِ اصطهباناتی) چاپ ۱۳۸۵،
۴- غزلیات شمسِ اصطهباناتی چاپ پاییز ۱۳۸۶،
۵- مَحیا (پژوهش و گردآوری) درویش کشاورزیان چاپ پاییز ۱۳۸۷،
۶- اشعار وفادار (مجموعه شعر) سروده: اصغر وفادار چاپ پاییز ۱۳۸۷،
۷- نوحه‌های شمس اصطهباناتی (محمد شمس اصطهباناتی) چاپ پاییز ۱۳۹۱،
۸- شکوفه‌های کهکشان (مجموعه شعر و نقاشی) قاسم کهکشانی چاپ پاییز ۱۳۹۲،
۹- سفرنامه زیارتی سیاحتی (سفرنامه حج). غلامعباس خوبیار چاپ پاییز ۱۳۹۲،
۱۰- نسیم محبت. محمود روشنعلی چاپ پاییز ۱۳۹۳،
۱۱- حیدربگ نامی چاپ زمستان ۱۳۹۴،
۱۲- امین فقیری را دوست دارم دارم چاپ زمستان ۱۳۹۴،
۱۳- نقد و نظر چاپ فروردین ۱۳۹۶،
۱۴- یادمان علی‌اشرف درویشیان چاپ بهمن ۱۳۹۶

فرهنگ مردم:
۱- کتابشناسی مردم استهبان (نایاب) چاپ بهار ۱۳۸۲،
۲- فرهنگِ مردمِ استهبان درمحرم، رمضان و طلبِ‏باران (نایاب) چاپ پاییز ۱۳۸۵،
۳- بازی‏های محلی استهبان چاپ پاییز ۱۳۸۵،
۴- مراسم عروسی و ترانه‏های رایج آن در استهبان (نایاب) چاپ آبان ۱۳۸۶،
۵- آثارِ باستانی، اماکنِ مذهبی و گردشگاه‏ها در استهبان (نایاب) چاپ آذر ۱۳۸۷،
۶- ضرب‌المثل‌های سابُناتی (استهبانی) چاپ تابستان ۱۳۹۳،
۷- تاریخ و جغرافیای استهبان چاپ تابستان ۱۳۹۳،
۸- انجیر و انجیرکاری در استهبان چاپ تابستان ۱۳۹۳،
۹- انگور و انگورکاری در استهبان چاپ تابستان ۱۳۹۳،
۱۰- بادام و زعفران در استهبان چاپ تابستان ۱۳۹۳،
۱۱- باور‌های عامیانه‌ی مردم استهبان چاپ تابستان ۱۳۹۳،
۱۲- دعا‌ها و نفرین‌ها در استهبان چاپ تابستان ۱۳۹۳،
۱۳- پیشینه‌ی نمایش در استهبان چاپ تابستان ۱۳۹۳،
۱۴- بهشتکان پنهان در نی‌ریز چاپ تابستان ۱۳۹۳،
۱۵- افسانه‌های خانم معلمان چاپ ۱۳۹۴،
۱۶- افسانه‌های سرباز معلم چاپ ۱۳۹۴،
۱۷- فرهنگ افسانه‌های مردم استهبان (هفت جلد) چاپ ۱۳۹۵،
۱۸- فرهنگ تطبیقی گویش مردم استهبان (هفت جلد) چاپ ۹/۹/۱۳۹۹،
۱۹- استهبان در منابع تاریخی چاپ ۹/۹/۱۳۹۹،
۲۰- نوروز در استهبان چاپ ۱/۱/۱۴۰۰،
۲۱- میرآبی در استهبان چاپ ۱/۱/۱۴۰۰،
۲۲- کتابشناسی مردم استهبان چاپ ۱/۱۱/۱۴۰۰،
۲۳- تاریخچه آموزش و پرورش در استهبان چاپ ۱/۱۱/۱۴۰۰،
۲۴- پیشینۀ پزشکی در استهبان چاپ ۱/۱۱/۱۴۰۰

شعر و داستان:
۱- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفتر یکم) گردآوری (نایاب) چاپ ۱۳۷۶،
۲- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفتر دوم) گردآوری (نایاب) چاپ ۱۳۷۷،
۳- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفتر سوم) گردآوری (نایاب) چاپ ۱۳۷۸،
۴- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفتر چهارم) گردآوری (نایاب) چاپ ۱۳۷۹،
۵- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفتر پنجم) گردآوری (نایاب) چاپ ۱۳۸۰،
۶- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفتر ششم) گردآوری (نایاب) چاپ ۱۳۸۲،
۷- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفتر هفتم) گردآوری (نایاب) چاپ ۱۳۸۴،
۸- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفترهشتم) گردآوری (نایاب) چاپ ۱۳۸۶،
۹- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفتر نهم)
 (ویژه جشنواره استانی) چاپ ۱۳۸۸،
۱۰- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفتر دهم) گردآوری (نایاب) چاپ ۱۳۹۰،
۱۱- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفتر یازدهم) گردآوری
 چاپ شهریور ۱۳۹۷،
۱۲- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفتر دوازدهم) گردآوری
 چاپ بهمن ۱۳۹۷،
۱۳- داستان‏های سِتَه‏بان (مجموعه داستان)، (دفتر سیزدهم) گردآوری
 چاپ خرداد ۱۴۰۰،
۱۴- گفتگویی کوتاه با محمود دولت‌آبادی، هنرجویان کلاس داستان‌نویسی‌استهبان چاپ مردادماه ۱۳۸۰،
۱۵- جاری جاودان (درباره‌ی صمد بهرنگی)، مژگان قاسمی
 چاپ بهار ۱۳۸۱،
۱۶- فریاد فروخفته (درباره‌ی فروغ فرخ‌زاد)، امیر شهپری
 چاپ زمستان ۱۳۸۱،
۱۷- شبِ سَمور (مجموعه داستان) چاپ آبان ماه ۱۳۸۶،
۱۸- لبِ تَنور (مجموعه داستان) چاپ آبان ماه ۱۳۸۶،
۱۹- باران سر ایستادن نداشت چاپ زمستان ۱۳۹۳،
۲۰- پَناری (دوبیتی و رباعی) چاپ بهار ۱۴۰۰،
۲۱- گزارش هفتگی انجمن داستان‌نویسی استهبان ۱۳۹۵
 چاپ بهمن ۱۳۹۶،
۲۲- گزارش هفتگی انجمن داستان‌نویسی استهبان ۱۳۹۶
 چاپ مرداد ۱۳۹۷،
۲۳- گزارش هفتگی انجمن داستان‌نویسی استهبان ۱۳۹۷
 چاپ خرداد ۱۳۹۸،
۲۴- گزارش هفتگی انجمن داستان‌نویسی استهبان ۱۳۹۸ و ۱۳۹۹
 چاپ خرداد ۱۴۰۰،
۲۵- سخن هفته چاپ خرداد ۱۴۰۰

خاطرات سفر:
۱- سفر به سوریه چاپ زمستان ۱۳۹۳،
۲- سفر به مشهد چاپ زمستان ۱۳۹۳،
۳- سفر به شهداد چاپ زمستان ۱۳۹۳

یادداشت روزانه:
۱- یادداشت روزانه سال ۱۳۹۰ چاپ ۹/۹/۱۳۹۹

نگاهی به کتاب:
۱- نگاهی به پنجاه کتاب چاپ تابستان ۱۳۹۴،
۲- نگاهی به بیست و چهار کتاب چاپ تابستان ۱۳۹۴،
۳- نگاهی به بیست و شش کتاب چاپ شهریور ۱۳۹۸،
۴- نگاهی به کتاب سال‌های ابری چاپ ۱/۱/۱۴۰۰

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها