جیکجیک پرندهای، در غروب سرخابی،
میخواند... از درد؟ از شادی؟
نمیدانم...
آن سوتر، صدای چکشی میآید، خسته، سنگین، میکوبد، آرام، مثل هر روز،
نمیدانم آیا آرزویی دارد رنگین؟!
یا در پی اش، کابوسی است سهمگین،
یا شاید تنها ادامه میدهد در تکراری غمگین...
آفتاب که بیاید اما، همه را از یاد خواهم برد، جیکجیک پرنده،کوبش چکش،و سرخابی غروب را..
در سایه رقصان و اندوهناک شمعی،
که میسوزد، قطرهقطره در التهاب خویش،
تا آفتاب برآید...
هر چند، شاید جانش نپاید...
نظر شما