صبح زود در حال رفتن سر کار، چند نفر زن و مرد را در مسیر دیدم و در میان آنها یک خانم به نظرم آشنا رسید!
جلوتر رفتم. چادرش را از صورتش کنار زد و گفت: غریبآشنا سلام!
نرگس خانم همسایه قدیمیمان بود. شوهرش در بازار حجره داشت و ثروتش از پارو بالا میرفت! بعد از احوالپرسی و چاقسلامتی گفتم: از این طرفها همسایه؟! اینجا جلوی دادگستری چرا؟!
نصفت صورتش را با چادرش پوشاند و گفت: چی بگم والا! اومدم در خواست طلاق بدهم!
با تعجب گفتم طلاق؟! چرا؟! حاجی که مرد آبرومند و پولداریه؛ تا جایی که من اطلاع دارم خیلی هم به خونوادش رسیدگی میکنه!
آهی کشید و گفت: آره درست میگی! ولی امان از نیش زبانش!
من ساکت شدم و چیزیی نگفتم! در اصل میخواستم وانمود کنم آدم فضولی نیستم! ولی تمام وجودم را کنجکاوی فرا گرفته بود! چند ثانیه بعد خودش گفت: میخواستم کار خیر کنم مانعم شد!
گفتم: کار خیر؟! حاجی خودش اهل ثواب و خیر و خیراته! چرا باید مانع شما بشه؟!
آهی کشید و گفت: دیشب به حاجی گفتم میخوام لباسهای اضافهام رو به افراد نیازمند هدیه بدم. ولی حاجی مخالفت کرد!
یادم آمد که نرگس خانم زن ولخرجی بود و همیشه زنان کوچه، بر سر خرید زیاد از حد رخت و لباس، پشت سرش حرف میزدند!
گفتم: نرگس خانم لباسی که استفاده نشه چه بهتر که به مستحق بدیم! حاجی آدم خسیسی نبود! چرا مخالفت کرد؟!
نرگس خانم آهی کشید و گفت: حاجی مخالفت نکرده، حاجی زخم زبان زده! بهش میگم میخوام لباسهایی که استفاده نمیکنم بدم به افراد نیازمند؛ برگشته بهم میگه کسی که لباسهای تو سایزش باشه نیازمند نیست!
حالا! حقش هست اومدم شکایتش کنم و ازش طلاق بگیرم یانه؟!
گفتم: بله! باید میزدی توی دهنش!
و یواشکی از ترس نرگس خانم خودمو لابهلای جمعیت گم کردم!
خیییلی چاقه! عصبانی بشه تیکه بزرگت گوشت هست!