یک فنجان شعر
میان شاید و باید، میان باد و مباد
چه شد که قرعهی فالت بنام من افتاد؟
نمک به زخم مزن چاره نیست جز تسلیم
کسی که از نظر افتاد میرود از یاد
نگاه منتظر و کوچه کوچه دلتنگی
سکوت مانده در آغوش غم از این فریاد
گشایشی نشود از دل گرفته و من
شکسته پای غرورم در این خرابآباد
به این امید که دستم رسد به دامانت
به هر طرف به هوایت وزیدهام چون باد
سخن ز عشق تو گفتم ولی به باور من
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
تمام دغدغههایم ز روی ناچاریست
بهانه داده به دستم هر آنچه باداباد
نظر شما