بخش سوم
از چند شماره پیش چاپ خاطرات سرهنگ محمدرضا عبیدی افسر ارشد تیپ ۵۵ هوابرد شیراز را آغاز کردهایم. این خاطرات مربوط به پیش از آغاز جنگ تحمیلی است که یگانهای ارتش در تیرماه ۱۳۵۸ برای جلوگیری از تجزیه کردستان راهی این استان شدند و تا دو سال پس از پایان جنگ در جبهه باقی ماندند. سرهنگ عبیدی از همشهریان نیریزی است که بخشی از تاریخ شفاهی دفاع از مام وطن و حفظ تمامیت ارضی کشور و جلوگیری از تجزیه ایران عزیز را مکتوب کرده تا هم نسل امروز اطلاع یابد و هم در تاریخ ایران زمین برای نسلهای بعد ماندگار شود.
*****
ستوان سالم که از دوستان صمیمی من بود خیلی ناراحت و دمق بود و چشمانش سرخ شده و بغض گلویش را گرفته بود. با آن حالت میگفت ما باعث ننگ گردان ۱۲۶ هوابرد شدیم. البته اگر هر کدام از شما هم جای من بودید حالا حالتان بهتر از من نبود. من او را بوسیدم و خیلی به او دلداری دادم تا شاید بتوانم او را از آن وضعیت بیرون بیاورم. به او گفتم باور کن اگر من هم به جای تو بودم هیچ کاری جز همین کاری که تو کردی نمیتوانستم انجام بدهم. پس از اینکه مقداری تغییر روحیه داد گفتم خب تعریف کن چه اتفاقی افتاد؟
او اینطور تعریف کرد:
«پس از فرود در فرودگاه یکی از افسران لشکر سنندج که درجه سرهنگی داشت ما را جمع کرد و گفت مردم سنندج از اینکه پرسنل نظامی به کردستان آمدهاند ناراحت هستند و شما باید وقتی داخل اتوبوسها سوار شدید تمام تجهیزات خود را زیر صندلیهای اتوبوس بگذارید و مثل پرسنلی که جهت رفتن به خدمت سوار اتوبوس میشوند روی صندلیها بنشینید و داخل شهر با قیافهی خندان به مردم نگاه کنید. ما هم طبق دستور همین کار را کردیم. پرسنل سوار دو دستگاه اتوبوس شدند. اتوبوس اول به سرپرستی من و اتوبوس دوم را به استوار ولیاله قدیرزاده سپردم که دنبال ما حرکت کنند.
تا میدان اصلی شهر خبری نبود ولی داخل میدان یک ژیان و یک وانت بار درست جلو ماشین ما با هم تصادف کردند. تا خواستم به راننده بگویم دنده عقب بگیر فوراً ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. من هم برای اینکه به رانندهها بگویم راه را برای ما باز کنند از اتوبوس پیاده شدم. یک جوان که لهجهاش هم کردی نبود به من بددهنی کرد وگفت چرا شما برای کشتار خلق کرد لشکرکشی کردهاید. در همین موقع متوجه شدم از هرسو مردم به طرف اتوبوس آمدند و دور من هم شلوغ شد. از در و شیشههای اتوبوس داخل رفتند و اجازه عکسالعمل به ما ندادند. ما هم که دستور تیراندازی نداشتیم. تازه اگر هم اجازه داشتیم اسلحه نداشتیم. چون اسلحهها بنا به توصیه آن افسر زیر صندلیها بود و فرصت دست زدن به آنها را نداشتیم. پرسنل را از اتوبوس پیاده کردند و بلوز و کفشهایشان را در آورده و با پای لخت ما را به یک مسجد بردند. بین راه به ما فحاشی میکردند و بد و بیراه میگفتند و بعضاً با سنگ و چوب و لگد ما را میزدند. مانند اسرای جنگی با ما رفتار کردند و در یک اتاق در مسجد زندانی شدیم! غذای درست و حسابی به ما ندادند تا امروز که ما را بدون تجهیزات آزاد کردند.»
نزدیکیهای ظهر اطلاع دادند تیمسار فلاحی فرماندهی نیروی زمینی به پادگان آمده و فرمانده تیپ، فرمانده گردان، معاون گردان، فرمانده گروهان سوم و ستوان سالم را احضار کرد. ستوان سالم پس از مراجعت خیلی ناراحت بود و میگفت فرمانده نیرو خیلی من را تحقیر کرده در آخر گفت: برایتان دادگاه صحرایی تشکیل و شما را با همین کلت (اشاره به اسلحه کمریش) اعدام میکنم.
او خیلی ناراحت بود و میگفت من باعث سر افکندگی همه هوابردیها شدهام. یکی از فرماندهان اسبق گروهان ارکان گردان ۱۲۶ که پس از دوره عالی به سنندج منتقل شده بود (سروان ایرج نادرپور) لباس بدون آرم چتربازی پوشیده بود.
کسانی که دوره چتربازی دیدهاند روی سینه بلوزشان آرم چتربازی نصب میکنند.
او به طرف ما میآمد. تا او را دید گفت: ببینید جناب سروان برای این که سرافکنده نباشد آرم چتربازیاش را از روی سینه کنده.
نامبرده گفت: اینطور نیست. این بلوز را تازه دوختهام و، چون در سنندج آرم چتربازی پیدا نمیشود ندوختهام. انشاءا... درست میشود. به ستوان دوم مهدی عابدی که از همدورهایهایش بود و خیلی با هم صمیمی بودند گفتم: اصلاً او را تنها نگذار و دائم دلداریش بده، چون خیلی خودش را باخته و امکان دارد خدای نکرده کاری دست خودش بدهد.
/ ادامه دارد