تعداد بازدید: ۱۲۱
کد خبر: ۲۲۳۸۲
تاریخ انتشار: ۱۳ بهمن ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2025 01 February
علی کیقبادی معلم دهه ۵۰ در نی‌ریز
در دو شماره قبل با ماجرای جالب زندگی  علی کیقبادی معلم دهه ۱۳۵۰ در نی‌ریز آشنا شدید. در این شماره ادامه ماجرا را می‌خوانید:
author
روزنامه نگار: محمد جلالی

بخش سوم

می‌خواست کلاس را به هم بریزد 

کیقبادی که از حضور ذهن فوق‌العاده‌ای برخوردار است در ادامه خاطره دیگری را بیان می‌کند:

ما در مدرسه غالباً والیبال بازی می‌کردیم و این اوج صمیمیت‌امان با دانش‌آموزان بود. آن زمان مرسوم نبود معلم و دانش‌آموز با هم بازی کنند. کم کم سایر دبیران مانند آقای مصلح وآقای جهانمیری (خدارحمتش کند) هم به جمع ما اضافه شدند و صمیمیت‌ها بیشتر شد.

یکی از دانش‌آموزان که اعتقادات درستی نداشت بنا داشت کلاس را به هم بریزد.

روزی وقتی وارد کلاس شدم دیدم تعدادی از دانش‌آموزان لباس‌هایشان را بیرون آورده و شروع به سینه زدن و مسخره بازی کردند؛ من به روی خودم نیاوردم. پشت میز نشستم و شروع به درس دادن کردم. همین دانش‌آموز به سوی من آمد و گفت: آقا اجازه می‌دهید شعری را بخوانم با وجود اینکه مطمئن بودم شعرش مشکل دارد به او اجازه دادم.

او رو به من کرد و شروع به خواندن نمود:

«خبر دارى اى شیخ دانا که من خدا ناشناسم، خدا ناشناس» و شعر را خواند و رفت و نشست و دست در گوش‌هایش گذاشت تا صدای من را نشنود! البته بعد از آن هم در سایر دروس من هم دستش را در گوشش می‌گذاشت تا حرفهایم را نشنود!

احضار در شیراز بدون هیچ توضیحی

از وی پرسیدیم آیا آموزش و پرورش بخاطر فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی که موافق آموزه‌های رژیم پادشاهی نبود، گاهی شما را احضار کرد؟ گفت: بله از شیراز مرا احضار کردند. یکی از اقواممان به من گفت در آنجا هر چیزی که گفتند تو آن را تأیید نکن. نهایتاً راهی شیراز شدم؛ کجای شیراز به خاطر ندارم، اما احتمالاً اداره کل آموزش و پرورش واقع در فلکه شهرداری بود. وقتی به آنجا رسیدم گفتند بنشین. نشستم و شروع کردم به برگه تصحیح کردن. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت و... کسی چیزی نگفت و محل ما نگذاشت؛ تا اینکه شخصی آمد گفت: برای چه اینجایید گفتم معلمم. گفت: اسم و مشخصاتت را بنویس و برو و بدون هیچ توضیحی ما را رها کردند.

زندان در تهران

این معلم مبارز ادامه داد: رویدادی سال ۱۳۵۳ در اوج بگیربگیر‌ها بطور اتفاقی در خیابان ناصر خسرو تهران برایم رخ داد. آن زمان (احتمالاً) بیژَن جَزَنی فعال سیاسی چپ‌گرای ایرانی، تئوریسین و بنیان‌گذار سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران و همدستانش را گرفته بودند.

با شوهر خواهرم و خواهرم به تهران رفته بودیم. اما آن زمان من تنها در آن خیابان بودم که مرا گرفتند و پرسیدند خانه‌ا‌تان کجاست؟ و مرا به خانه بردند و خوشبختانه چیزی پیدا نکردند ولی مرا به کمیته مرکزی مشهور به ضدخرابکاری بردند. ۷۲ ساعت در آنجا بودم و دائماً از من بازجویی می‌کردند. خیال می‌کردم دیگر آزاد نمی‌شوم. احتمالاً، چون قیافه من با عینک شبیه امیر پرویز پویان - از اعضای سازمان فدائیان خلق- بود اینها مشکوک شده بودند.

رادیو عراق به ما یاد داده بود تا در هنگام دستگیری چه کنیم. این رادیو گفته بود سعی کنید ۲ اسم داشته باشید.

یکی از مواردی که کمکم کرد این بود که در خانه مرا رضا صدا می‌کردند، اما اسم شناسنامه‌ایم علی بود و وقتی خانواده اسم رضا را برای من آورده بودند آنها گفته بودند علی مشهور به رضا، لذامتوجه شدند که اشتباهی مرا گرفته‌اند.  

در زمان بازداشت شکنجه شدم و دیگران را جلویم شکنجه می‌کردند و با انتهای کُلت به پهلویم کوبیدند.

ترفند دیگری که روی من اجرا کردند هم جالب بود. آنها می‌خواستند ببینند آیا من به جایی وصل هستم یا نه؟! این بود که هم سلولی‌های من را مدام عوض می‌کردند. گاهی مذهبیون را می‌آوردند، گاهی چپ‌ها، گاهی دیگر مخالفان رژیم. با هر کدامشان همکلام شدم از همان دید خودشان صحبت می‌کردم تا به من شک نکنند.

برای اینکه نفهمند مسلمانم برای خواندن نماز وقتی به سرویس بهداشتی می‌رفتم وضو می‌گرفتم و در جایی که آنها متوجه نبودند، نمازم را شکسته می‌خواندم.  

یک بار یک هم سلولی وارد شد و با سر و صدا گفت: تو که هیچ غلطی نمی‌کنی چرا رساله خمینی را می‌خوانی و من هم در همان جا خودم را به بیراهه زدم!

به هر حال وقتی نتوانستند از من اعتراف بگیرند رهایم کردند و از آنجا که من عینکی بودم در هنگام ترخیص گفتم عینکم را می‌خواهم، به زیر زمینی رفتیم چند گونی عینک به من نشان دادند و گفتند: عینک خودت را پیدا کن! اسامی را روی عینک‌ها نوشته بودند. از حجم زیاد عینک‌ها فهمیدم اکثر کسانی را که می‌گیرند باسواد هستند و اهل مطالعه. اما عینکم پیدا نشد.

وقتی از زندان خارج شدم به یکی از آشنا‌ها مراجعه کردم و گفتم من می‌خواهم به اصفهان برگردم، اما پول ندارم. او برایم بلیت خرید و به اصفهان بازگشتم. به خانه که رسیدم برایم عزا گرفته بودند و خیلی ناراحت بودند. به هر حال با لطف خدا بخیر گذشت.
یک بار هم شهربانی نی‌ریز من و جواد فتاحی را احضار کرد. افسری با تندی با ما برخورد کرد و آخر کار هم به بیرون هلمان داد که من ناراحت شدم، اما الان می‌دانم که می‌خواست رهایمان کند و تشری زده باشد. شهربانی در ساختمان ۲ طبقه‌ای قرار داشت که حالا پاساژ یکتاست.

ادامه دارد 

احضار در شیراز و زندان در تهران

/ افراد حاضر در عکس از راست:

شهید ناصر صابر، زنده‌یاد عبدالجواد فتاحی، علی کیقبادی سال ۱۳۵۳ خورشیدی/ نی‌ریز

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها