
در آن قسمت او از خانواده و شرایط سخت زندگی آن روزها، کنکور و ماجرای قبولیاش در دانشگاه و گذراندن سربازی در شیراز سخن گفت؛ و حال ادامه این زندگی شنیدنی:
علاقه به رمان و قبولی در صدا و سیما
کیقبادی ادامه میدهد: بعد از سربازی بنا نداشتم معلم شوم، پیش خودم میگفتم مگر من چه کسی هستم که بتوانم دانشآموزان را دعوت به راستی و درستی کنم و آموزش و تعلیم بدهم؟ به همین خاطر همه جا رفتم و امتحان دادم. در صدا و سیما هم امتحان دادم و رتبه پنجم صدا و سیما را به دست آوردم. علتش هم رمانها و قصههایی بود که من خوانده بودم و در امتحان آمده بود. البته این را بگویم که از دوره دانشآموزی علاقه زیادی به رمان داشتم و آنهایی راکه تا آن موقع تقریباً ترجمه شده بود، کامل خوانده بودم.
در شهرداری اصفهان یک کتابخانه عمومی بود و ما میرفتیم آنجا و کتاب میخواندیم، چون توان خرید آن را نداشتیم.
از ۲ بعد از ظهر تا ۸ شب میرفتیم کتابخانه مطالعه میکردیم تا زمانی که ما را از آنجا بیرون میکردند. در دوره دانشجویی هم مطالعه میکردم و همچنان هم به مطالعه عادت دارم. به همین دلیل، چون سؤالات صدا و سیما غالباً سینمایی- هنری بود من پاسخ آنها را میدانستم. از طرفی فیلم هم زیاد نگاه میکردم. به دلیل علایق شخصی هر فیلم سینمایی خوبی که به نمایش میگذاشتند خود را مقید میکردم بروم و آن را ببینم. بر پایه همین تجربه فیلم «چوپان دروغگو» به همراه آقایی به نام ربیعی (شاید هم رفیعی که تهرانی بود) در نیریز ساختیم. این فیلم دروغهای رژیم را افشا میکرد. میخواستند ما را بگیرند که با مهاجرت او به آمریکا دست از سر من و زندهیاد عبدالجواد فتاحی و آقای امامی برداشتند.
خلاصه با رتبه ۵ به مصاحبه دعوت شدم؛ در آنجا با مصاحبهکنندهها بر سر «داییجان ناپلئون» که سریال طنز تلویزیونی ایرانی و یک فیلم سینمایی به نام «شب روشیلی» به تفاهم نرسیدیم و البته درهنگام مصاحبه کراوات هم نزده بودم و این دو عامل سبب شد تا مرا پذیرش نکنند؛ و ته دلم ازاینکه قبول نشدم خوشحال بودم.
آغاز راه معلمی
ادامه میدهد:
یکی از آشنایانم که تهران بود با من تماس گرفت و عنوان کرد که وزارت آموزش و پرورش، معلم میگیرد، من هم که دیدم جایی قبول نشدهام قبول کردم ولی وقتی
گفت که باید به تهران بیایی مخالفت کردم؛ به همان دلایلی که قبلاً گفتم.
او مشخصاتم را گرفت و فرم درخواستم را خودش پر کرد و تحویل داد؛ یک هفته بعد زنگ زد و گفت: درخواستت پذیرفته شده و باید برای مصاحبه بیایی و من باز هم برای مصاحبه نرفتم و او هم جای خودش و هم جای من مصاحبه داد و در نهایت تماس گرفت و گفت: سه جا برای معلمی میتوانم انتخاب کنم عجبشیر، روستایی نزدیک رشت یا نیریز. خود او رشت را انتخاب کرد و از آنجایی که عجبشیر سرد بود، نیریز را انتخاب کردم. در آن زمان فردی به نام جواد روحانی در نیریز تدریس کرده بود و من هم نام این شهر را شنیده بودم. ابلاغ من از تهران برای نیریز صادر شد و ۱۹ اسفند ۱۳۵۱ از اصفهان راه افتادم و به نیریز آمدم.
اولین حضور در نی ریز
رئیس آموزش و پرورش نیریز آقای پاکشیر بود. در اسفند ۱۳۵۱ به من ابلاغ داد تا به دبیرستان احمد بروم. از آنجایی که وسط سال بود پیش خودم گفتم احتمالاً معلم دارند و فعلاً در دفتر میمانم تا این دو سه ماه پایان سال بگذرد و من هم تصمیم بگیرم در آموزش و پرورش بمانم یا نمانم!
به دبیرستان احمد رفتم و ابلاغ را به آقای داوری دادم، بلند شد، دست داد و گفت: برویم سر کلاس معرفیتان کنم. تا در کلاس آمد. گفتم نیاز نیست داخل بیایید، فقط بگویید مگر دبیر نداشتند؟ گفت: آقایی به نام گرجی بوده، اما با بچهها مشکل پیدا کرده و آموزش را رها نموده است لذا تنهایی وارد کلاس شدم. به یاد دارم یکی از دانشآموزان آن کلاس آقای دکتر حمیدرضا جمشیدی بود که در رشته طبیعی درس میخواند.
یکی از دانشآموزان از من پرسید شما معلم چه درسی هستید و من وقتی گفتم: تاریخ و جغرافیا؛ کتاب بود که به آسمان پرتاب میشد! آقای عباسنژاد که آن زمان معاون مدرسه بود آمد و با تعجب کلاس را نگاه کرد. من پیش خودم عهد کرده بودم که برای ساکت کردن کلاس نه کسی را بزنم و نه از کلاس اخراج کنم و تا پایان تدریسم همین رویه را ادامه داده ام ولی در آن کلاس هر کاری کردم آنها آرام نشدند!
هنوز هم آن صحنهها در ذهنم هست. در پایان کلاس به این نتیجه رسیدم که به درد معلمی نمیخورم و باید به اصفهان برگردم.
پس از اولین ساعت تدریس وارد دفتر که شدم بسیار ناراحت و گرفته بودم. فکر کنم آقای «عنایت جاوید» بود که از من پرسید تازه معلم شدهای و من با همان چهره گرفته گفتم بله. گفت: من هم روز اول همین حس را داشتم و گفتم به درد معلمی نمیخورم.
خلاصه آن روز گذشت و فردا ساعت اول با همین کلاس دوباره درس داشتم.
روز اول که مدرسه تمام شد خیلی ناراحت بودم و فکر میکردم به دردمعلمی نمیخورم و از بیکاری و بازگشت به اصفهان و نشستن سرسفره پدر هم وحشت میکردم لذا به فکر فرو رفتم که خدایا چه کنم؟ خودت مددی، راه نجاتی برایم بیاور. راستش رابخواهید دائماً آرزوی مرگ میکردم و نمیخواستم فردا شود و من دوباره وارد آن کلاس شوم و آن منظرههای هولناک را ببینم.
در حالی که در خیابان خلوت نیریز حرکت میکردم با خودم میگفتم نمیشود سنگی ازآسمان برسرم بخورد و من هلاک شوم؟ آیا نمیشود ماشینی مرا زیر بگیرد؟! بااین اندیشههای مالیخولیایی و ترسناک به خانه آمدم کنجی نشستم و زانو در بغل!
وحشتناکتر وقتی بود که فکر میکردم به اصفهان بر گردم واین شغل را هم از دست بدهم.
تا صبح بدون شام ماندم و نخوابیدم و راهی مدرسه شدم.
کتابهای نجات دهنده!
کیقبادی ادامه میدهد:
ناگهان فکری به سرم زد. حدود ۳۰ -۴۰ جلد کتاب را با خودم سر کلاس بردم. همان کلاس دیروز! ۲۴ دانشآموز داشتم. وقتی وارد کلاس شدم تصمیم گرفتم کتابها را بین آنها تقسیم نکنم همه را بر روی میز قرار دادم و بدون توجه به کلاس کتابی را باز و شروع به مطالعه کردم.
چند صفحهای بیشتر نخوانده بودم که ناگهان آقای جمشیدی که از دانشآموزان کلاس بود درخواست کرد کتابی را به او بدهم و آمد آن کتاب را گرفت. کتاب نوشته طنزنویس ترکیهای به نام «عزیز نسین» بود، اسم کتاب هم «تاکسی ۵ ریالی». چند تا از بچهها بالای سر آقای جمشیدی ایستادند و شروع به خواندن کردند و میخندیدند، چون کتاب طنز بود. کمکم یک یک دانشآموزان آمدند و کتابها را از من گرفتند. چند دقیقه بعد گفتم بسم ا... الرحمن الرحیم؛ سلام. کلاس کاملاً ساکت شد.
به آنها گفتم کتابها را برای شما آوردهام. ۲۴ کتاب که میتوانید هر کدامتان بردارید، مطالعه کنید و در پایان کلاس علامتگذاری نمایید و دوباره در زنگ بعد ادامه آن را بخوانید؛ اما دو شرط دارد یکی اینکه آن را خط خطی کنید! و دوم عکسهای آن راپاره کنید البته به کنایه! اما آنها گفتند قول میدهیم که خط خطی و پاره پاره نکنیم که جواب دانشآموزان به کنایه من آنچنان شعفی در من به وجود آورد که تمام سختیها را فراموش کردم و دیگر نمیخواستم سنگی از آسمان بیاید و مرا خلاص کند و بر عکس آسمان آبی و دلنشین شده بود و باید اعتراف میکنم بعد از آن بود که من معلم شدم.
تا قبل از من، معلمها با دانشآموزان رفتار درستی نداشتند و آنها را تحقیر میکردند و رفتار متفاوت بنده نسبت به دیگر معلمان سبب شد تا دانشآموزان بعد از اتمام کلاس تا دم در دفتر مرا همراهی کنند و در واقع باید اعتراف کنم که نیریز من را معلم کرد.
بنده در طول مدت حضور در نیریز با بچههای مدرسه احمد و شعله رفیق شده بودیم. بچهها به خانه من میآمدند و با هم به بیرون از شهر میرفتیم، هم پلنگان و هم روستاهای اطراف...
زندهیاد شهید ناصر صابر مدیر دبیرستان شعله مارا حمایت میکرد. در آن زمان من و جواد پای منبر دو روحانی معروف شهر یعنی آیتا... سید فخرالدین فالاسیری و آیت ا... سیدمحمد فقیه میرفتیم.
مقنعه دختران و حمایت مردم
سال بعد ما رابه دبیرستان دخترانه نزهت فرستادند؛ اغلب دانشآموزان بدون روسری سر کلاس حاضر میشدند و این برای من عذابآور و سخت بود؛ لذا تلاش ماهرانهای را برای با حجاب کردن دختران شروع کردم.
با اعتباربخشی به اندیشه اسلامی و بیاعتبار کردن فرهنگ غربی و بیان مشخصات غرب زدگی و پیام ارزشهای اسلامی فطرتهای کم رنگ شده آنها را زلال و درخشان کردم لذا به تدریج و تکتک با حجاب های کلاس بیشتر شدند و من را بر آن داشت که کاری بکنم.
در یکی از سفرهایی که به اصفهان داشتم با مشورت با خواهرانم تصمیم گرفتیم طریقه تهیه و دوخت مقنعه را به آنها یاد بدهیم لذا خواهرانم طریقه دوخت مقنعه را نوشتند و الگویی ازکاغذ تهیه کردند و من آن را لای کتابی جا ساز کردم و به نیریز آوردم و به یکی ازدانشآ موزان دادم و آنها هم در خانه شروع به دوختن مقنعه کردند.
کمکم تمام دانشآموزان مدرسه نزهت با روسری و مقنعه سر کلاس آمدند! آن زمان مدیر مدرسه خانم فاتح بود.
یک روز در حین تدریس دیدم مردی غریبه، با معلم پرورشی و خانم فاتح به کلاس آمدند. متوجه شدم که رفتار آنها معمولی نیست. از بچهها پرسیدند چرا روسری به سر کردهاید و شروع به برداشتن روسریها از سر دانشآموزان کردند. حدس زدم آقای غریبه احتمالاً ساواکی است. من به شدت ناراحت شده بودم. پیش خودم فکر کردم الان دستبند به دستم میزنند و بازداشت خواهم شد.
یکی از دخترها که به نظرم نوه آیت ا... فقیه بود گفت: من اجازه نمیدهم روسری از سرم برداشته شود و با اعتراض از کلاس خارج شد.
چیزی نگذشت به یکباره دیدم در مدرسه شلوغ شده و بازاریان و مردم معترض به آنجا آمده بودند و ساواکیها که متوجه حضور مردم شدند، فرار کردند و من از آن ماجرا نجات پیدا کردم.
شعر دانشآموز و اخراج او
کیقبادی خاطرهای هم از دبیرستان شعله بیان میکند و میگوید: آن زمان افسرمعلمها تیپ و قیافههای متفاوتتری نسبت به بقیه دبیران داشتند. یکی از دانشآموزان بیرون مدرسه به لباس یکی از افسر معلمها خیره شده بود و با چرخش توی جوی افتاده بود. بچه با ذوقی هم بود، رفته بود شعر طنزی را برای معلم سروده بود و روی یک کاغذ نوشته و آن را در جیب معلم انداخته بود. آن معلم هم بعداً که شعر را دیده بود بلافاصله خطهای دانشآموزان را در کلاسهای مختلف مطابقت داده و بالاخره آن دانشآموز را شناسایی و به مدیر و مسئولان خبر داد. آنها هم تصمیم به اخراجش گرفتند.
دانشآموز به سراغ من آمد و بسیار ناراحت بود. جالب بود مدام میگفت آقا انداختم توی کیسهاش! من نمیدانستم در فارس به جیب میگویند کیسه! لذا با تعجب پرسیدم مگر کیسه دستش بود و او مکرر میگفت نه آقا کیسهاش؟! بعد متوجه شدم جیبش را میگوید.
برای تصمیمگیری جهت اخراج دانشآموز شورا گرفتند. اما من و آقای جواد فتاحی (خدا رحمتش کند) را دعوت نکردند. چون مطمئن بودند اگر ما باشیم نمیگذاریم این دانشآموز اخراج شود. خلاصه به مدرسه رفتیم و دیدیم در بسته است، هر چه در زدیم کسی در را باز نکرد. جواد گفت قلاب بذار برم بالا (دراصطلاح نیریز پِلَک بذار برم بالا) جواد از در مدرسه بالا رفت و در را باز کرد و وقتی وارد دفتر شدیم آنها با تعجب پرسیدند: شما کجا بودید؟! گفتیم از دیوار آمدهایم! ناگهان یکی از معلمها گفت: ما رو باش! میخواهیم دانشآموز را ادب کنیم معلم از دیوار بالا میآید...
خلاصه جلسه به هم خورد و آن دانشآموز هم اخراج نشد.
ادامه دارد
/ افراد حاضر در عکس:
۱- شهید ناصر صابر، ۲- زندهیاد عبدالجواد فتاحی، ۳- زندهیاد حسنعلی غیاثی ۴- علی کیقبادی،
۵- محمدمهدی امامی ۶- زندهیاد مولوی، بقیه ناشناس/ سال ۱۳۵۳ خورشیدی/ نیریز