
در بیمارستانهای لیورپول انگلیس مشغول به کار بود، اما جنگ و اوضاع نابسامان ایران در آن روزها، و نیازی که به او داشتند صبر و قرار را از او گرفت. همین شد که بارش را برای بازگشت به وطن جمع کرد و عازم ایران شد...
آنطور که مادرش خانم بتول معینالدین برایش تعریف کرده در روز شنبه متولد شده، شنبهای که مصادف بوده با بیستم اَمرداد ۱۳۲۸ خورشیدی در محله سادات.
پدرش سید علی قطبی، فرهنگی و از معلمینی بود که در سالهای اولیه یعنی از سال ۱۳۱۲ خورشیدی در نیریز تدریس میکرد و در سال ۱۳۴۲ بازنشست شد. پدری که اوایل خدمتش را در مشکان و پس از آن در نیریز گذراند...
دکتر سیدمعینالدین قطبی از پزشکان حاذق و چیرهدستی است که طبابتش مثالزدنی است. کسی که در نیریز متولد شد و رشد یافت... چهرهای نامآشنا نه تنها برای اهالی نیریز، چه بسا استان فارس...
گپ و گفتی با وی ترتیب دادیم که میخوانید:
⭕ تحصیل در نیریز
از این نظر که پدرم با زندهیاد هدایتا... بهرامی همدوره و بسیار صمیمی بودند و ایشان نیز مدیر مدرسه کیان [بهرامی]بود، مرا از ۵ سالگی در آن مدرسه ثبتنام کرد.
آن روزها کوچهها وضعیت درستی نداشت. رودخانهها و زمینهای کشاورزی در محلات زیاد بود و من روزی چهار بار با همسر دیگر پدرم که خانم پروین حجری نام داشت و آموزگار نیریز و معلم مدرسه آذردخت بود، به مدرسه میآمدم. سپس ایشان به مدرسه آذر میرفت و موقع تعطیلی مدرسه به دنبال من میآمد. خانم حجری بچه نداشت و فوقالعاده زن مهربانی بود. ایشان بیش از ۳۵ سال به عنوان آموزگار در مدرسه دخترانه آذر تدریس میکرد.
کلاس اول ابتدایی را در سال ۱۳۳۴ خورشیدی و در مدرسه بختگان گذراندم. معلم کلاس اول ابتداییمان در ابتدا، آقایی بود به نام رضا خواجوی که پس از گذشت شش ماه از مدرسه ما رفت و آقای محمدحسن رفعتی که از اهالی کوچه بالا (محله سادات) بود، کار تدریس ما را به عهده گرفت. من آقای خواجوی را بسیار دوست داشتم، به طوری که ایشان باعث شده بود من به مدرسه وابسته شوم و رفتنشان شوک عمیقی بر من وارد کرد. آنطور که بعدها فهمیدم ایشان اصالتاً دارابی بود و به خاطر اینکه با رئیس فرهنگ شهرشان آن زمان دعوا کرده بود، شش ماه به نی ریز تبعید شده بود.
⭕ دیدار با معلم پس از پزشکی
سال ۱۳۶۲ که پزشک متخصص بودم، دختر ایشان به مطب من آمد و من دفترچه ایشان را دیدم که نوشته بود خانم خواجوی از داراب. نام پدرش را پرسیدم و به او گفتم که سال ۱۳۳۴ یک معلم به نام خواجوی داشتیم که در نیریز تدریس میکرد. دخترشان گفت بله! ایشان پدر من است. گفتم من خیلی دوست دارم او را ببینم. خلاصه اینکه دیدار میسر شد و من ایشان را دیدم. کسی که هنوز پس از گذشت سالها، بلندقامت، چهارشانه و بسیار منظم بود و گویا بعدها شهردار داراب شده بود. آقای خواجوی مشکل پروستات داشت و باید عمل میشد و من ایشان را عمل کردم و هرچه اصرار کردند، از او هزینه نگرفتم. ایشان چند سال پیش به رحمت خدا رفت.
معلم کلاس دوممان آقای سیدحسین طغرایی پدر استاد سید عطاءالله طغرایی خطاط چیرهدست نیریزی؛ معلم کلاس سوممان آقای مجتبی علوی دایی دکتر دیانت؛ کلاس چهارم آقای صارمی؛ کلاس پنجم آقای علی سلیمی و کلاس ششم نیز زندهیاد حسین داوری بودند.
سال ۱۳۴۰ دوران ابتدایی ما تمام شد و به مدرسه شعله آمدیم. آقای محمد فاتحی مدیر مدرسه بود و سالهای هفتم، هشتم و نهم را در آن مدرسه گذراندم. معلمهایمان نیز آقایان زندهیاد محمد معانی پدر دکتر معانی، احمد ضیغمی، امان ا... ضیغمی و شیبانی بودند. تا کلاس نهم را در مدرسه شعله گذراندم و برای گذراندن کلاس دهم به مدرسه احمد که آقای سیدمحمود طباطبایی در آنجا مدیریت مدرسه را به عهده داشتند، رفتم.
⭕ تدریس در جایی بزرگتر
پس از گذراندن پایه دهم، ترجیح دادم به جای بزرگتری برای درس خواندن بروم؛ بنابراین به پدرم اصرار کردم تا با رفتنم به شیراز موافقت کند. پدرم در ابتدا قبول نکرد و گفت تو یک پسر پانزده شانزده سالهای و نمیتوانی در شیراز از پس کارهایت بربیایی، اما آنقدر اصرار کردم تا بالاخره قانع شد و پذیرفت.
پانزده روز از مهر گذشته بود که در یکی از روزهای شنبه به مدرسه شاپور شیراز رفتم. آن روزها مدرسه شاپور بهترین مدرسه شیراز بود، به طوری که ظرفیت آن در تیرماه تکمیل میشد.
به همراه پدرم به سراغ مدیر مدرسه آنجا یعنی آقای ابوالقاسم دستغیب رفتیم، ایشان سر تا پای مرا ورانداز کرد. نگاهی به کارنامهام انداخت و نمیدانم چه شد که به من گفت الان میتوانی به کلاس درس بروی! برایم خیلی تعجبآور بود، اما خیلی خوشحال بودم. چند دقیقه بعد، در کلاس پنجم تجربی (طبیعی) که کلاس شیمی بود و آقای کیان آن را درس میداد حاضر شدم. او مرا پای تخته برد و شروع به سؤال کردن از من کرد و من هم اکثر سؤالات را جواب دادم. ایشان هم که انتظار نداشت، با من بسیار گرم گرفت.
⭕ بچهای از نیریز با لباسهای معمولی
دانشآموزان آنجا همه باسواد، باکلاس، کت و شلواری و کراوات زده بودند و من بچهای از نیریز با لباسهای معمولی بودم.
ثلث اول بود که معلم ریاضیمان آقای موسوی کمردرد شد و در بیمارستان نمازی خوابید. آن زمان آقای دستغیب مدیر مدرسه و لیسانس ریاضی بود. او جبر و مثلثات و هندسه را از ما امتحان گرفت، امتحانی سخت! نتیجه امتحان که آمد، مشخص شد در دو شعبه ۴۰ نفره، فقط من توانسته بودم مسائل امتحان را حل کنم. جبر را ۱۹ و نیم، هندسه را ۲۰ و مثلثات را ۱۹ شده بودم. همان زمان در مدرسه پیچید یک دهاتی به مدرسه آمده که ریاضیاش خیلی خوب است! و آقای دستغیب از همین رو اصرار پشت اصرار که باید به رشته ریاضی بروی، اما من مقاومت کردم و گفتم من در نیریز تجربی خواندم و خلاصه هرچه دستغیب و دیگران اصرار کردند نرفتم.
همان روزها به مسجد وکیل میرفتم تا درس بخوانم و از این نظر که ریاضیام خوب بود، باید مینشستم و برای بقیه مسئله فیزیک و شیمی حل میکردم. از همین رو فرار میکردم و به مسجد نو میرفتم.
با اینکه ۱۵ سال بیشتر نداشتم، باید خودم از عهدهی همه کارهایم برمیآمدم. لباسهایم راخودم میشستم. حمام بیرون میرفتم. غذا برای خودم نیمرو یا گوشت چرخکرده درست میکردم و درس هم میخواندم.
به خاطر دارم در کلاس یازدهم از ۴۰ نفر تنها ۵ نفر در خردادماه قبول شده بودند و من یکی از آنها بودم، یعنی در این حد سخت میگرفتند که از این پنج نفر یک نفر از آنها من بودم که به کلاس دوازدهم رفتم و آنجا هم قبول شدم. جالب اینکه آنجا فهمیدم زبانم نسبت به دیگر دانشآموزان خیلی ضعیف است. بخاطر همین فوقالعاده زبان میخواندم تا خودم را به آنها برسانم.
⭕ قبولی در پزشکی تبریز
سال ۱۳۴۶ دیپلم گرفتم. کنکور دادم و پزشکی تبریز قبول شدم. آن روزها بدینصورت نبود که دانشگاه رتبهبندی باشد. هر دانشگاهی به طور جداگانه دانشجو قبول میکرد. به خاطر دارم در تبریز با زندهیاد دکتر رحیم آموزمند همکلاس بودیم. هفت سال پزشکی خواندم و در سال ۱۳۵۳ فارغالتحصیل شدم. سپس به خدمت سربازی رفتم و در نیروی هوایی مشغول خدمت شدم.
⭕ تخصص در دانشگاه شیراز
سال ۱۳۵۵ و پس از پایان خدمت، تصمیم گرفتم تخصص بگیرم. آن زمان دانشگاه پهلوی شیراز شرایط بسیار خوبی داشت و جالب اینکه در آن امتحان از ۱۷ شرکت کننده، تنها یک نفر را میخواستند. بدینصورت که هر سال، تنها یک نفر را میگرفتند، خصوصاً در رشتهای مانند جراحی کلیه و مجاری ادرار؛ از این نظر که این رشته با اعضای بسیار حساس و کوچک بدن سر وکار دارد، در این مورد خیلی سختگیری میکردند و تنها یک نفر را میگرفتند. خب از حق نگذریم، استرس زیادی هم داشتم، چون یکی از شرایط قبولی در امتحان، مجرد بودن بود و این در حالی بود که من ازدواج کرده بودم. دلیل این شرط نیز این بود که پزشکی که میخواست تخصص بگیرد، باید مجرد باشد تا دغدغه و فکری برای درسخواندن نداشته باشد و به راحتی بتواند درسش را ادامه دهد. زمانی که برای مصاحبه رفتم، اطمینان خاطر داشتم که در مصاحبه رد میشوم. در مصاحبه چندین استاد خارجی و ایرانی بودند که کار مصاحبه را بر عهده داشتند. اولین سؤالی هم که پرسیدند این بود:
- آیا متأهلی؟
و من گفتم: بله.
گفتگویی که حدود دو ساعت طول کشید و فردای آن روز در کمال تعجب دیدم که من قبول شدهام.
پس از گذشت چهار سال، تخصص خود را گرفتم. در این مدت اساتید خارجی زیادی داشتیم. اساتیدی که از دانشگاههای آمریکا، کانادا و انگلیس برای تدریس میآمدند. از اساتیدمان میتوانم به دکتر بلندی از دانشگاه لندن و جیمز گُو (GOW) از دانشگاه لیورپول اشاره کنم که مقالات زیادی در مورد سل و دستگاههای اداری نوشته بود. آنان استادی بسیار معروف و باسواد بودند و حتی چندین اختراع هم داشتند.
⭕ ماجرای ادامه تحصیل در انگلیس
سال چهارم تخصص بودم و در بیمارستان سعدی کار میکردم که ایشان مرا دید و گفت حاضری به انگلیس بیایی؟ و من هم قبول کردم.
ایشان به انگلیس رفت و از آنجا برای من نامه نوشت و کار مرا جور کرد. آن روزها، همان روزهایی بود که مسئله گروگانگیری بود و بهراحتی ویزا نمیدادند، اما به محض اینکه به سفارت انگلیس رفتم و نامه ایشان را نشان دادم، به خاطر نامهی ایشان به من ویزا دادند.
در شهریور سال ۱۳۵۹ به همراه همسرم به لیورپول رفتم. دکتر جیمز گُو پس از اینکه مرا دید، بلافاصله مرا به اتاق عمل برد و، چون از قبل کار مرا دیده بود، به من کار داد و در کنار اینکه احترام بسیاری هم میگذاشت، چیزهای زیادی به من یاد داد. پس از آن مرا با پزشکان دیگری، چون دکتر جانسون که پزشک کلیه اطفال بود و همچنین دکتر گیبن که ایشان نیز از پزشکان معروف بودند معرفی کرد. من در طول هفته با هر سه پزشک کار میکردم. آن روزها کارم حسابی گرفته بود و بسیاربسیار به من رسیدگی میکردند و به قول معروف هوای مرا داشتند. به من منزل و کلیه لوازم را هم داده بودند و...
ادامه دارد...