تعداد بازدید: ۲۳۲
کد خبر: ۲۱۴۱۴
تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۴۰۳ - ۱۱:۳۹ - 2024 06 October
نویسنده : خلیل ولی‌زاده

خیلی دوستش داشتم. هنوزم  دارم. ولی نمیدونم چه مانعیه که  نمی‌گذاره بعد از چندین سال انتظار  به هم برسیم! بماند ...

 با یه تلفن قرار یواشکی گذاشتم و رفتم دنبالش. همینجور که زیرچشمی یه زن فضول محله رو زیرنظر داشتم که همزمان به دو نفرمون  زل زده بود، درِ خونه ترمز کردم. گفتم درو آروم  ببند و زود سوار شو.  

نفسم داشت بند میومد. نشست پشت سرم و چادرشو سفت گرفت. گفتم  منو بگیر نیُفتی. قبول نکرد. از کوچه که  عبور کردیم  زدیم به خیابون. مدام میگفت زود منو برگردون خونه بچه‌ها میان شک میکنن. گفتم ول کن! این لحظه‌ها دیگه به این آسونی جور نمیشه. بذار یه کم با هم خوش باشیم. بستنی و خوراکی خوردیم. آخرش یه چیزی خریدم که مخالف بود و می‌گفت دهنم بو می‌گیره. گفتم مهم نیست. بعضی لذت‌ها به دردسرش می‌ارزه.

خلاصه با هم خوردیم و آخرش که رسوندمش در خونه همین که پایین اومد همزمان در از داخل باز شد. گفت: آخ که فهمیدن؟!  

منم  اومدم بزنم به چاک، صدای پسرم رو از دم در شنیدم که داد زد: بابا! از همون فلافلی که با مامان خوردین برای ما هم بگیر. نوشابه و سس یادت نره؟!

در آرزوی ازدواج!

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها