تعداد بازدید: ۱۴۸
کد خبر: ۲۱۱۷۹
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 07 September
نویسنده : قربانتان غریب آشنا

شرط می‌بندم همه شما فامیل یا همسایه یا حداقل آشنایی دارید که  هفت روز هفته سر چیز‌های الکی و جزئی،  در خانه آنها دعوا نباشد!  

همیشه عده‌ای از فامیل و همسایه هم هستند که تا سر و صدا در آن خانه بلند می‌شود، اول برای کنجکاوی و تفریح و دوم برای قهرمان‌بازی و میانجی‌گری و صلح و سازش با یک یاالله راهی  آن خانه می‌شوند!

و خانه دایی‌رضای من درست همان جایی است که توصیف کردم!

مسبب اصلی همه دعوا‌ها و جنگ و ستیز‌ها هم زبان زن دایی رضا است که نابجا و بی‌موقع باز می‌شود!

صبح کله سحر مامانم تاق تاق در اتاق من را زد و بدون اینکه اجازه ورود بخواهد در را باز کرد و گفت: پاشو... پاشو... پاشو منو ببر خونه داییت که خداخواه جررر شده!

گفتم: مامان من دارم روزنامه می‌خونم!  

گفت: چی نوشته مگه که اینقدر چارچشمی زل زدی به روزنامه؟

گفتم: مضرات کشیدن قلیون. ماشالا شهر پر شده از فروشگاه‌های فروش لوازم جانبیش!

مامان روزنامه را از چنگم درآورد و گفت: حالا با خوندن این مطلب خوب و عالی به نتیجه‌ای هم رسیدی؟!  

گفتم: آره. به این نتیجه رسیدم که دیگه روزنامه نخونم؟!

مامان چشم غره‌ای تقدیمم کرد و من از ترس سریع آماده شدم و با مامان سوار بر اتومبیل به سمت خانه دایی رضا، برای فیصله دعوا راهی شدیم!

سر راه از مامان برای زدن بنزین  اجازه گرفتم و پشت ترافیک پمپ بنزین ایستادم!

آنقدر شلوغ بود که یادم رفت در صف بنزین هستم و وقتی نوبتم شد به خیال اینکه پشت ترافیک گیر کرده بودم بدون اینکه بنزین بزنم از پمپ بنزین خارج شدم و تا خانه دایی از مامان خفت خواری شنیدم!

وارد که شدیم از کفش‌های جلوی ورودی خانه دایی متوجه شدیم که بچه‌های دایی هم آنجا هستند و گویا از دیشب مهمان بوده‌اند!

زن دایی به استقبالمان آمد و وقتی مامان احوالش را پرسید گفت:

خوب نیستم! احساس می‌کنم شب‌ها که می‌خوابم روحم را می‌برند کارگری!  وگرنه این حجم از خستگی بعد از بیدار شدن بی سابقه است خواااااهر!

مامان لبخندی زد و نشستیم!

در خانه دایی صدای مشاجره و دعوا از طبقه بالا راحت شنیده می‌شد! مامان از زن دایی پرسید: چه خیرتونه صبح اول صبح؟!  مگه بچه‌اید؟! مردم چه فکری می‌کنن؟! زشته به خدا!

زن دایی پشت چشمی نازک کرد و گفت: والا چی بگم! تا تَقی به توقی می‌خوره همه مثل لولی‌ها میریزن به هم! آخرشم همه تقصیر‌ها  میفته گردن من!

مامانم دایی را صدا زد! با صدای مامانم همه بچه‌های دایی از دختر و پسر و عروس و داماد‌ها آمدند پایین! انگار دنبال گوش بیکار می‌گشتند برای درد دل و گلایه و دعوا!
یک بلبشویی به پا شد که نگو!  

مامان که عمه بزرگ‌تر است گفت: ساکت باشید!  یکی‌یکی صحبت کنید ببینم چی شده؟!

یکی از داماد‌های دایی با توپ پر گفت:
هیچی عمه ما سوسک بودیم تا حالا توی این خونه و خبر نداشتیم! آن هم سوسک توی دستشویی!

زن دایی اخمی کرد و گفت: اینقدر موضوع رو بزرگ نکن!

منو و مامان سریع متوجه شدیم هر چی آتیشه از گور زن دایی بلند می‌شه!

بعد از یک سکوت نه چندان کوتاه یکی از دختر‌های دایی رضا، سکوت مجلس را شکست و گفت: ببین عمه من دیشب می‌خواستم برای مسواک و شستن دست و صورتم از سرویس دستشویی استفاده کنم! یهو متوجه حرکت چیزی گوشه دستشویی شدم و وقتی فهمیدم سوسکه جیغ کشیدم! بلا–فاصله همه خانواده جمع شدن جلوی دستشویی از جمله شوهرم و دوتا شوهر خواهر هام! همین لحظه مامانم سر رسید و وقتی علت سر و صدا و جیغ من رو برای یک موضوع کم اهمیت دید با یه لحن خاصی گفت: آخ که اونقدری که دخترای من توی دستشویی با دقت به در و دیوار نگاه می‌کنن تا سوسک نباشه، اگه تو انتخاب شوهر دقت می‌کردن اینقدر بدبخت نمی‌شدن!

دختر دایی این را که گفت، من و مامان مثل یخ سرد و سفید شدیم!

زن دایی هم با بی‌خیالی  نگاهی به ما انداخت و با قیافه حق به جانب  گفت: حالا دختر! این چیز مهمی بوده که از دیشب تا حالا داماد‌ها و بچه‌های من دارن توی سر و کله خودشون و همدیگه می‌زنن؟!

مامان گفت: نه عزیزم! شهد و شکر پاشیدی با کلامت! تو همیشه بی تقصیری!


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها