بخش پانزدهم
جادهای را که به طرف سردشت میرفت انتخاب و دوباره به صورت سواره حرکت کردیم. منطقه باز و جنگلی بود. مقداری که راه رفتیم به یک پیچ خیلی تند رسیدیم. دوباره آتش روی ما باز شد. یک سمت جاده دره بود و سمت دیگر سینه کش. از همه طرف به ما تیراندازی میشد. آتش خیلی شدید بود. خودروها را با نارنجکهای ضد خودرو میزدند و به آتش میکشیدند. انفجار خودروها و مهمات داخل آنها وضعیت وحشتناکی به وجود آورده بود. هر جا نگاه میکردی آتش و دود و صدای انفجار و بوی باروت و ترکش بود. فکر میکنم شدیدترین آتش را در همین منطقه روی ما اجرا کردند. پرسنل همه هراسان و وحشتزده نمیدانستند چکار کنند. سربازها نمیدانستند از کجا به آنها تیراندازی میشود. یکی از تریلیهای مهمات مورد اصابت گلوله قرار گرفت و انفجار شروع شد. چه انفجاری... شاید تاکنون در هیچ فیلمی من چنین وضعیتی را ندیده بودم. فقط کسانی که آن روز با این ستون همراه بودند دیدند.
/ چندی است که خاطرات سرهنگ محمدرضا عبیدی افسر ارشد تیپ ۵۵ هوابرد شیراز را میخوانید. این خاطرات مربوط به پیش از آغاز جنگ تحمیلی است که یگانهای ارتش در تیرماه 1358 برای جلوگیری از تجزیه کردستان راهی این استان شدند و تا دو سال پس از پایان جنگ در جبهه باقی ماندند. سرهنگ عبیدی از همشهریان نیریزی است که بخشی از تاریخ شفاهی دفاع از مام وطن و حفظ تمامیت ارضی کشور و جلوگیری از تجزیه ایران عزیز را مکتوب کرده تا هم نسل امروز اطلاع یابد و هم در تاریخ ایران زمین برای نسلهای بعد ماندگار شود.
فرمانده گردان مانده بود چکار کند. در این موقع صیاد به فرمانده گردان گفت تو با نفراتت از سمت راست من و همراهانم هم از سمت چپ به طرف بالای ارتفاع حمله کنیم. فرمانده گردان و من و دو سه نفر دیگر تکبیرگویان به سمت بالا حرکت کردیم. سایر پرسنل که در آن حوالی بودند تا ما را در این حال دیدند آنها هم به سمت بالا یورش آوردند. در چند ثانیه من دیدم همه نفرات به سمت بالا در حرکتند. طولی نکشید که همه به بالای یال رسیدیم و آتش از همه طرف تقریباً قطع شد. به راه خود ادامه دادیم، اما به صورت پیاده و ستون هم در پناه ما میآمد. در انتهای پیچ یک پل بود و بعد از آن دهکدهای به نام «دلارزان». از داخل دهکده ما را میزدند.
صیاد مختصات آن دهکده را به دسته خمپاره داد. تمام قبضهها روی آن آتش کردند. شاید دهکده با خاک یکسان شد. البته معلوم بود دهکده قبلاً از سکنه خالی شده بود، چون مسیر ستون مشخص بود و همه دهکدههای در مسیر را ضد انقلاب دستور تخلیه داده بود و خودشان از آنجاها استفاده میکردند و ما را مورد اصابت گلوله قرار میدادند.
دائماً کشته و مجروح میدادیم. مجروحین و شهدا را به وسیله هلیکوپتر تخلیه میکردند. پس از پاکسازی دهکده دلارزان به پیشروی به صورت پیاده ادامه دادیم. این قسمت از جاده خیلی آلوده بود. شاید همه ضد انقلاب را جمع کرده و به این منطقه آورده بودند، چون به ما فرصت حرکت کردن نمیدادند. شاید در یک روز ما بیشتر از یک کیلومتر نمیتوانستیم حرکت کنیم. در بعضی از جاها مجبور بودیم توسط افسر رابط هوایی تقاضای پشتیبانی هوایی به وسیله هواپیما کنیم. دائم در حال جنگ و پیشروی بودیم. غذایمان هم شده بود نان خشک، کنسرو و پنیر که با هلیکوپتر برایمان میآوردند. شهدا و زخمیها به وسیله همین هلیکوپترهایی که غذا میآوردند تخلیه میشدند. بعد از دلارزان، روستایی به نام «بیکیش» بود. از آنجا هم ما را میزدند. آنجا را هم به وسیله خمپاره زیر آتش گرفتیم و پاکسازی کردیم. هر جا که به شب بر میخوردیم تأمین و دفاع دور تا دور برقرار میشد و همانجا زمینگیر میشدیم. خواب که چه عرض کنم گاهی چرتی میزدیم تا خستگی از تنمان بیرون برود. بعد از بیکیش به طرف «داش ساوین» حرکت کردیم. سه روز طول کشیده بود تا از کوخان به اینجا برسیم. اینجا ضد انقلاب حداکثر فشار خود را وارد میکرد تا شاید بتواند ستون را منهدم و یا وادار به تسلیم کند. پرسنل هم مردانه میجنگیدند و تسلیم را ننگ میدانستند. البته خیلی از پرسنل شهید و زخمی شده بودند. ولی آنها که مانده بودند مردانه میجنگیدند. به وسیله افسر رابط هوایی تقاضای پشتیبانی آتش شد. یک فروند فانتوم روی منطقه آمد و با راهنمایی افسر رابط آن قسمتی را که توپخانه دشمن کار میکرد بمباران کرد. پس از انجام مأموریت با افسر رابط خداحافظی کرد.
افسر رابط کنار من بود. بیسیمش را خاموش کرد. یکی دو دقیقه بعد دوباره هواپیما آمد روی منطقه و آخر ستون را با راکت زد. افسر رابط فوراً بیسیم را روشن کرد و گفت: چکار میکنی؟ چرا آخر ستون را زدی؟ خلبان گفت: خودت الان تقاضای آتش کردی و گفتی ضد انقلاب به آخر ستون حمله کرده آنجا را بزن.
افسر رابط گفت: من درخواست نکردم و معلوم شد ضد انقلاب با بی سیم خودش با خلبان تماس گرفته و تقاضای آتش روی آخر ستون را کرده بود. البته این تیراندازی فقط دو سه نفر زخمی داشت و الحمدلله شهید نداشتیم. یگانها به صورت پیاده و ستون خودرویی در جاده به آرامی در حرکت بود. صیاد رفت جلو ستون. ما با فرمانده گردان و سایر پرسنل در حال پیشروی بودیم. دوباره درگیری از جلو ستون شروع شد. باز هم درگیری شدید بود. سریع نفرات جواب آتش آنها را دادند. ما دامنه پایین نزدیک جاده بودیم و از بالای سینهکشی ما را میزدند. در این منطقه هم تعدادی کشته و زخمی داشتیم. دوباره مثل دفعه قبل فرمانده گردان دستور حمله به بالای تپه را داد. چند نفری تکبیرگویان سمت بالا رفتیم و بدون درگیری تپه را گرفتیم و آتش قطع شد. نزدیک غروب بود. دیگر وقت پیشروی نبود و باید شب همانجا میماندیم. به انتهای تپه که رسیدیم یک نفر داشت تیراندازی میکرد. فاصله نزدیک بود. فرمانده گردان فکر کرد صیاد است. گفت صیاد نزن ما خودی هستیم. ولی او باز تیراندازی کرد. ولی جلو او مانع بود و نمیتوانست به ما بزند و تیرهایش از بالای سر ما رد میشد.
من از موقعیت استفاده کردم و از یک شیار به سنگر او نزدیک شدم. نارنجک را آماده پرتاب کرده و ضامن را کشیدم و بعد از ۴ ثانیه از فاصله دو متری آن را به داخل سنگر انداختم. نارنجک منفجر شد و دیگر صدای تیراندازی نیامد. داخل سنگر یک نفر از چریکهای فدایی خلق بود. از کردستان هم نبود، از تهران آمده بود. بعد از اینکه منطقه تقریباً ساکت شد دستور دفاع دور تا دور داده شد. ضمناً مجروحین و شهدا را در کنار جاده یکجا جمع کردیم تا صبح زود به وسیله هلیکوپتر تخلیه شوند. عناصر بهداری گردان کمکهای اولیه روی زخمیها را انجام میدادند و آنها را آماده میکردند برای تخلیه. / ادامه دارد