تعداد بازدید: ۹۳
کد خبر: ۲۲۶۹۸
تاریخ انتشار: ۱۸ اسفند ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2025 08 March
کافه داستان
نویسنده : سودابه فرضی‌پور

توی روستا، خانه یکی از آشنا‌ها مهمان بودیم که دختر نوجوان‌ِ همسایه مُرد.

وقتی برای سرسلامتی رفتیم، قالیِ نیمه‌کاره دختر، روی دار، کنار اتاق بود.
مادر، وسط گریه‌زاری گفت که بنا داشته این قالی را تا یک ماه دیگر تمام کند، ولی نشده.

یک قالیِ نیمه‌کاره کنارِ اتاق، بیشتر از عکس قاب‌گرفته با نوار سیاه، بیشتر از روسری‌ای که مادر می‌بویید، بیشتر از یک جفت کفش سایز ۳۶، جفت‌شده جلوی در و بیشتر از لیوان و بشقابی که باید از جلوی دست جمع می‌شد و می‌رفت توی کابینت، نبودنِ دختر را فریاد می‌زد.

قالی، امتدادِ ناتمام دختر بود...

 همان‌جا بود که خطی ممتد، نقطه‌چین شده بود و فاصله‌ی نقطه‌ها زیاد شده بود و بعد هم گسسته بود...

بودنِ این قالیِ نصفه، نبودنِ دو دست ظریف را فریاد می‌زد که آبی و سبز و لاکی گره از پیِ گره می‌زده، روزی...
آقای سمیعی که مُرد، بیشتر کار‌های اداریِ نصب یک پل سرِ کوچه تمام شده بود، مانده بود امضای آخر. آقای سمیعی که مُرد، امضای آخر ماند و کوچه ماند بی‌پُل...  پل‌نداشتنِ کوچه، نیمه‌کاره‌ی آقای سمیعی بود؛ چیزی که او را یادمان می‌آورد.

یکی از فامیل‌ها درست وسطِ پیچیدنِ دلمه‌های برگ مو مُرده بود، مواد را آماده کرده بود، برگ‌ها را شسته بود، دلمه‌ها را پیچیده بود و بعد دراز کشیده بود کنار قابلمه، و مُرده بود.  

دوست پدرم وقتی مُرد که ستون‌های خانه را برده بود بالا، و مانده بود سقف بزند برایش و پدربزرگ همسرم گفته بوده حرف مهمی را باید به دامادش بگوید، نگفته، مُرده بود و در ذهن همه، آن حرفِ نگفته، پدربزرگ را ناتمام نگه داشته بود.

دیشب، وصیت کردم اگر من قبل از تمام کردنِ این رمان مُردم، کار را بفرستید برای سعید، خودش می‌داند با آن چه‌کار کند؛ و تمام شب به «ناتمامی» فکر کردم.  

به مُردن‌های در نیمه...

و آرزو کردم کاش امتداد ما، خیری باشد در زندگیِ کسی. کاش ابتر نرویم، طوری که نبودمان، بودمان را فریاد نزند...  

کاش اثری از ما، از خاکسترِ ما بچکد در دلِ زیست دیگری و جوانه شود، ققنوس شود، و تمام نشویم وقتی که تمام می‌شویم.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها