ستارخان قراچه داغی ملقب به سردار ملی، ۱۵۸ سال پیش در چنین روزهایی (۲۸ مهر ۱۲۴۵) در روستای سردارکندی شهرستان ورزقان زاده شد. او از سرداران نامی جنبش مشروطه ایران است که علم مبارزه با استبداد محمدعلی شاه را در تبریز به دست گرفت و به تدریج الهامبخش مبارزان سراسر کشور شد و حتی مراجع ثلاث (سهگانه) شامل: میرزا حسین خلیلی تهرانی، عبدالله مازندرانی و بویژه آخوند خراسانی به حمایت از او پرداختند.
با آغاز سلطنت محمدعلی شاه و مخالفت او با مشروطه، شاه قاجار به مبارزه و سرکوب مشروطهخواهان پرداخت. مجاهدین و آزادیخواهان آذربایجانی و قفقازی، به فرماندهی ستارخان و باقرخان به حمایت از مشروطیت تهران قیام نمودند و در مقابل قوای ۳۵ تا ۴۰ هزار نفری اعزامی محمدعلی شاه و خوانین محلی به شدت مقاومت کردند و جلو تسلط آنها به شهر را گرفتند. در همین دوره شهرت او به خارج از مرزها رسید و در جراید اروپایی و آمریکایی هر روز نام او با خط درشت ذکر میشد.
تبریز به مدت ۱۱ ماه توسط سپاه دولتی محمدعلی شاه قاجار محاصره شد و از ورود آذوقه به شهر جلوگیری به عمل آمد. زندگی بر مردم بسیار سخت و طاقت فرسا گردید حتی مردم ناچار به خوردن یونجه و علف شدند.
پس از ماهها محاصره تبریز قوای روسیه با موافقت دولت انگلستان و محمدعلی شاه قاجار، از مرز گذشتند به سوی تبریز حرکت کردند و راه جلفا را باز کردند. در نتیجه محاصره شهر به پایان رسید و سربازان دولتی شاه و خوانین محلی از اطراف تبریز دور شدند.
ستارخان و دیگران مجاهدین تبریز که به شدت از تجاوز بیگانگان روس متنفر بودند، برای رفع بهانه تجاوز روسها تلگرافی به این مضمون به محمدعلیشاه فرستادند:
شاه به جای پدر و توده به جای فرزندان است. اگر رنجشی میان پدر و فرزندان رخ دهد نباید همسایگان پا به میان گزارند. ما هر چه میخواستیم از آن درمیگذریم و شهر را به اعلیحضرت میسپاریم. هر رفتاری که با ما میخواهند بکنند و اعلیحضرت بیدرنگ دستور دهند که راه خواربار باز شود و جایی برای گذشتن سپاهیان روس به ایران بازنماند. (ویکیپدیا به نقل از: تاریخ مشروطه، احمد کسروی)
محمدعلی شاه پس از دریافت این تلگراف به نیروهای دولتی دستور ترک محاصره داد، اما روسها وارد تبریز شدند.
ستارخان حاضر به اطاعت از دولت روس نشد و در اواخر جمادیالثانی ۱۳۲۷مهشیدی (اواخر ماه مه ۱۹۰۹م) با وجود مخالفت اولیه و در نهایت به توصیه مجاهدان تبریز به ناچار با همراهانش به کنسولگری عثمانی در تبریز پناهنده شد. در منابع ذکر شدهاست که ستارخان به کنسول روس (پاختیانوف) که میخواست پرچم روس را خود به سر در خانه ستارخان زند و او را در حمایت دولت روس قرار دهد گفت: «جناب کنسول! من میخواهم هفت دولت زیر سایه بیرق ایران باشد شما میخواهید من زیر بیرق روس بروم؟ هرگز چنین کاری نخواهد شد!» (همان)
ستارخان ویژگیهای شخصیتی خاصی داشت از جمله: علاقه به امام علی (ع)، تأکید بر حفظ حقوق مردم و حفظ استقلال ملی.
بهرام سردار ملی (نوه ستارخان) در گفتگو با ماهنامه مدیریت ارتباطات (*) میگوید: «هوای ملت را داشت. در ماههای قحطی تبریز زمانی که گرسنگی و قحطی شدید در تبریز شایع بود، به سیلوهای مملو از گندم حمله کرد. سیلوهای شهر پر از گندم بود ولی حکومت اجازه استفاده را نمیداد. سردار گندمها را بین مردم تقسیم کرد. دغدغه ملت را داشت. با خوانین مخالف بود و تعدیهایی را که به نوامیس مردم داشتند نمیتوانست بپذیرد.»
سامی سردار ملی دیگر نوه ستارخان هم در همین مصاحبه میگوید: وقتی که نام وطن به میان میآمد، غیرتش گل میانداخت. او مانند بسیاری از روشنفکران روزنامه نمیخواند ولی میدانست که نباید به قنسول مو قرمز سلام کند. وقتی نام ایران میآمد، صلواتی میفرستاد که تا چهار کوچه آن طرفتر، کمانه میکرد.
در خاطرات ستارخان آمده:
من هیچگاه گریه نمیکنم؛ چون اگر اشک میریختم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد، ایرانزمین شکست میخورد...، اما در مشروطه دو بار آن هم در یک شب اشک ریختم.
حدود ۹ ماه بود تحت فشار بودیم بدون غذا، بدون لباس. از قرارگاه بیرون آمدم. چشمم به یک زن افتاد با یک بچه در بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش پایین آمد و چهار دست و پا رفت به طرف بوته علف، علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشهها را خوردن، با خودم گفتم الان مادر آن بچه به من فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته، اما مادر کودک به طرف فرزندش رفت و بچه را بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم، خاک میخوریم؛ اما خاک نمیدهیم. آنجا بود که اشکم درآمد...
با خودم گفتم باید امشب حمله کنیم، رفتم و به سربازانم گفتم باید امشب حمله کنیم، یک سردار میخواهم که برود و به باقرخان خبر بدهد که بعد از نماز صبح حمله میکنیم. اما بدانید هرکس برود امیدی برای زنده ماندنش نیست.
یکی بلند شد و گفت: من میروم! گفتم نه تو زن و بچه داری. یکی دیگر بلند شد گفتم نه تو مادرت تنها میماند. یک نفر بلند شد گفت: من میروم، چون من نه زن و بچه دارم نه پدر و مادر. گفتم باشه. صبح یک اسب بهش دادم و رفت.
آن سردار جوان رفته و خبر داده بود و وقت برگشتن از پشت با تیر زده بودنش. خودش را به زور رسانده بود به قرارگاه، به طبیب گفتم این از سربازهای خوب منه، سعی کن حتماً او را معالجه کنی.
طبیب چند دقیقه بعد با گریه از چادر آمد بیرون و گفت: سردار! تو چطور سرداری هستی که هنوز نفهمیدی سربازت زن است یا مرد؟!
آنجا بود که فهمیدم آن زن موهایش را کوتاه کرده و آمده بود در میدان و وقتی طبیب میخواست معالجه اش کند به خاطر اینکه بدنش را نبیند، نگذاشته بود پیرهنش را در بیاورد. دوباره اشکم ریخت. (**)
پینوشت:
*- ماهنامه مدیریت ارتباطات، شماره سوم، مرداد ۸۹.
**- قیام آذربایجان و ستارخان، نوشته اسماعیل امیرخیزی