تعداد بازدید: ۱۰۳
کد خبر: ۲۱۵۶۷
تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۴۰۳ - ۰۵:۴۴ - 2024 20 October
داستانهای مثنوی معنوی

مردی که به گل خوردن عادت داشت به یک بقالی رفت تا قند سفید بخرد. بقال مرد دغلکاری بود و به جای سنگ، گِل در ترازو گذاشت تا سبک‌تر باشد و به مشتری گفت: سنگ ترازوی من از گل است. آیا قبول می‌کنی؟ مرد گِلخوار با خود گفت: چه بهتر! گِل میوه دل من است. به بقال گفت: مهم نیست، بکش.

بقال گل را در کفّه ترازو گذاشت و شروع کرد به شکستن قند. چون تیشه نداشت و با دست قند را می‌شکست، به ظاهر کار را طول داد و پشتش به گلخوار بود. گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو می‌خورد و می‌ترسید که بقال او را ببیند. بقال متوجه دزدی گلخوار از گل ترازو شده بود ولی چنان نشان می‌داد که ندیده است؛ و با خود می‌گفت:‌ای گلخوار بیشتر بدزد، هرچه بیشتر بدزدی به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من می‌دزدی ولی داری از پهلوی خودت می‌خوری. تو از فرط نادانی از من می‌ترسی، ولی من می‌ترسم که تو کمتر بخوری. وقتی قند را وزن کنیم می‌فهمی که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است. مثل مرغی که به دانه دل خوش می‌کند ولی همین دانه او را به کام مرگ می‌کشاند.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها