این روزها جهان در بهت و شگفتی سقوط حکومت ۵۳ ساله خاندان اسد بر سوریه است. سقوطی ۱۱ روزه که سرعت و آسانیِ آن را کمتر تحلیلگری پیشبینی میکرد و حتی خودِ شورشیان و معارضان هم ناباورانه به این وقایع مینگرند. گرچه این سقوط از سالها پیش آغاز شده بود.
این رسمِ تاریخ است که حوادث را به ما نمایش میدهد و گذر میکند؛ این که پند و عبرت گیریم یا فقط مشاهدهگر باشیم و فراموش کنیم، به خودِ ما بستگی دارد.
دیرزمانی نیست که هِیمنهی حکومتهای پوشالی و مردمستیز دیگری، چون صدام حسین (عراق)، بنعلی (تونس)، حسنی مبارک (مصر)، علی عبداله صالح (یمن)، و معمر قزافی (لیبی) نیز فروپاشید و همگان دیدند.
بیتردید در هنگامهی آن سقوطها و فروپاشیها و حیرتها، بشار اسد نیز شاهد و ناظر آن ماجراها بوده و دیده و شنیده و شاید با خود گفته خدا را شکر که ما در امن و امانیم. او به جای آن که پند پذیرد و مایه عبرتش شود، و راهِ صلاحِ مردم در پیش گیرد و استبداد نورزد، مخالفان دلسوز را بنوازد، و تذکر و نصیحت اندیشمندان را بشنود و عمل کند، بر همان مسیر و سیاق و روشِ پیشین پای فشرده و در عوضِ این که معیشت و سفرهی مردم را فراختر کند، قدرت و زور خود را فراخ کرده.
اکنون نیز زمامدارانی نهچندان کمشمار نظارهگرند؛ مانند تماشاگرانِ یک فیلم سینمایی زودگذر و البته تکراری. میبینند که چه بر سر همتایشان میآید و مردمانی که روزی جلوی آنها هورا میکشیدند، اکنون پشت سرشان هورا میکشند.
آنچه تاریخ ثابت کرده و بارها و بارها آن را به رخ ما کشیده، و اساتید اخلاق هم بر آن توصیه کردهاند این است که «غرور» بدترین آفتی است که دامان هر انسانی را میگیرد. چه بدتر که باد غرور در سر حاکم فرو رود و در حباب نخوت بغلتد. تا آنجا که کسی مانند اردوغان بگوید: من و «پوتین» رهبران واقعی جهان هستیم.
شاید روزی نه خیلی دور و دیر تاریخ کار خودش را بکند و شاهد باشیم که همین اردوغان و پوتین هم به سرنوشت اسد گرفتار آیند.
چه این که اینان خود را حاکمان مادامالعمر مردم میدانند و باورشان شده که شایستهترین فرد برای حکومت کسی جز آنان نیست.
این که رهبر و حاکم راستین کیست، شرایط پرشمار دارد که برای نمونه در نامه پرمغز حضرت علی (ع) به مالک آمده و پیش روی همگان است. در ادبیات غنی فارسی و در آثار اندیشمندان ما هم کم نیست هشدارها و توصیههایی برای حاکمان که ملاک را نه فقط حکومت بر جانها و اموال مردم که حکومت بر دلهای مردم نیز قرار دهند.
این نوشتار با حکایتی پرنغز و بدیع از سعدی (باب اول، در سیرت پادشاهان) به پایان میرسد:
یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دستِ تطاول به مال رعیّت دراز کرده بود و جور و اذیّت آغاز کرده. تا به جایی که خلق از مَکایدِ (= حیلهها) فعلش به جهان برفتند (= مهاجرت کردند) و از کُرْبَتِ (= اندوه) جورش راهِ غربت گرفتند. چون رعیّت کم شد، ارتفاعِ ولایت (=قدرت پادشاه) نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر که فریادرسِ روز مصیبت خواهد
گو در ایّامِ سلامت به جوانمردی کوش
بندهی حلقهبهگوش اَر ننوازی بِرَوَد
لطف کن لطف، که بیگانه شود حلقهبهگوش
باری، به مجلس او در، کتاب شاهنامه همیخواندند در زوالِ مملکتِ ضحّاک و عهدِ فریدون. وزیر مُلک را پرسید: هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حَشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت: آن چنان که شنیدی خلقی بر او به تعصّب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. گفت:ای مَلِک! چو گرد آمدن خلقی موجبِ پادشاهیست تو مَر خلق را پریشان برای چه میکنی؟ مگر سَرِ پادشاهی کردن نداری؟
همان به که لشکر بهجان پروری
که سلطان به لشکر کند سروری
مَلِک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و رعیّت چه باشد؟ گفت: پادشه را کَرَم باید تا بر او گرد آیند و رحمت، تا در پناه دولتش ایمن نشینند و تو را این هر دو نیست.
نکند جورپیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرحِ ظلم افکند
پایِ دیوارِ مُلکِ خویش بکنْد
مَلِک را پندِ وزیرِ ناصح، موافقِ طبعِ مخالف نیامد؛ روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد. بسی بر نیامد که بنیعمّ سلطان به منازعت (= نزاع و ستیزه) خاستند (=قیام کردند) و مُلک پدر خواستند (=طلب کردند)، قومی که از دستِ تطاولِ او بهجان آمده بودند و پریشان شده، بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا مُلک از تصرّفِ این به در رفت و بر آنان مقرّر شد.
پادشاهی کاو روا دارد ستم بر زیردست
دوستدارش روزِ سختی دشمن زورآورست
با رعیّت صلح کن وز جنگِ خصمْ ایمن نشین
زان که شاهنشاهِ عادل را رعیّت لشکرست
برگرفته از:
سعدی، مصلحالدین (۱۳۷۰) کلیات سعدی، به تصحیح محمدعلی فروغی، تهران: انتشارات فروغی، صص ۲۱-۲۳