تعداد بازدید: ۱۴۸
کد خبر: ۲۱۳۰۴
تاریخ انتشار: ۳۱ شهريور ۱۴۰۳ - ۰۸:۰۳ - 2024 21 September
ماجراهای تبعه موجاز
نویسنده : نجیب

خدایا جانم را گرفتَه کون که شاهد این بدبختی نباشم.

فکرش را هم نَمی‌کردم روزی در این وَلایت این قدر گرفتار چَشم و هم چَشمی شوم.

داستان از این قرار است که آن روز «نظیرنجیب» بَ خانَه آمد، رو کرد بَ من و بَ جای سلام گفتَه کرد: گوربَه.

چَشمانم دو تا بَشد. با عصبیت یَک پسی گردنی بَ او بَزدم و گفتَه کردم: اَی پیدر سگ! بَ من گفتَه مَی‌کونی گوربَه؟!

اشک در چَشمانش حلقه بَزد و همچَنان که پسی کله‌اش را بَگرفته بود، بَگفت: نه، مَی‌گویم گوربَه، گوربَه مَی‌خواهم.

بیشتر تعجب بَکردم: گوربَه مَی‌خواهی؟ گوربَه مَی‌خواهی چَکار؟

- مَی‌خواهم نگهداری کونم. تازه پیدر مازیار هم مکتبی‌ام هم برایش بَخریده.

- بَخریده؟ پول زحمت‌کَشیده کندَه‌کاری را بدهم گوربَه بَ خانَه بیاورم تا برایم ناز و عشوَه کوند؟ همان تو و زولَیخا برایم بس هستید.

اما گوشش بدهکار نبود و پایش را در یَک اورسی کرده بود که گوربَه مَی‌خواهد. قبلاً شنیدَه کرده بودم نرخ گوربَه‌های دست‌آموز بیسیار زیاد است و حتی اگر دوچرخه‌ام را بَفروشم، نَمی‌توانم خریدَه کونم.

در همین فِکِر بودم که یَکهو چَشمانم برقی بَزد. 

یَک گوربَه سیاه مدتی است در خانَه‌مان رفت و آمد می‌کوند و من را عاصی بَکرده. 

پیش خودم گفتَه کردم: فرصت خوبی است.

یَک تله قوندوزی در راه گوربَه پیدر سوخته گوذاشتم. بَ یَک ساعت نکشید که صَدای ضجَه‌های گوربَه از حیاط خانَه بَ هوا بولند شد. 

قفس را موقابل صورتم بالا آوردم و با پوزخندی چَهره وحشت‌زده گوربَه را نَظاره کردم.

پیش خود فِکِر بَکردم با یَک تیر دو نَشان بَزده‌ام؛ هم دق دلی‌ام را سر گوربَه سیاه خالی بَکرده‌ام و هم برای نظیرنجیب گوربَه بَگرفته‌ام.

در این فِکِر بودم مَی‌تواند رامش کوند یا نه، که یَکهو گوربَه پیدرسوخته با یَک حرکت سریع دستش را از قفس بیرون آورد و چند خط موازی روی صورتم بَ یادگار گوذاشت. 

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها