بخش شانزدهم
ما درست هشت روز از صبح تا غروب در حال جنگ بودیم و این هشت روز جمعاً حدود بیست کیلومتر پیشروی کردیم. شبها هم در حال برقراری تأمین دور تا دور بودیم. نمیدانم این هشت روز چند ساعت خوابیدم ولی وقتی خداوند به انسان کمک میکند خواب هم از چشم دور میشود.
آن شب برای این که طول ستون زیاد نباشد و بتوانیم تأمین را برقرار کنیم سروان احمد بیات مختاری معاون گردان دستور داد همه ماشینها را داخل جاده نزدیک به هم پارک کنند و قرار شد صبح آنها را متفرق کنند. در قسمت جلو چند تا از خودروها را زده بودند و جاده بسته شده بود. ۱۲ کیلومتر تا سردشت مانده بود و ما به خوبی سردشت را میدیدیم. آتش خمپاره و توپخانه سردشت به ما میرسید. صبح قبل از اینکه خودروها را متفرق کنیم ضد انقلاب با خمپاره ۱۲۰ شروع به تیراندازی و تصحیح تیر کرد، گویا ستون خودرویی و مخصوصاً تریلی را میدید. تا رانندهها بخواهند خودروها را جابهجا کنند یک گلوله درست به وسط تریلی اصابت و تریلی را منفجر کرد. همه رفتند توی سنگرها. تعدادی از خودروهای اطراف تریلی آتش گرفت و سوخت. تا آنجا که ممکن بود رانندهها خودروها را از آخر ستون جابهجا و در سمت چپ و راست جاده زیر درختهای بلوط استتار کردند. موقعی که انفجار تمام شد حدود پانزده خودرو کوچک و بزرگ در آتش سوخت. سه نفر راننده هم که زیر تریلی در حال استراحت بودند موقع انفجار موفق به فرار نشدند و کاملاً سوختند و شناخته هم نشدند. با انهدام تریلی و بسته شدن راه دیگر هیچ امیدی برای حرکت ستون نبود تا اینکه جاده باز شود.
یک جرثقیل داخل ستون بود که تصمیم گرفتند با آن خودروهای انهدامی را داخل دره بیندازند؛ چون هیچ راه دیگری نبود. جرثقیل یکی از ریوهای سوخته را با قلاب بلند کرد و کنار دره گذاشت. بعد از این که قلاب را جدا کردند تعدادی از پرسنل آن را با فشار به داخل دره انداختند. خودرو دوم به جای اینکه در لبه دره قرار گیرد به طرف دره سرازیر شد و جرثقیل را واژگون کرد. راننده جرثقیل خیلی زرنگی کرد و خودش را از جرثقیل به وسط جاده انداخت. جرثقیل به طرف دره واژگون شد و بوم آن به زمین گیر کرد. به هیچ طریق نتوانستیم ماشین سوخته را از جرثقیل جدا کنیم. در نتیجه نتوانستیم جاده را پاکسازی کنیم و همان جا ماندیم.
صیاد گفت: فعلاً باید همین جا بمانید. به یگانها دستور بدهید سنگرکنی کنند و دفاع دور تا دور بگیرند.
همه مشغول کندن سنگر شدند و سنگرها را به وسیله شاخ و برگ درختها استتار کردند. از ارتفاع سمت چپ به وسیله تیربار ما را میزدند. یک گروه به فرماندهی ستوان یکم نوری و معاونت ستوان دوم ماشاءالله خُدّامی و تعدادی از پرسنل نیروی مخصوص و گروهان دوم جهت انهدام آن تیربار اعزام شدند. آنها را به وسیله خمپاره پشتیبانی کردیم تا این که اطلاع دادند تیربار را با آر. پی. جی منهدم کردهاند. در موقع برگشت این گروه، نفراتی که در سنگر بودند آنان را با دشمن اشتباه گرفتند و یک رگبار به طرف آنها تیراندازی کردند؛ لذا آن نفرات سریع خود را پشت جانپناه مخفیکردند و به وسیله بی سیم اطلاع دادند که از پایگاه به آنها تیراندازی شده. به پرسنل اطلاع دادیم که نفرات خودمان هستند به آنها تیراندازی نکنید و آنها برگشتند. در این گشتی ستواندوم حسن کاظمی شهید شد. در این چند روز حدود ۸۰ نفر شهید و ۱۵۰ نفر زخمی و تخلیه شده بودند. فرمانده گروهان دوم ستوانیکم رحیم جنگانی در حال صحبت با بیسیم در نزدیکی ما بود که یک ترکش خمپاره به دست و صورت او اصابت کرد و چند انگشت دست راستش قطع و فک و صورتش شدیداً زخمی شد به طوری که دیگر قادر به ادامه راه نبود و باید تخلیه میشد. زخمیها را با هلیکوپتر تخلیه میکردیم. هلیکوپتر مجبور بود در یک نقطه خالی از درخت در کنار جاده بنشیند. موقع نشستن گرد و خاک شدید بلند میشد و برای ضد انقلاب یک نقطه نشانی خوب به وجود میآمد. ضد انقلاب بر روی آن نقطه ثبت تیر میکرد و به محض اینکه هلیکوپتر میخواست بنشیند دشمن متوجه میشد، چون او را میدید و بلافاصله روی نقطهای که ثبت تیر شده بود تیراندازی میکرد. به همین علت ما نقاط متعددی جهت فرود هلیکوپتر در نظر میگرفتیم و هر بار آن را به یکی از آن نقاط راهنمایی میکردیم. هلیکوپتر باید سریع مینشست و بلند میشد تا مورد اصابت قرار نگیرد. در موقع تخلیه زخمیها، هر زخمی را حداقل ۴ نفر به وسیله برانکارد حمل میکردند. اگر یک گلوله در نزدیکی آنها زمین میخورد و منفجر میشد همه آنها مورد اصابت ترکش قرار میگرفتند. البته دو مورد چنین وضعی پیش آمد. ما سنگری را به عنوان سنگر فرماندهی تهیه کرده بودیم. برای این کار حدود یک متر زمین را گود کردیم. ابعاد آن حدود ۲ در ۵/۱ متر بود که من و فرمانده گردان و یک نفر بیسیمچی داخل آن بودیم. صیاد همراه با سروان شهرامفر، از نیروی مخصوص و آقای محمدعلی جعفری از سپاه پاسداران اصفهان و ستوان معصومی به سنگر ما آمدند تا با فرمانده گردان صحبت کند. صورتش را گرد و خاک گرفته و چشمانش سرخ شده و اطراف چشمش کثیف شده بود. گفتم من محلول آیباس جهت شستشوی چشم دارم اگر اجازه بدهید برایتان بیاورم. گفت نیکی و پرسش؟ چرا نخواهم؟ به راننده گفتم کیف سامسونت من را جلو ماشین بردار، درش را باز کن و یک شیشه آبی رنگ از داخلش بیار. با اینکه شماره رمز آن را گفته بودم نتوانسته بود درِ آن را باز کند و کیف را آورد. درش را باز کردم و آیباس را به صیاد دادم و پس از استفاده و شستشوی چشمانش، دوباره سامسونت را به راننده دادم و گفتم اینجا سنگر شلوغ میشود، ببر داخل ماشین. چند دقیقه بعد صدای گلوله خمپاره را شنیدیم که از نزدیک ما رد و منفجر شد. گلوله درست وسط ماشین ما خورد. بعد از انفجار، راننده را دیدم که از روی زمین بلند شد و به طرف سنگر ما به حالت دو سریع آمد. گفت به محض این که کیف را داخل ماشین گذاشتم و در را بستم، ۱۰ قدم از ماشین دور شدم که صدای گلوله را شنیدم و روی زمین خوابیدم و ماشین منفجر شد.
با این انفجار تمام گلولههای داخل ماشین منفجر شد و ماشین کاملاً سوخت و تمام وسایل من و فرمانده گردان و پرسنل ستاد که داخل آن ماشین بود سوخت.
به علت شهید و زخمی شدن نیروهای گردان، یگانها از نظر پرسنلی ضعیف شده بودند و فرمانده گردان در همین رابطه با صیاد صحبت کرد. صیاد از قرارگاه نیروی کمکی درخواست کرد. حالا ما با پادگان سردشت نیز ارتباط بیسیمی برقرار کرده بودیم. فرمانده گردان ۱۴۶ سرگرد مظفر کشاورز بود. معرف او را مظفر انتخاب کردم. من زمانی که درجهدار بودم تلگرافچی گردان بودم لذا زبان مُرس را کاملاً مسلط بودم. با تلگرافچیهای گردان ۱۴۶ که پای بیسیم بودند مثل استوار عبدالرسول بهار به جای صحبت فارسی از زبان مُرس استفاده میکردیم، چون تنها تلگرافچیها متوجه صحبت ما میشدند. گردان ۱۴۶ از سردشت به راحتی به وسیله خمپاره و توپخانهاش ما را پشتیبانی آتش میکرد. یک ارتفاع نزدیک ما بود به نام «جات راوین» که از آنجا ما را میزدند. صیاد به سروان شهرام فر گفت باید این ارتفاع را پاکسازی کنیم تا اینقدر بچههای ما را نزنند. با تعدادی از پرسنل گردان و نیروی مخصوص به راه افتادند و ارتفاع را گرفتند و اطلاع دادند که روی تپه مستقر شدهاند. چون شب شد همانجا ماندند. / ادامه دارد