با این حال از متین که حرف میزند، بغض میکند. سیاهنمایی در کار نیست... عجیب است این همه عشق...
خانم علیزاده آموزگار پایه اولی است که به خاطر اتفاقی که برای دانشآموزش پیش آمد، چند روز عصرها به او در بیمارستان سر میزد و علاوه بر پرستاری از او، نشانهها و درسهای آن روز را به او میآموخت تا از کلاس عقب نیفتد.
در دبستان پسرانه سما و زنگ تفریح بود که متین آن اتفاق برایش افتاد؛ نوک مدادی که در صورتش فرو رفت و باعث عفونت صورت، اوضاع وخیم او و بستری شدنش در بیمارستان شد. با این حال، اما آموزگارش خودش را مقصر میدانست و عذاب وجدان داشت.
حالش آن قدر بد بود که دو سه شب اول تا ساعت دو و سه نیمهشب بیدار بود و گریه میکرد و دست به دامان امام رضا شد. نذر امام رضا کرد و نذر مشکلگشا... دلش به حال متین میسوخت. سالها تدریس کرده بود و به یاد نداشت تابهحال چنین مشکلی برای یکی از دانشآموزانش پیش آمده باشد. حس میکرد امانتدار خوبی نبوده. از همه التماس دعا داشت به خاطر متین... از خواهرها گرفته تا اقوام و خویشان و همسایهها...
آن روز وقتی تصمیم گرفت به بیمارستان برود و علاوه بر عیادت از متین، نشانهها را با او کار کند، حتی مدیر مدرسه را در جریان نگذاشت. وسایل کمکآموزشی را برداشت و راهی بیمارستان شد. احساس میکرد باید این کار انجام شود. به بیمارستان که رسید، برخلاف تصورش، پدر و مادر متین با رویی گشاده از او استقبال کردند و جالبتر از همه شاید برخورد متین بود! دستش را دور گردن او حلقه کرد و گفت الهی من قربانت شوم که آمدی! و بعد هم یکی دو ساعت نشست توی بغل آموزگارش و پایین نیامد که نیامد... و همین شد که این رفت و آمدها تکرار شد و تکرار شد تاااااااا بهبودی متین و مرخصی او از بیمارستان...
- از احساستان بگویید. وقتی این کار را انجام دادید چه حسی داشتید؟
به بیمارستان که میرفتم واقعاً حال خوبی داشتم. این کار را وظیفه خودم میدانستم و فکر میکنم اگر هر معلمی جای من بود، این کار را انجام میداد.
- از استرس و ناراحتیتان در قبال بیماری متین گفتید. خانواده شما را به خاطر این حساسیت زیاد سرزنش نمیکردند؟
مادرم معلم بود و مرا کاملاً درک میکرد. او نه تنها مرا سرزنش نمیکرد، بلکه میگفت کار درست را انجام میدهی. باید بروی و دانشآموزت را برگردانی. خواهرها هم وقتی ناراحتیام را میدیدند، دلسوزانه تماس میگرفتند و میگفتند برو به دانشآموزت برس، اگر کاری داری ما به جایت انجام میدهیم. همسایهها و اقوامی که موضوع متین را شنیده بودند، مدام وضعیت حالش را جویا میشدند. حتی پرستارانی که برایشان این موضوع جالب بود و از وجدانکاریام ذوقزده میشدند.
- فکر میکنید اگر نمیرفتید چه اتفاقی میافتاد؟
عذاب وجدان امانم را میبرید. این که متین از درسها عقب افتاده و من برایش به عنوان یک آموزگار کاری نکردهام. همچنین هزینهای که والدین متین در قبال یادگیری او به مدرسه میپرداختند، اینها همه باعث ناراحتیام میشد.
- این کار، خللی به کارهای اصلیتان وارد نمیکرد؟
طوری تنظیم میکردم که لطمهای به دیگر کارهایم نزند و این وسط رفتار گرم پدر و مادر متین باعث میشد بیشتر به ادامه این کار ترغیب شوم. صبوری آنها واقعاً مثالزدنی بود. جا دارد همین جا بگویم چه خوب است که ما تنها در مدرسه به بحث آموزش نپردازیم. در کلاس، همدلی و مهربانی و گذشت را پایهگذاری کنیم تا بچهها هم از ما یاد بگیرند.
مادر متین که همین یک بچه را بیشتر ندارد، در مورد روز حادثه میگوید:
آن روز وقتی متین به خانه آمد، گونهاش کمی کبود شده بود. گفت صورتش درد دارد و ماجرا را برایم تعریف کرد. گفتم چیز مهمی نیست و خوب میشود. ساعت دو شب بود که دیدم به شدت میلرزد. نشستم بالای سرش. صورتش ورم کرده بود و به شدت میلرزید. ترسیدم؛ ولی به رویش نیاوردم. صبح متین اصرار کرد به مدرسه برود. ولی وقتی چهره ورمکرده خودش را در آینه دید، گفت اصلاً نمیروم، بچهها مرا مسخره میکنند. ساعت ۱۱ جلسهای در مدرسهشان بود. باهم راهی مدرسه شدیم تا از آن طرف به بیمارستان برویم. متین را به بیمارستان بردیم و تا دکتر او را دید، گفت سریع او را بستری کنید.
- آن روز وقتی خانم علیزاده را دیدید، واکنشتان چه بود؟
اصلاً توقع دیدنش را نداشتم و خیلی شرمندهشان شدم. هر چه اصرار کردم لزومی به آمدن نیست و وظیفهای ندارید، قبول نکردند. بنده خدا طوری رفتار میکرد که انگار عضوی از خانواده ما بود. زمانی که میآمد، با اصرار او، من و پدرش به خانه میرفتیم. از طرفی متین هم خیلی با ایشان راحت بود. من هیچ وقت فکر نمیکردم معلمی باشد که این طور برای دانشآموز دل بسوزاند. معلم بد در ذهن دانشآموز میماند و معلم خوب بیشتر در ذهنش میماند! خانم علیزاده در این مورد واقعاً لطف کردند.