زن داییم یه عادتی داره که نه میتونم بگم عادت زشتیه و نه این که بگم قشنگه! اصلاً انگار موی دیو داره این زن!
هر وقت یه غذای خوشمزه یا یه دور همی باحال داریم؛ بدون دعوت از راه میرسه و با هفت هشتای بچه هاش تا آخر شب میمونن و تا سفره رو سیاه و یخچال رو خالی نکنن، به خونشون بر نمیگردن!
همه فقط چشمی و با نگاه حرف دلشون رو رد و بدل میکنن و هیچکس کلمهای حرف نمیزنه!
مخصوصاً مادر بزرگم که مادرشوهر زن داییم هست و با ما زندگی میکنه اعتقاد داره مهمان حبیب خداست و کلمهای به زبون نمیاره!
اما مادرم که خواهر شوهر زن داییم به حساب میاد، اعتقاد داره مهمان گر چه عزیزه ولی همچو نفس... خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود!
خلاصه زن دایی زرنگ ما که خانهاش دیوار به دیوار خانه ماست به محض استشمام بوی غذا و رؤیت اتومبیلهای پارک شده در کوچه، از مهمانی باخبر میشود و با این بهانه که دلمان تنگ شده و بچهها حوصلهاشان سر رفته، هجوم میآورند و دمار از همه غذاها و دسرها و میوهها در میآورند!
دیشب زن دایی و بچههایش یکهویی موقع شام سر رسیدند و همگی به قطار بالای پذیرایی نشستند!
از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد غذا کم بود!
همگی نگاهی به هم انداختیم و سعی کردیم خندههایمان را کنترل کنیم! زن دایی طبق معمول همیشه لبخندی زد و گفت: بچهها حوصلهاشان سر رفته بود گفتیم بیایم دیدنتون!
مادر بزرگم که همیشه نقش حامی و ناجی را بازی میکرد و اجازه نمیداد از گل نازکتر به هم بگوییم، این بار، اما از کوره در رفت و سرش را از پنجره آشپزخانه بیرون آورد و گفت: عروس سلام!
و ادامه داد: میگم جدیداً دنیا اونقدر پیشرفت کرده که دیگه جنگ رو هم از قبل اعلام میکنن که میخوایم حمله کنیم! اونوقت یه عدهای هنوز بیخبر میرن مهمونی!
ده دقیقه نشد زن دایی دست بچههایش را گرفت و گفت: با اجازتون بهمون زنگ زدن داره مهمون برامون میاد!
و رفت!
یعنی کلام که نبود کلام مادربزرگم؛ اسید بود اسید...!
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید