بخش دوازدهم
حدود نیم ساعت بعد دو فروند هلیکوپتر ۲۱۴ (حامل نفرات) و کبرا (برای تأمین) روی منطقه ظاهر شدند.با صیاد تماس گرفتم و محل خودمان را در روی نقشه به او نشان دادم. موقعی که ۲۱۴ بالای سرمان رسید با علامت او را راهنمایی کردم تا بنشیند. صیاد و هشت یا نه نفر همراهش از هلی کوپتر پیاده شدند. برای اولین بار او را میدیدم. یک تفنگ ژ ۳ قنداق تا شو به صورت حمایل و دو دفتر که بعد فهمیدم یکی از آنها قرآن مجید بود در دست داشت. فرمانده گردان و من خودمان را به او رساندیم و پس از احوال پرسی خطاب به فرمانده گردان گفت: گردان خیلی داغان شده. بعضی خودروها داخل جاده در حال سوختن و مهمات در حال انفجار است. وقتی وضع زخمیها را دید فورأ دستور داد اول زخمیها را داخل هلیکوپتر گذاشتند و فرمانده گروهان سوم و افسر رکن دوم و درجه دار رکن سوم و تعدادی دیگر که زخمی بودند و قادر به ادامه عملیات نبودند تخلیه شدند. به خلبان دستور دادند به محض تخلیه زخمیها در سقز سریعاً به منطقه برگردد. به هلی کوپتر کبرا نیز دستور گشت در منطقه و پیدا کردن ضد انقلاب و زدن آنها به وسیله تیربار و راکت را صادر کرد. از قرارگاه یک نفر از ضد انقلاب را که تیر خورده و خون زیادی از او رفته بود و اسیر کرده بودند ودر همان نزدیکی بود آوردند. تا چشمش به صیاد افتاد گفت من را نکشید داخل جیب من نقشه کمین است آن را بردارید و باز کنید. آن را از جیبش بیرون آورده باز کردیم. یک نقشه کاملاً حساب شده کمین از ابتدای کوخان تا نزدیکی سردشت بود. گفت: از زمانی که گفتند قرار است یک گردان از هوابرد شیراز، جاده بانه به سردشت را از راه زمین برود تمامی گروههای مخالف با هم یکی شده و عهد بستند نگذارند حتی یک نفر به سردشت برسد. از همان موقع تمام جاهایی را که میشد کمین زد شروع به سنگر کنی و آماده سازی کردند. سنگرها را به ارتفاع یک قد و در جاهایی که دقیقاً روی جاده دید داشته باشد کنده و به وسیله خار و خاشاک استتار کردند. به طوری که نفر داخل آن اصلاً دیده نمیشد. ولی کاملاً روی جاده دید داشت و خیلی راحت میتوانست با تیر مستقیم و از نزدیک تک تک نفرات را بزند. بعد از آماده شدن سنگرها منتظر رسیدن گردان به بانه و حرکت به سردشت بودیم. گردان که به بانه رسید همه فهمیدند که تاریخ و ساعت حرکت گردان حدود ساعت ۹ صبح روز شنبه در شهریور ۱۳۵۹ میباشد. به ما گفتند جهت رفع خستگی و استحمام به شهر بروید و باید ساعت ۶ صبح روز شنبه همه داخل سنگرها حاضر باشند. ما در حال استراحت بودیم که ساعت ۱۲:۳۰ شب پنجشنبه به ما اطلاع دادند گردان ساعت ۵ صبح روز جمعه از پادگان بانه به سمت سردشت حرکت خواهد کرد. هر چه زودتر خودتان را به سنگرهایتان برسانید. نفرات صبح روز جمعه در سنگرهای خود آماده ضربه زدن به ستون بودند.
چندی است که خاطرات سرهنگ محمدرضا عبیدی افسر ارشد تیپ ۵۵ هوابرد شیراز را میخوانید. این خاطرات مربوط به پیش از آغاز جنگ تحمیلی است که یگانهای ارتش در تیرماه ۱۳۵۸ برای جلوگیری از تجزیه کردستان راهی این استان شدند و تا دو سال پس از پایان جنگ در جبهه باقی ماندند. سرهنگ عبیدی از همشهریان نیریزی است که بخشی از تاریخ شفاهی دفاع از مام وطن و حفظ تمامیت ارضی کشور و جلوگیری از تجزیه ایران عزیز را مکتوب کرده تا هم نسل امروز اطلاع یابد و هم در تاریخ ایران زمین برای نسلهای بعد ماندگار شود.
اینجا مشخص شد که در داخل پرسنل پادگان عناصر خائن و خود فروختهای برای ضد انقلاب خبرچینی میکردند.
برنامه کمین به گونهای طرح ریزی شده بود که قسمتی از جاده را که دارای پیچهای پشت سر هم بود انتخاب کرده و اطراف آن را سنگرکنی و استتار میکردند. ابتدا و انتهای پیچها مین الکتریکی آماده انفجار وسط جاده کاشته میشد. موقعی که ابتدای ستون به انتهای پیچها میرسید تقریباً همه یا بیشتر ستون در کمین بودند که هر دو مین را منفجر میکردند. در همین موقع به وسیله آرپیجی خودروهای در تیررس را منفجر و سپس با تفنگ و تیربار به نفرات تیراندازی میکردند و آنها را میزدند. باز شدن آتش به یک باره در طول مسیر و انفجار خودروها و تیراندازیها باعث وحشت و سردرگمی پرسنل میشد؛ به طوری که دست و پای خود را گم میکردند و نمیدانستند دارند چه کار میکنند.
اما کسانی که دورههای چریکی و جنگ در کوهستان را دیده باشند میدانند که باید اول کاری که میکنند فوری خود را پشت یک جانپناه کشیده جوانب کار را بسنجند و راه را برای آتش متقابل دشمن پیدا کرده سعی کنند آتش دشمن را خاموش کنند. در یک کمین تعداد نفرات کمین کننده زیاد نیست؛ بنابراین یگان کمین خورده اگر سریعاً خود را به یال سمت راست و چپ جاده برساند دیگر اثری از نیروهای کمین کننده باقی نمیماند و همه آنها گرفتار یا کشته میشوند. اما عناصر پشتیبانی آتش آنها را که در فاصله دورتری هستند نیز باید پیدا و به وسیله خمپاره و توپخانه و یا هلیکوپتر از بین برد.
صیاد بعد از دیدن نقشه دستور داد نفرات را بکشید بالای یال جاده. فوراً دستور صادر شد و پرسنل به صورت خزیده و نیم خیز به سمت بالای یال حرکت کردند. فرمانده گردان و سرباز یزدان پناه تیربارچی و سرباز کردلر (بیسیمچی ارتباط داخل گردان) و من که برای راحتی کار خودم بیسیم مربوط به ارتباط گردان با قرارگاه عملیاتی و پادگان بانه را کول میگرفتم، خیلی سریع خودمان را به بالای یال رساندیم و پشت تنه درختهای بلوط سنگر گرفتیم. در یک لحظه یک گلوله تفنگ بین من و سرباز کردلر که نزدیک هم بودیم به تنه درخت بلوط خورد.
فوراً خودمان را روی زمین انداخته و جایمان را تغییر دادیم. در همین موقع سرباز یزدان پناه من را صدا زد و گفت از پشت آن بوته که حدود ۱۰ متر با ما فاصله داشت به ما تیراندازی میکنند و بلند شد به آن طرف رفت و اسلحهاش را برد بالا که تیراندازی کند ولی یک رگبار به روی او تیراندازی شد و من دیدم که اسلحه از دستش افتاد و خودش هم به حالتی که نتوانست حرفی یا دادی بزند از پشت افتاد. من سریعاً یک رگبار به سمت همان بوته تیراندازی کردم و پس از چند ثانیه دیدم یک تیر هوایی از داخل آن سنگر تیراندازی شد. ستوان بابایی که یک نارنجک تفنگی به تفنگ خود نصب کرده و آماده تیراندازی بود گفت با این نارنجک بزنم؟ گفتم من تیراندازی میکنم تو برو جلو و بزن داخل سنگر. همین کار را کردیم، سنگر منفجر شد. بلافاصله بالای سنگر رسیدیم. دو نفر داخل سنگر افتاده بودند و روی پیشانی هر دو نفر رگههای خون جاری بود. آنها را از سنگر بیرون آوردیم. یکی از آنها خیلی سنگین وزن و یکی معمولی بود. داخل سنگر دو قبضه تفنگ کلاش و دور کمر هر دو نفر جا خشابی و خشابهای پر فشنگ بود. داخل جیب یکی از آنها دوباره نقشه کمین پیدا کردیم. با از بین رفتن این دو نفر دیگر صدای تیر از نزدیکی ما نیامد.
قسمت سمت راست ما یک ارتفاع وجود داشت که از آنجا به ما تیراندازی میشد. پرسنل گروهان یکم همراه با ما خودشان را رسانده بودند بالای یال. صیاد گفت باید آن ارتفاع را بگیریم تا از تیراندازی در امان باشیم. یک دسته میخواهم که برویم بالا. ستوان دوم حسنعلی فرهادی فرمانده گروهان یکم فوراً یکی از دستههای گروهان را جمع و آماده کرد و به صیاد گفت خودم و این نفرات در خدمتیم. صیاد به دسته خمپاره نشانی دقیق آن قله را داد و گفت: روی آن ثبت تیر کنید و گوش به فرمان آتش من باشید خودم دیده بانی میکنم و تصحیحات را میدهم. (صیاد افسر توپخانه بود).
حدود دو ساعت بعد موفق شدند بدون هیچ تلفاتی آن ارتفاع را بگیرند و در آنجا مستقر شوند. بعداً که ستوان فرهادی پایین آمد برای من و فرمانده گردان اینطور تعریف کرد: «زمانی که آنجا را گرفتیم صیاد دستور دفاع دور تا دور داد و قرآن را باز کرد و سورهای از آن را خواند. هوا داشت تاریک میشد و موقع نماز مغرب و عشا بود. گفتم حالا باید چه کار کنیم؟ صیاد گفت برای دفاع دور تا دور سنگرهایتان را مرتب کنید و آمار فشنگهایتان را بگیرید. تا من نمازم را بخوانم و بعد بگویم چه کار کنید. ما در حال ترمیم سنگرها و آمار مهمات و او در حال خواندن نماز و راز و نیاز با خدای بزرگ. همان موقع ارادت خاصی به او پیدا کردم و فهمیدم واقعاً برای رضای خدا کار میکند. بعد از خواندن نماز به من گفت: اینها (دشمن) امشب بر میگردند. ما باید این جا بمانیم و این ارتفاع را حفظ کنیم و روی آنها را کم کنیم. من گفتم: هر چه شما امر بفرمایید. ما تا آخرین قطره خون خود در راه همین قرآنی که در دست شماست ایستادگی و جاننثاری میکنیم. ضمناً موقعی که شما مشغول قرآن و نماز بودید این پرسنل هم به نوبت نفر به نفر نمازشان را خواندند و آماده اجرای دستور هستند.»
ادامه دارد