تعداد بازدید: ۶۸
کد خبر: ۲۰۹۸۹
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 17 August

اولین بار که پایم به مدرسه باز شد، کمتر از شش سال سن داشتم و جثه‌ام خرد بود.  

مأمور بهداشت به مادرم گفت: «این بچه سوء تغذیه دارد.»

هیچ‌وقت نفهمیدم چرا مادرم آن جمله را تا مدت‌ها برای دیگران نقل می‌کرد.  

آن وقت‌ها مهدکودک و پیش‌دبستانی در روستا نبود و دانش‌آموزان غیررسمی به نام «مستمع آزاد» در کلاس اول می‌نشستند.

جایم آخر کلاس و هم نیمکتی‌ام «سکینه»، دختری از فامیل پدری‌ام و همسایه دیوار به دیوارمان بود که جثه‌ای درشت و حرکاتی کند داشت. بعد‌ها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلای «فلج مغزی» بوده است.

هر دو تایمان به حساب آموزگار و دانش‌آموزان دیگر نمی‌آمدیم و سرمان به کار خودمان بود. کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد.  

شب‌ها با مادرم به خانه آن‌ها می‌رفتیم. مادر او و مادر من، در کنار چاله‌ای پر از آتش مرکبات، قلیان می‌کشیدند و ما در گوشه‌ای به درس و مشق‌مان مشغول می‌شدیم؛ در اتاقی با دیوار‌های خشتی، سقفی چوبی و دوداندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغاله‌ای هم در گوشه دیگر آن همزیست اهالی خانه بود و خوراکمان سیب‌زمینی آب‌پز؛ سیمای «فقر مطلق»!

پاییز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد.

کالبد بی‌جانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند. گرگ و میش یکی از آخرین غروب‌های آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بی «آذر» گذاشته‌اند.

در پیش چشمان وحشت‌زده و مغموم من و در میان شیون و ضجه‌های جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند، مردان ده، تخته را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار خفتگان بی‌آزار به خاک بسپارند.

سکینه که رفت، من هم دل و دماغی برایم نماند؛  مدرسه را رها کردم.

سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثه‌ام ریز بود.  

با این تصور که هنوز «مستمع آزاد» هستم، من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند.

آموزگارمان معلمی بود تازه‌کار که از دانشسرای عشایری آمده بود. نامش «ثریا»، هم نوجوان بود و هم نوعروس؛ در لباس‌های رنگین عشایری.

آن زمان دبستان‌های آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری کار می‌کردند و هنوز قامت خانم معلم‌های عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش «سیاه» دفن نشده بود.

خود از عشایر بودند و دست‌پرورده آن عشایرزاده دانشمند (قاسم صادقی) که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی. زان رو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند.  

پاییز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید.  

تعطیلات نوروز که تمام شد، آموزگار پرسیدن آغاز کرد. گویی همه درس‌ها در چهارده روز تعطیلی از کله‌ها پریده بود. کسی جواب نداد.  آموزگار دوباره پرسید.  
با ترس از شنیدن جواب «نه» دست بلند کردم و گفتم:

- خانم اجازه!  

- مگر بلدی؟

- خانم اجازه بله!

- بفرما.

برای نخستین مواجهه رسمی با تخته‌سیاه به پیش تاختم.  

قامتم به تخته‌سیاه نمی‌رسید.  

خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی،  چهار پایه‌ای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک، سراسر میدان فراخ «تخته سیاه» را یک‌تنه، با سلاح «گچ سفید» و رگبار «کلمه»‌ها فتح کردم.

آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد.

از خوشحالی بود یا شرمِ از بی‌توجهی؛ نمی‌دانم.  

هر چه بود متواضعانه خم شد، مرا بغل کرد و بوسید.  

مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست.

بی‌درنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد.  

همان سال شاگرد اول شدم و سال‌های دیگر هم. امروز در گذر از میانسالی با خود می‌اندیشم اگر در زندگی توفیقی داشته‌ام، و اگر از «انسانیت» چیزی بر جان من نشسته باشد، به اعجاز آن «مهربانی بی‌دریغ» و آن نخستین «بوسه آموزگار» بوده است.

(دکتر سهراب صادقی فوق‌تخصص مغز و اعصاب)

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها