بخش چهاردهم
حدود ۴۸ ساعت در گردنه کوخان زمین گیر و در محاصره بودیم. تعداد زیادی شهید و زخمی دادیم و خیلی از خودروها از بین رفت ولی پرسنل مقاومت کردند. البته خداوند خیلی به ما کمک کرد. ما هم خیلی از آنها را به درک واصل کردیم. تعداد آنها هم کم نبود. مثل اینکه از هر طرف به نیروهای آنها اضافه میشد.
در همان اول درگیری یک دسته از خودروهای تیم پیشرو گروهان سوم از کمین رد شده بود و ما از آنها خبری نداشتیم. بعد از این که نفرات از دامنه تپه کشیدند بالا یکی از سربازها روی خط الزامی جغرافیایی رفت و پشت آن تپه در فاصله ۳۰۰ متری چند نفر نظامی مسلح را دید و فریاد زد هستند! (دو نفر درجهدار به نامهای فرهاد پاکی و اصغر بردستانی را که اسیر شده بودند دید) آن سرباز با فریاد و علامت دادن گروهبان پاکی را صدا زد. وقتی ضد انقلاب متوجه حضور ما شد یک رگبار به طرف ما تیراندازی کرد. بلافاصله با دسته خمپارهانداز ستوان دوم حسن حیدری تماس گرفتم و تقاضای آتش روی جاده پشت ارتفاع کردم. فوراً قبضهها شروع به تیراندازی و آنها را تار و مار کردند. گلولهها مؤثر بود و در محل فرود میآمد ولی آماری از کشته و زخمی شدن آنها به دستمان نیامد. ستون تقریباً با تلاش همه فرماندهان و پرسنل آماده حرکت میشد. درجهداران فرهاد پاکی و اصغر بردستانی مدتی بعد آزاد شدند.
/ چندی است که خاطرات سرهنگ محمدرضا عبیدی افسر ارشد تیپ ۵۵ هوابرد شیراز را میخوانید. این خاطرات مربوط به پیش از آغاز جنگ تحمیلی است که یگانهای ارتش در تیرماه 1358 برای جلوگیری از تجزیه کردستان راهی این استان شدند و تا دو سال پس از پایان جنگ در جبهه باقی ماندند. سرهنگ عبیدی از همشهریان نیریزی است که بخشی از تاریخ شفاهی دفاع از مام وطن و حفظ تمامیت ارضی کشور و جلوگیری از تجزیه ایران عزیز را مکتوب کرده تا هم نسل امروز اطلاع یابد و هم در تاریخ ایران زمین برای نسلهای بعد ماندگار شود.
برای جابهجایی مهمات سالم خودروهای از رده خارج شده همه کمک میکردند، افسر و درجهدار و سرباز فرقی نمیکرد. همه کار میکردند. یکی از خصوصیات روحی پرسنل هوابرد همبستگی آنها بود به علت این که در طول خدمت مخصوصاً هنگام چتربازی زیادتر از سایر یگانهای نظامی در مسیر خطر قرار میگرفتند و موقع پوشیدن چتر و بازدیدهای چتر به هم کمک میکردند و به هم اطمینان داشتند؛ لذا هر جا احتیاج به کمک بود نیاز به گفتن نبود. هر کس به طور خود جوش کمک میکرد. خصوصاً در این موقع که همه ما در محاصره دشمن بودیم و هر لحظه یکی شهید یا زخمی میشد. موقعی که ستون آماده حرکت شد صیاد و دسته گروهان یکم از بالای ارتفاع برگشتند. در این مدت عملاً صیاد فرماندهی ستون را نیز به عهده داشت و مرتب دستوراتی صادر میکرد که فوراً اجرا میشد. صیاد دستور داد ستون خودرویی از روی جاده و فاصله بین هر ماشین با ماشین جلویی ۱۰۰ متر باشد و ستون به صورت خیز به خیز و فاصله هر خیز ۵۰۰ متر باشد. به این ترتیب پرسنل پیاده به صورت آرایش لوزی از دامنه تپههای سمت راست و چپ با برقراری تأمین کامل به جلو حرکت کنند و در صورت درگیری سریعاً به طرف آنها تیراندازی کنند و از دسته خمپارههای ۸۱ و ۱۲۰ میلی متری استفاده کنند. ضمناً افسر هماهنگ هوایی نیز هست. در صورت نیاز درخواست کنید. اینجا صیاد به فرمانده گردان گفت حالا همه چیز آماده است. شما حرکت کنید من هم بر میگردم قرارگاه. اگر مسئلهای پیش آمد سریعاً خودم را میرسانم.
همه نفراتی که در کنار او بودیم با ناراحتی گفتیم: جناب سرهنگ دوست داریم رفیق نیمه راه نشوید. تا اینجا با هم آمدهایم بقیه راه را هم با هم باشیم. یعنی هر جا که شما بروید ما هم به همان طرف با شما میآییم. من گفتم اگر شما با ما باشید راحت و سریعتر به ما کمک میرسانند. چون شما فرمانده عملیات غرب هستید و همه چیز در اختیار دارید. بعد از اینکه همه اصرار کردیم صیاد پذیرفت و گفت: باشه با شما هستم.
یکی از پرسنل گفت: برای سلامتی امام زمان و همه افراد ستون و نابودی دشمنان اسلام صلوات؛ و همه بلند صلوات فرستادیم و راهپیمایی تاکتیکی به طرف سردشت شروع شد. مقداری که جلو رفتیم بعد از گذشتن از یک پیچ، خودرو گروهان سوم که به عنوان تیم پیشرو از کمین اول رد شده بود در اینجا منهدم و جنازه سه نفر از سربازان به روی زمین مانده بود. دشمن کولهپشتی آنها را خالی کرده و وسایل و مهمات و اسلحه آنها را با خود برده بود. از درجهداران خبری نبود. ضمن اینکه به راه خود ادامه میدادیم تقاضای هلیکوپتر برای تخلیه جنازهها کردیم. یک فروند هلیکوپتر ۲۱۴ برای ما مقداری نان و پنیر و آب و سیگار آورد. پس از تخلیه، استوار ولی الله قدیرزاده که از درجه داران ورزیده و مربی سقوط آزاد بود با دو نفر سرباز به وسیله هلیکوپتر به محل جنازهها رفتند و جنازهها را تخلیه کردند.
از روستایی به نام نمشیر که نزدیک جاده بود عبور کردیم. در حوالی روستا به یک قطعه صیفی کاری که شامل کدو، بادمجان و گوجه فرنگی بود رسیدیم. پرسنل از گرسنگی هر چه قابل خوردن گیر آوردند، خوردند. آنها زندگی در شرایط سخت را میگذراندند و باید برای زنده ماندن تلاش کنند در نتیجه کاری نداشتند که این میوهها رسیده یا کال باشد. در این موقعیت فقط پر شدن معده مهم بود.
به یک کلبه رسیدیم. داخل آن را با احتیاط کاوش کردیم. معلوم بود مقر ضد انقلاب بوده و به عنوان انبار تدارکات از آن استفاده میشده؛ چون دو گونی پر از نان محلی خشک آنجا بود. آنها را بین پرسنل تقسیم کردیم. همین طور که جلو میرفتیم منطقه را نیز پاکسازی میکردیم. سنگرهای کمین را که ضد انقلاب تخلیه و فرار کرده بودند بررسی کردیم. معلوم بود که با عجله رفتهاند، چون داخل یکی از سنگرها بیسیم دستی کوچک روشن بود و یک نفر را صدا میزدند. ضمناً داخل بعضی از سنگرها قرص ضدحاملگی پیدا کردیم. معلوم بود در این سنگرها به صورت دختر و پسر زوجی زندگی میکردند. کمی که جلوتر رفتیم به یک سه راهی رسیدیم. نزدیک غروب بود. یگانها تأمین دور تا دور را برقرار کردند و هر کس نمازش را خواند و شامش را خورد و من فکر نمیکنم در آن موقعیت کسی توانست بخوابد. به هر ترتیب بعضی مواقع با آرپیجی و یا خمپاره ۶۰ به ما تیراندازی میشد و پرسنل نیز جواب میدادند. صبح زود همه بلند شدند و نماز خواندند و آماده حرکت شدند.
ادامه دارد