دروغ میگفت که بچه نمیخواست؛ مجید را میگویم. دلش ضعف میرفت برای بچه. بچههای خواهرش را که میدید، قند آب میشد توی دلش. دروغ میگفت که برایش بچه مهم نبود و من این را بهتر از همه میدانستم...
از اقوام خیلی دورمان بود مجید. از همانهایی که سال به سال توی مراسم عقد، عروسی یا ختم کسی میدیدمش...
پسر خوبی بود. خوش رو و خوشسرو زبان. کاری و دست و پا دار... در یکی از همین مراسم بود که نگاهمان با هم گره خورد...
دروغ چرا؟ از مادرم که شنیدم مادر مجید برای قرار خواستگاری زنگ زده، نتوانستم خوشحالیام را پنهان کنم... از مجید خوشم میآمد و دورادور میدیدم که چند تا از دختران مجرد فامیل چشمشان دنبال اوست...
بالاخره خواستگاری انجام شد و حرف و گفتها را زدیم. بعد از آن قرار شد مثلاً فکرهایم را بکنم، اما نیازی به فکر کردن نبود، جواب مثبتم را دادم و به ماه نکشیده عقد کردیم...
مجید پسر خوبی بود. از هر نظر... با هم که بودیم از آینده حرف میزدیم، از آرزوهایمان... تک پسر بود مجید و دلش پسر میخواست. یک دو جین بچه که از سر کولش بالا بروند و سفرهای پهن کنیم از این سر تا آن سر اتاق...
جهیزیهام که تکمیل شد جای دست دست کردن نبود. مراسم عروسی گرفتیم و رفتیم سر خانه و زندگی خودمان...
چند ماهی از عروسیمان بیشتر نگذشته بود که مجید به شوخی بحث بچه را پیش کشید. من ولی مقاومت کردم. دوست داشتم یکی دو سال اول زندگیمان را خوش بگذرانیم. بدون نق و نوق بچه و گریهزاریهایش، اما وقتی اشتیاق مجید را برای بچهدار شدن دیدم کوتاه آمدم...
خواستم بچهدار شوم، اما انگار بارداری در کار نبود... باردار نمیشدم...
به مادرم که گفتم گفت عجله نکن ممکن است کمی طول بکشد، اما این طول کشیدن داشت زیادی به درازا میکشید...
دو سال از ازدواجمان گذشته بود و خبری از بارداری من نبود. دلم خیلی شور میزد. وضعیت داشت نگرانکننده میشد و نمیدانم چرا حتی جرئت نداشتم به پزشک مراجعه کنم تا اینکه بالاخره دل را به دریا زدم و رفتم پیش دکتر...
آزمایشها گرفته شد و جواب آن آب سردی بود بر پیکرم... مشکل از من بود! خانم دکتر که حرف میزد انگار حرفهایش را نمیشنیدم... گوشهایم داغ شده بود و چشمانم سیاهی میرفت. چه باید میکردم؟ یک زن اجاقسوخته! جواب مجید را چه باید میدادم؟ آرزوهایش چه میشد؟ آرزوهایمان.
خانم دکتر حرف میزد و امیدواری میداد که امید هست و باید برای شروع از دارو استفاده کرد و...
خدا میداند با چه حالی رفتم خانه. برخلاف همیشه که بَست مینشستم منتظر مجید، آن روز خدا خدا میکردم مجید به خانه نیاید... چه باید میگفتم؟ با چه رویی؟ مجید، اما طولی نکشید که به خانه آمد. رأس ساعت همیشه... میدانست آن روز رفتهام مطب دکتر...
سلام کرد و خندید، مثل همیشه. من، اما بیمقدمه گفتم:
- مشکل از منه، من نمیتونم بچهدار شم!
وا رفت مجید... شل شد. سکوت کرد. سعی داشت خونسردیاش را حفظ کند. ناراحتی را در چشمانش میدیدم. در لحن صدایی که سعی میکرد طبیعی باشد و نبود...
- چیزی نیس. دوا دکتر میکنیم، خوب میشی حتماً... این روزا اینقد علم پیشرفت کرده. مگه میشه کسی بچهدار نشه؟
میشد! این را مدتها بعد فهمیدم... بعد از کلی نذر و نیاز، بعد از کلی دوا و درمان... جایی نبود که سر نزده باشم. پزشکی نبود که مراجعه نکرده باشم. حتی یکی دو بار کاشتم و نشد بچه را نگه دارم...
روحیهام را به کلی از دست داده بودم و در کنار آن اعتماد به نفسم را... زندگیامان ریخته بود به هم. مجید میگفت بچه برایم مهم نیست، اما دروغ میگفت و من این را بهتر از هر کسی میدانستم. مدام اوقاتتلخی میکردم. اگر مجید به بچه کسی خیره میشد به هم میریختم. اگر فیلمی با هم میدیدیم که بچهای در آن بازی میکرد به هم میریختم. اگر بچههای خواهرش را میبوسید به هم میریختم... داشتم روانی میشدم... هشت سال از ازدواجمان گذشته بود و و زندگیامان همانطور یکنواخت پیش میرفت. بدتر از همه شاید طعنهها و کنایههای مادر و خواهران مجید بود. او را حسرت به دل میدانستند و زخمزبانهایشان تمامی نداشت. گاهی ساعتها در خلوت خودم اشک میریختم و به بخت بدم لعنت میفرستادم. انگار قرار نبود من مادر شوم و بچهای مجید را بابا صدا بزند...
دهمین سال ازدواجمان بود و کاشت سوم. با خودم عهد کرده بودم اگر این کاشت هم موفقیتآمیز نباشد از زندگی مجید بروم بیرون... این اواخر مثل سابق نبود. نمیخندید و حرفهای دلگرمکننده نمیزد. یک گوشه مینشست و خودش را با گوشیاش مشغول میکرد... حق هم داشت. چرا باید به پای من میسوخت وقتی میتوانست طعم پدر شدن را بچشد؟ فداکاری کرده بود تا الان هم به پای من مانده بود...
نشد... کاشت سوم هم موفقیتآمیز نبود و من حرف طلاق را پیش کشیدم، قبل از اینکه مجید به معنای واقعی خسته شود از من... قبل از اینکه حرفهای مادر و خواهرانش در مورد همسر دوم روی او تأثیر بگذارد... قبل از اینکه مرا نخواهد... باید احترامم حفظ میشد... مجید مقاومت کرد، یکی دو ماه، اما بالاخره رضایت داد و جدا شدیم...
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید