بیبی لبخندم را که دید گفت:
- بوَن نیشُته! حالا چیکاره هه؟
- تو یه شرکت کار میکنه بیبی. عصرام کلاس خصوصی برداشته تدریس میکنه.
نگاهم کرد...
- ینی حالا دیه حتمی حتمیه؟
- آره دیگه بیبی. من که با مامان و بابا حرف زدم گفتن اگه پسر خوبیه و خودت موافقی حرفی نداریم. خونواده محمدم که موافقت کردن دیگه...
- ینی حتمنی حتمنی؟
- بله دیگه...
لپ بیبی را بوسیدم...
- الان خیلی خوشحالی بیبی. نه؟
- ببر کنار او پوزُته، حالوم بد شد... اَی یییی.
*****
لباسهایم راپوشیدم و خواستم کیفم را بردارم که بیبی جلویم سبز شد...
- کجااااا؟
- دارم میرم پیادهروی بیبی.
- با کی ییی؟
- نسرین!
- تو گفتی و منم باور کردم! تو غلط میکنی پاته اَ خونه در بذری...
- وا، ینی چی بیبی؟
- ینی هی که گفتم، تا عقد نکردی، بیخود میکنی بیری در.
- وا! میگم با نسرین میخوام برم بیبی...
- شماره نسرینِ بیگیر بینم!
شماره نسرین را گرفتم و گوشی را دادم دست بیبی.
- بفرما بیبی...
چند دقیقهای که گذشت گوشی را داد دستم.
- الان خیالتون راحت شد بیبی؟
- میری، زودیام مییِی... شنفتی چیچی میگم؟
- بله بیبی. بله.
*****
گوشی را پرت کردم گوشهای و نشستم کنج اتاق...
بیبی نگاهم کرد...
- هوووی، چته؟
- هیچی بیبی.
- ولی تو یَی باکیته!
- میگم که، هیچی بیبی. چیزیم نیس...
-ها جون چشات، گلابی میگی یا نه؟
- نمیدونم چی شده. سه روزه محمد نه زنگ میزنه، نه پیام میده، نه جواب تلفنامو میده...
- نیزنه خو نیزنه، به درک!
- وا، ینی چی بیبی به درک؟
- ینی هی که شُنُفتی، پسری که اَ هی حالا باخا بری تو طاقچه بالا بذره دیه به درد زِنگی نیخوره... بذا بره به درک...
- ولی شاید یه چیزی شده بیبی. یه مشکلی براش پیش اومده...
- حتمن چشُش خورده به از تو بهترون! مردِیای دوره همشون هی طورن...
بلند شدم لباسهایم را پوشیدم...
- کجاااااا؟
- میرم بیرون بیبی، کار دارم.
-میگم کجااااا؟
- میرم با محمد صحبت کنم.
- میهای که اَ رو نعش من رد شی!
- بیبی بذارین احتراما حفظ شه... لطفاً برین کنار و قبل از این که بیبی چیزی بگوید، در را باز کردم و از خانه زدم بیرون...
*****
در را که باز کردم بیبی نگاهم کرد.
- رفتی؟
- بله.
- بودُش؟
- بله.
- ازُش گفتی؟
- بله.
- چه مرگَُش بود؟
- آخه چرا این کارو کردین بیبی؟ای حرفا چیه رفتین پشت سر من زدین؟
- کی؟ من؟ من تذکیب میکنم!
- تکذیب! بعدشم چه تکذیبی؟ محمد خودش گفت، گفت بیبی زنگ زده گفتهای دخترو نه اخلاق داره، نه شعور داره، بیس و چار ساعته تو خونه گرفته خوابیده، من اینطوریام بیبی؟ من اینطوریام؟
بیبی سرش را انداخت پایین.
- نیسی!
- پس چرا اینارو گفتی بیبی؟
- دختر اگه تو بیری من تَنِی چیکار کنم؟ چه خاکی تو سَرُم بیریزم؟ اگه تواز پیشم بیری شمدونیا دق میکننن!