بلانسبت شما خر شدم رفتم نرگس را گرفتم. هیچ چیزش به من نمیخورد. نه اخلاقش، نه رفتارش، نه تحصیلاتش، نه روابط اجتماعیاش... هیچ چیز... خر شدم! نمیدانم شاید هم به خاطر اشکهای گاه و بیگاه مادرم بود. دیابت داشت و هر وقت حالش به هم میخورد شروع میکرد به اشک و زاری که کور میشوم و میمیرم و عروسی تکپسرم را نمیبینم... گهگاهی هم چادرش را میزد توی قدش و از این خانه به آن خانه دنبال دختر برای من میگشت...
مهندسی سی ساله، خوشتیپ و خوشسرو زبان شده بودم برای خودم. آن شب مادرم نشست کنارم. اول با کلی مقدمهچینی و بعد با خواهش و التماس و در آخر با هزار تا قسم و آیه خواست فردا به منزل نرگس برویم و او را ببینیم.
به خاطر اشکهایش نه نگفتم و فردا شال و کلاه کنان رفتیم خانهی نرگس...
خیلی معمولی بود نرگس. آرام و کمحرف و کمرو و خجالتی... این را از همان برخورد اول فهمیدم. در یک خانوادهی سنتی بزرگ شده بود، در خانهای که به قول خودشان ارزشها برایشان خیلی اهمیت داشت...
گفتم نه! خیلی بابطبعم نبود نرگس، اما مادرم آنقدر زیر گوشم از خوبیها و نجابتش گفت و خواهش و التماس کرد تا راضی شدم...
صیغه چهار ماهه خواندیم تا بیشتر با هم آشنا شویم، اما چه محرمیتی؟! به خانهشان که میرفتم، اگر بیشتر از یکی دو ساعت میماندم پدر و مادرش رو ترش میکردند. اگر برای یکی دو ساعت بیرون میرفتیم مدام زنگ پشت زنگ که نرگس را زودتر به خانه برگردان... انگار نه انگار زنم بود نرگس... از آن طرف نرگس هم اخلاقش با من جور نبود. من شلوغ، پرهیجان و اهل بگو و بخند بودم و نرگس در جمع به زور چهار کلمه حرف میزد. همان چند ماه اول تصمیم گرفتم قید او را بزنم و بروم پی زندگیام، اما گفتم نامردی است. گفتم شاید بشود او را عوض کرد...
ازدواج که کردیم گفتم وضع بهتر میشود، اما نشد... نرگس با وجود کمحرفیاش، در خانوادهای پر رفت و آمد بزرگ شده بود و من از رفت و آمد زیاد خوشم نمیآمد، خصوصاً رفت و آمد بدون خبر و سرزده. کارهایی میکردند که از نظر من اصلاً درست نبود. به عنوان مثال ساعت ۱۲ ظهر حین غذا خوردن، یکهو صدای در میآمد. در را که باز میکردیم مادر، پدر، برادر، خواهر، خاله، شوهرخاله، بچههای خاله قابلمه به دست پشت در ایستاده بودند تا مثلاً غذایمان را دور هم بخوریم. خوشم نمیآمد از این رفتارها...
اولین بحث جدیمان، اما در باغ پدرخانمم اتفاق افتاد. دعوتمان کرده بودند باغ و طبیعتاً در باغ هر کس لباس راحتی پوشیده بود. شوهرخالهها و پسرخالههای نرگس با شورت و لباس ورزشی در باغ توپبازی میکردند که ما وارد باغ شدیم. لباسم را عوض کردم و تیشرت و شلوارک بلندی پوشیدم که متوجه سگرمههای درهم مادر نرگس شدم. خیلی طول نکشید که دلش طاقت نیاورد و با اخم و تخم گفت: این چه لباسیاست پوشیدهای؟ ما جلوی همه آبرو داریم! این را که گفت طاقت نیاوردم. جوابش را دادم و گفتم از لباس ورزشی شوهر و بچههای خواهرت که پوشیدهتر است!
خلاصه یکی او گفت و یکی من که بحث بالا گرفت... نرگس یک گوشه نشسته بود و مثل تمام وقتهایی که ناراحت میشد اشک میریخت. وسایلم را برداشتم و گفتم یا با من میآیی یا برای همیشه پیش پدر و مادرت میمانی. نرگس رغبتی برای آمدن نداشت، اما به ناچار همراهم شد. قهر با مادرزنم زیاد طول نکشید، اما رابطهامان هیچ وقت آنطور که باید و شاید خوب نشد... چند ماهی از زندگیمان گذشته بود و نرگس اغلب خانهی پدرش بود. به خانه هم که میآمد کم حرف میزد. اهل حرف زدن و شوخی و خنده نبود و تا تقی به توقی هم میخورد اشک میریخت. از رفتارش خوشم نمیآمد. در هیچ چیز استقلال نداشت، حتی بچهدار شدن... باورنکردنی است، اما آن روز وقتی فهمید خواهرش باردار است، اصرار روی اصرار و گریه پشت گریه که ما هم باید بچهدار شویم! آمادگی بچهدار شدن را نداشتم، اما آنقدر اصرار کرد و اشک ریخت تا راضی شدم.
سینا که به دنیا آمد، ته ماندهی امید و آرزوهایم هم نابود شد. معمولی نبود بچهامان و کمتر از یک سال بعد، اوتیسم علائمش را نشان داد. نرگس از نگهداری یک بچهی مریض مینالید و من غر میزدم که اصرار تو بود که او را به دنیا بیاوریم. سینا سه ساله بود، حرف نمیزد، طبیعی نبود و رفتارهای غیرطبیعیاش داشت بیش از پیش بروز میکرد. حسرت یک بابا گفتن ساده از او به دلم مانده بود. نرگس که حرف میزد سرش داد میزدم و علت این بدبختی را او میدانستم. نرگس گریه میکرد. از خانه فراری بودم. از نرگس... ما فقط زیر یک سقف زندگی میکردیم، بدون هیچ لبخندی، هیچ حرف محبتآمیزی، هیچ تماسی، هیچ دلخوشی... و شاید هم به همین خاطر بود که به سمت مواد کشیده شدم. تریاک کوفتی را میکشیدم و دود میکردم تا کمی از دردهایم کم شود، اما نمیشد.
آن روز وقتی نرگس اعتیادم را فهمید، بچه را گذاشت و رفت خانهی پدرش. انگار او هم دنبال بهانه برای فرار بود. فرار از خانه، از من، سینا و آن زندگینکبتزده... زمان زیادی نگذشت که تقاضای طلاق داد. نه مرا خواست، نه سینا را...
نرگس که رفت به خودم آمدم. من، مهندس خوشبر و رو و تحصیلکرده و خوشسر و زبان فامیل، تبدیل شده بودم به آدمی معتاد و گوشهگیر و عصبی...
به خاطر سینا اعتیادم را کنار گذاشتم و به کمک مادرم چسبیدم به کار و زندگی و سینا... سینایی که خدا میداند چهها میکشم تا او را بزرگ میکنم... سینایی که هنوز در هفت سالگی نگاه مظلومش آتشم میزند و آرزوی باباگفتنش به دلم مانده!