تعداد بازدید: ۱۱۵
کد خبر: ۲۱۷۷۷
تاریخ انتشار: ۲۶ آبان ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 16 November
نویسنده : گلابتون

بی‌بی لبخندم را که دید گفت:

- بوَن نیشُته! حالا چیکاره هه؟

- تو یه شرکت کار می‌کنه بی‌بی. عصرام کلاس خصوصی برداشته تدریس می‌کنه.
نگاهم کرد...

- ینی حالا دیه حتمی حتمیه؟

- آره دیگه بی‌بی. من که با مامان و بابا حرف زدم گفتن اگه پسر خوبیه و خودت موافقی حرفی نداریم. خونواده محمدم که موافقت کردن دیگه...

- ینی حتمنی حتمنی؟

- بله دیگه...

لپ بی‌بی را بوسیدم...

- الان خیلی خوشحالی بی‌بی. نه؟

- ببر کنار او پوزُته، حالوم بد شد... اَی ی‌ی‌ی‌ی.
*****
لباس‌هایم راپوشیدم و خواستم کیفم را بردارم که بی‌بی جلویم سبز شد...

- کجااااا؟  

- دارم میرم پیاده‌روی بی‌بی.  

- با کی ی‌ی‌ی؟

- نسرین!

- تو گفتی و منم باور کردم! تو غلط می‌کنی پاته اَ خونه در بذری...

- وا، ینی چی بی‌بی؟  

- ینی هی که گفتم، تا عقد نکردی، بیخود می‌کنی بیری در.

- وا! میگم با نسرین میخوام برم بی‌بی...

- شماره نسرینِ بیگیر بینم!

شماره نسرین را گرفتم و گوشی را دادم دست بی‌بی.

- بفرما بی‌بی...

چند دقیقه‌ای که گذشت گوشی را داد دستم.

- الان خیالتون راحت شد بی‌بی؟

- میری، زودی‌ام مییِی... شنفتی چی‌چی میگم؟

- بله بی‌بی. بله.
*****
گوشی را پرت کردم گوشه‌ای و نشستم کنج اتاق...
بی‌بی نگاهم کرد...

- هوووی، چته؟

- هیچی بی‌بی.

- ولی تو یَی باکیته!

- میگم که، هیچی بی‌بی. چیزیم نیس...

-‌ها جون چشات، گلابی میگی یا نه؟

- نمیدونم چی شده. سه روزه محمد نه زنگ می‌زنه، نه پیام میده، نه جواب تلفنامو میده...

- نی‌زنه خو نی‌زنه، به درک!  

- وا، ینی چی بی‌بی به درک؟

- ینی هی که شُنُفتی، پسری که اَ هی حالا باخا بری تو طاقچه بالا بذره دیه به درد زِنگی نیخوره... بذا بره به درک...

- ولی شاید یه چیزی شده بی‌بی. یه مشکلی براش پیش اومده...

- حتمن چشُش خورده به از تو بهترون! مردِی‌ای دوره همشون هی طورن...
بلند شدم لباس‌هایم را پوشیدم...

- کجاااااا؟

- میرم بیرون بی‌بی، کار دارم.

-میگم کجااااا؟

- میرم با محمد صحبت کنم.

- میه‌ای که اَ رو نعش من رد شی!

- بی‌بی بذارین احتراما حفظ شه... لطفاً برین کنار و قبل از این که بی‌بی چیزی بگوید، در را باز کردم و از خانه زدم بیرون...
*****
در را که باز کردم بی‌بی نگاهم کرد.

- رفتی؟

- بله.

- بودُش؟

- بله.

- ازُش گفتی؟

- بله.

- چه مرگَُش بود؟

- آخه چرا این کارو کردین بی‌بی؟‌ای حرفا چیه رفتین پشت سر من زدین؟

- کی؟ من؟ من تذکیب می‌کنم!

- تکذیب! بعدشم چه تکذیبی؟ محمد خودش گفت، گفت بی‌بی زنگ زده گفته‌ای دخترو نه اخلاق داره، نه شعور داره، بیس و چار ساعته تو خونه گرفته خوابیده، من اینطوری‌ام بی‌بی؟ من اینطوری‌ام؟
بی‌بی سرش را انداخت پایین.

- نیسی!

- پس چرا اینارو گفتی بی‌بی؟

- دختر اگه تو بیری من تَنِی چیکار کنم؟ چه خاکی تو سَرُم بیریزم؟ اگه تواز پیشم بیری شمدونیا دق می‌کننن!

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها