تعداد بازدید: ۶۵
کد خبر: ۲۱۳۰۵
تاریخ انتشار: ۳۱ شهريور ۱۴۰۳ - ۰۸:۰۴ - 2024 21 September
۲۷ شهریور ماه سالروز خاموشی شهریارِ شعر ایران، محمد تقی بهجت تبریزی، روز ملی شعر و ادب نامیده شده است. به همین بهانه گزیده‌ای از سخنان هوشنگ ابتهاج / سایه را درباره یار دیرینش شهریارآورده‌ایم که می‌خوانید.
نویسنده : به روایت هوشنگ ابتهاج/سایه

هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه) از اواخر دهه ۲۰، با شهریار آشنا شد و این آشنایی بدان جا کشید که ابتهاج سال‌ها هر روز ساعت دو و نیم بعد از ظهر به خانه شهریار می‌رفت و تا پاسی از شب در کنار او بود.

شرح این آشنایی و تاثیری که این دو بر هم گذاشتند به طور مفصل در کتاب «پیر پرنیان اندیش» آمده است. کتابی درباره زندگی و شعر سایه که به همت میلاد عظیمی و عاطفه طیه از سوی انتشارات سخن منتشر شد.

«وقتی می‌رفتم خونه شهریار معمولاً در رو خانوم، مادر شهریار باز می‌کرد. خانوم، مادر شهریار پیرزن خیلی خوب، نجیب، مهربان و ساده‌ای بود. این اواخر دیگه از من رو نمی‌گرفت... فارسی هم صحبت نمی‌کرد، فقط ترکی حرف می‌زد، شاید چند کلمه فارسی ازش شنیدم. 

«ای وای مادرم» را تو روزنامه خوندم. رشت بودم اون زمان. با خودم گفتم: وای خانوم، مادر شهریار مرد. شعرو که خوندم تو خیابون زار زار زدم به گریه...... او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می‌خورد

هر کنج خانه صحنه‌ای از داستان اوست

در ختم خویش هم به سر کار خویش بود

بیچاره مادرم.... او فکر بچه هاست ...

 

عکس: محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک) - سید محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار ) - هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

«خیلی آدم عاطفی‌ای بود شهریار... همه چیزش عجیب بود، مثلاً همین نیمه کاره موندن درسش و قصه اون خانوم که زن شهریار نشد و رفت زن یکی دیگه شد... چه افسانه عجیب و غریبی درست شد!.. اصلاً به خاطر این قصه شهریارو به یه چشم دیگه‌ای نگاه می‌کنند... البته خودش هم کمک کرده به رواج این افسانه.... تعریف می‌کرد که همون موقع که من دانشجوی طب بودم، یواشکی یه مطب راه انداختم. بعد سید هم بودم و دستم سبک بود، خیلی هم مریض می‌اومد پیش من. می‌گفت دانشکده هم می‌دونستن ولی چیزی نمی‌گفتن. بعد می‌گفت یه روز یه دختری از اتاق انتظار هراسان گذشت و اومد تو اتاق من که آقای دکتر دستم به دامنت که پدرم داره می‌میره. منم فوراً کیف دکتریم رو برداشتم و راه افتادم. حالا اون مریضی رو که تو اتاقشه و داره اونو معاینه می‌کنه ول کرده. اونطوری که خودش می‌گفت: مریض‌هایی که تو اتاق انتظار بودن می‌گفتن آقای دکتر ما خیلی وقته اینجا نشستیم. می‌گه من گفتم: مگه نمی‌بینین پدر این داره می‌میره. خلاصه درشکه سوار شدیم و رفتیم پایین شهر. دیدم یه اتاق مخروبه‌ای هست که کفش معلومه که حصیری یا گلیمی بوده که تازه جمع کردن. می‌خواست بگه که از فقر بردن فروختن. بعد گوشه اتاق یه پیرمردی تو یه لحاف شندره‌ای (=پاره) داره ناله می‌کنه.‌

می‌گفت: مریضو معاینه کردم و نشستم نسخه نوشتم و به دختره گفتم برو فلان داروخانه که آشنای من‌اند این دارو‌ها رو مجانی بگیر. همه این کار‌ها را کردم و نشستم بالای سر مریض زار گریه کردن.

شهریار با خنده می‌گفت: صاحب مریض یعنی اون دختره اومد پیش من و گفت: آقای دکتر عیب نداره، خدا بزرگه، خوب می‌شه (غش غش می‌خندد). بعد می‌گفت: «سایه جان! با این وضعم من می‌تونستم دکتر بشم؟!»

خیلی آدم مهربانی بود شهریار... خیلی مهربان بود... عجیب و غریب بود مهربانیش. انگار با همه عالم و آدم وصل بود. شاید من هم این بستگی عاطفی رو که با جهان و انسان دارم، تا حدودی مدیون شهریار باشم البته در کنار تأثیری که مادرم با اون خدای «دوست» مانندش بر من داشت.»

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها